دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۳
msa

سلام.


آدرس وبلاگ جدید من اینه : msaeeneh.ir  ام و اس حروف اول محمد و سینا و آئینه هم اسم خونوادگیمه. ظاهر اون‌جا هنوز کار داره اما نمی‌خواستم فرآیند راه‌اندازی‌ش بیش‌تر از این طول بکشه. برای همین توی یکی دو ماه آینده ممکنه ظاهرش تغییراتی داشته باشه. امیدوارم از ظاهر و خصوصن فونت اونجا خوشتون بیاد و چشم‌تون رو اذیت نکنه. (من روی فونت خیلی وسواس بودم. اگه فکر می‌کنید چشم‌تون رو اذیت می‌کنه، حتمن بهم خبر بدید.)

سعی خواهم کرد از این به بعد منظم‌تر و (با معیارهای خودم) با کیفیت‌تر بنویسم. لطفن به‌م فیدبک بدید.

صفحه‌ی اصلی که با زدن آدرس بالا به اون‌جا هدایت می‌شید، صفحه‌ی نوشته‌های وبلاگه. که فعلن اولین مطلبش به صورت پین شده قرار گرفته و یه جور خوشامد گوییه که احتمالن ظرف 10-12 روز آینده از حالت پین خارجش می‌کنم. یه صفحه‌ی مهم دیگه هم توی اون وبلاگ هست که من تمام سعیمو کردم که به اونجا هدایتتون کنم :)) و اون صفحه‌ی مرام‌نامه‌ست. بخونیدش لطفن.

اگه پیشنهادی هم داشتید، حتمن بهم اطلاع بدید. (ترجیحن توی کامنت‌های همین پست.)

فعلن همین. :)


 برای ث: یادم نیست توی کدام کتاب و از کدام نویسنده‌ی بزرگ ایرانی در مورد رسم‌الخط و شیوه‌ی نگارش فارسی می‌خواندم که توضیح می‌داد که به‌تر است و روان‌تر است که در نوشته‌های خود به‌جای ‍" ‍اً " از "ن" استفاده کنیم. مثلن، به‌جای "مثلاً"، بنویسیم "مثلن. :) توی آن کتاب توضیحات مبسوطی خواندم در مورد این‌که کجاها باید نیم‌فاصله بگذاریم؛ کجاها باید فاصله قرار دهیم و در چه جاهایی باید کلمات را به هم بچسبانیم. نمی‌خواهم تمام دلایل و استدلالات ایشان را این‌جا بیاورم. فقط خواستم توضیح دهم که این نحوه‌ی نگارش که سعی می‌کنم از آن پیروی کنم، سهوی نیست و دلیل دارد. فکر می‌کنم این رسم‌الخط تا حد خوبی میان اهل کتاب (منظور مسیحی و موسایی نیست بالطبع :) ) هم پذیرفته شده و آشنا باشد. به هر حال من خیلی خیلی خیلی متشکرم بابت نکته‌سنجی و تذکر دوستانه‌ات. متوجه شدم ایرادت به چه چیزی‌ست. اصلاح کردم. راست‌ش خودم هم تعجب کرده بودم که چه‌طور برای تو این شیوه‌ی رسم‌الخط جدید به نظر آمده. خلاصه اصلاح شد. مرسی :))


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۸
msa

آدم بی‌کار که می‌شود، عاشق می‌شود. آخر شب‌ها وقت عاشق شدن است. مثل همه‌ی آدم‌های قبلی و بعدی ما هم عاشق می‌شویم. عشق چیز ارزش‌مندی‌ست. می‌صرفد که برای‌ش زندگی کنی. گیریم به‌ش برسی یا نرسی. گیریم حال‌ت را خوب کند یا نکند. در هر حال عشق تنها چیزی‌ست که می‌ارزد برای چشیدن‌ش ادامه دهی. تکراری هم نمی‌شود؛ با این‌که قرن‌ها میراث ادبی جهان پر است از شعر عاشقانه هنوز شعرهای عاشقانه‌ی زیادی هست که سروده نشده‌اند. هنوز دوست‌ت دارم‌های زیادی توی گلوها منتظر متولد شدن‌ند. من روح‌م بارور شده. گلوی‌م پر است از دوست‌ت دارم. قلم‌م پر است از مضامین عاشقانه و چشمان‌م پر است از زل‌هایی که باید به آرایش ظریف زیر چشمان کسی بزن‌م. یک روح بارور مگر چیزی غیر از این است؟ یک نطفه که برای تولد بی‌تابی می‌کند. و من هرچه به‌ش می‌گویم صبر کن، هرچه سر خودم را شلوغ می‌کنم، هرچه ذهن خودم را منحرف می‌کنم، باز آخر شب‌هایی که برای فردای‌ش کاری ندارم که روی زمین مانده باشد، متوجه‌ش می‌شوم. می‌فهمم که دارد خودش را به در و دیوار سینه‌ام می‌زند.


گفتم که؛ آدم بی‌کار که می‌شود، عاشق می‌شود. لاکن نباید عجله کرد. تا آخرین لحظه‌ی عمر می‌توان برای یافتن‌ش صبر کرد و امیدوار بود. اما امان از روزی که بفهمی اشتباه کرده‌ای. روح بارور خطرناک است. نباید بارور شدن‌ش را به رسمیت بشناسی. باید سرش را شیره بمالی. باید بگذاری بیش‌تر بارور شود. باید ریسک کنی و بگذاری بیش‌تر ارتفاع بگیرد. زندگی همین‌ش خوش است. ریسک یعنی همین جان شما. هیجان یعنی همین. در واقع باید این نطفه را توی کف بگذاری. یک روز خودش، برای خودش کاری می‌کند. تا آن روز باید سرش را شیره بمالی. نه؟


پی‌نوشت: منتظر باشید. می‌خواهیم به زودی به خانه جدیدمان کوچ کنیم؛ (اگر افتخار بدهید و اجازه دهید شما را هم‌خانه خودم بدانم.) احیانن اگر فکر می‌کنید می‌توانید در حد دو سه ساعت توی اسباب‌کشی کمک‌م کنید، به‌م خبر دهید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۵
msa

چه‌کسی فکر می‌کرد یک‌روز از عمو بپرسی تو پس کی برمی‌گردی گوساله؟ و او برگردد و بگوید هیچ‌وقت. همان‌ شب‌ها. همان شب‌ها که وقتی از جنگ بالشی خسته می‌شدیم و روی تخت و تشک‌های کثیف‌مان ولو می‌شدیم و سعی می‌کردیم قبل از فرا رسیدن کلاس‌های خسته‌کننده اول صبح و صدای زنگِ روی اعصاب گوشی من که از ده دقیقه به هفت شروع می‌شد و تا هفت و نیم ادامه داشت، آخرین لحظات شب را توی ریه‌هامان بکشیم، همان شب‌ها، همان شب‌ها که گاهی تا دو سه ساعت در مورد ساندویچی و کافه‌مان رویاپردازی می‌کردیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، همان شب‌ها که هر وقت لابه‌لای گشت و گذارهای اینترنتی‌مان چشم‌مان به دختر خوش‌گلی می‌خورد، توی تاریکی می‌گشتیم تا ببینیم کسی بیدار است و آیا می‌توانیم در مورد زیبایی او، تاییدی ازش بگیریم؟ همان شب‌ها، همان شب‌ها می‌دانستیم که داریم به‌ترین روزهای عمرمان را زندگی می‌کنیم. شهاب هر چند وقت یک‌بار روی این مسأله تاکید می‌کرد و من و نیما توی فکر می‌رفتیم. واقعن فکر می‌کنم به‌ترین دوران زندگی‌م را همین یکی دو سال پیش پشت سر گذاشته‌ام.

عمودن‌کان

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۷
msa

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد     وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد


امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه     تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد


تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی     در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد


آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری     جز بر در میخانه این بار نخواهم شد


از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن     از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد


از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت     وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد


چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند     چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد


تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم     تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد


چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم     چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد


تا هست عراقی را در درگه او باری     بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد


<<فخرالدین عراقی>>

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۱
msa
بدون هیچ آمادگی ذهنی ای ویرایشگر بیان رو باز کردم. هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم. دلتنگم. خیلی دلتنگم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. نباید میذاشتم که اینقدر تنها بشم. هزار بار به این نتیجه رسیدم. هزار بار بابتش خودم رو سرزنش کردم. هزار بار. هزار بار.
پارسا و سارا رو از اعماق قلبم دوست دارم. به پدر و مادرم هم با تمام وجودم عشق میورزم. سعی میکنم خیلی زیاد مراقب دوستام باشم و همیشه سعی کردم از ظرفیت هاشون استفاده کنم. لاکن گاهی دلم یکی دیگه رو میخواد. قبلن هم گفتم: بلد نیستم زندگی کنم. ریدم بابا.
خاک بر سرت سینا. اه اه. چه قدر بی عرضه ای تو.
کاش لااقل پا میشدی میرفتی یه دوری میزدی. خاک بر اون سرت.
من با این وضعیت نباید اپلای کنم. تاکید میکنم، نباید اپلای کنم. میمیرم قطعن. 
پاشم برم خوابگاه پیش کامیار.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۸
msa

پیش‌نوشت1: اگر عادت به نوشتن داشته باشید، حتمن به خوبی می‌دانید که حتا نوشتن از ساده‌ترین اتفاقات روزمره هم نیازمند حداقلی از آرامش و تمرکز است. راستش فکر می‌کنم لااقل از اول پاییز هیچ‌وقت این حداقل آرامش و تمرکز را نداشته‌ام. اما به هر ضرب و زوری که بوده سعی کرده‌ام که بنویسم. توی چند هفته‌ی گذشته لااقل چهار دلیل برای ننوشتن داشته‌ام. یکی از دلایل همین عدم تمرکز بوده. یکی دیگر، قول و قرار شخصی خودم بوده که قبل از نوشتن مطلبی جدید، وبلاگ جدیدم را سر و سامان دهم. و دو دلیل دیگر که خصوصی‌ند. امشب دوستی ازم خواست که چیزی بنویسم. و من حتا اگر هزار و یک دلیل برای ننوشتن داشته باشم، مگر می‌توانم درخواست این دوست عزیز را رد کنم؟


پیش‌نوشت2: موضوع خاصی توی ذهن‌م نیست. چندین مسأله پراکنده این روزها توی ذهن‌م رژه می‌روند. سعی می‌کنم چندتاشان را به هم ربط دهم.


پلان اول: یک حالت عجیبی توی همه‌ی ما وجود دارد که شگفت‌زده شدن را خیلی نمی‌پسندیم. انگار که دوست نداریم بعد از گذشت چند روز از مواجهه با چیزهایی که قبلن ندیده‌ایم و برای‌مان شگفت‌آورند، شگفت‌زده شویم. با سرعت سی مگ بر ثانیه و در حین حرکت از اینترنت دانلود می‌کنیم و خیلی ریلکس به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنیم. انگار نه انگار که تا همین یکی دو سال پیش برای باز کردن یک صفحه‌ی وب تا چند دقیقه معطل می‌شدیم. از وسط این همه آلودگی صوتی و تصویری و دود و پارازیت و ... پا می‌شویم می‌رویم توی یک خانه باغ و بعد از صرف نهار فارغ از دغدغه‌ی روزهای کاری پر از استرس و فشار، به صدای سوختن چوب توی شومینه گوش می‌دهیم و انگار نه انگار. از فلان دبیرستان کوچک فلان شهرستان پا می‌شویم می‌رویم استنفورد مثلن و طوری رفتار می‌کنیم انگار بچه‌ی ناف کالیفرنیا هستیم. کام آن! از چه چیزی خجالت می‌کشیم؟ زندگی بدون شگفت‌زده شدن کیف نمی‌دهد جان شما.


وبسایت دانشگاه را باز می‌کنم. هفته‌ی قبل کنفرانس فایو جی بوده. با کلی مهمان خفن. می‌روم و روی لینک خبر برگزاری کنفرانس کلیک می‌کنم. وزیر ارتباطات مهمان کنفرانس بوده.توی عکس‌ها حدودن نصف سالن خالی‌ست. این برای من شگفت‌آور است! توی کدام دانش‌گاه کلاس درس ارشد با ده-دوازده نفر مستمع آزاد کیپ تا کیپ پر می‌شود و تا بیست و چند دقیقه بعد از اتمام زمان رسمی کلاس، هیچ‌کس حرفی از تمام شدن کلاس نمی‌زند (تا این‌که استاد خودش متوجه می‌شود) و در همین حین کمی آن‌ طرف‌تر حضور وزیر توی دانش‌گاه آن‌قدر اتفاق معمولی و بی‌ارزشی‌ست که (به جز برگزارکنندگان) حتا بیست نفر دانشجو حاضر نمی‌شوند وقت‌شان را پای صحبت‌های او هدر دهند؟


پلان دوم: دارم تند تند جزوه می‌نویسم. از جملات "مداح" که برای‌م مثل در و گهر است. نه فقط برای یادگیری شیوه‌ی حل چند مسأله که هنوز مقالات‌ش در نیامده، بلکه برای یادگرفتن دیدگاه‌ش؛ این‌که چه‌طور به مسائل نگاه می‌کند؟ این‌که این ایده‌ها را چه‌گونه از این طرف و آن طرف جمع می‌کند؟ این‌که چه‌طور این اندازه در مورد سوگیری روند تحقیق و پژوهش در سال‌های آینده اینسایت دارد؟ به این‌ها توجه می‌کنم و تند تند جزوه می‌نویسم. قضیه‌ای را می‌نویسد و از کلاس می‌پرسد که کسی پیشنهادی برای اثبات این قضیه دارد؟ چند دست بالا می‌رود. همه از بچه‌های کارشناسی هستند. همان‌ها که یکی دو سال بعد عازم می‌شوند. استاد از یکی‌شان می‌خواهد جواب دهد. طرف سه اثبات مختلف برای این قضیه ارائه می‌دهد. استاد کیف می‌کند. من شگفت زده می‌شوم! 


پلان سوم (درست بعد از پلان دوم): خسته و کوفته به خانه بر می‌گردم. توی مسیر به تعداد دست‌هایی که بالا رفته‌اند فکر می‌کنم. به عادت اوقانی که کمی ناراحت‌م برای خودم چیزی می‌خرم. تلویزیون را روشن می‌کنم. می‌زنم شبکه چهار. شاهین است. توی دبیرستان سال بالایی‌مان بود. یک مسافرت مشهد هم با هم رفته‌ایم. خوب می‌شناسم‌ش. با سهمیه میم شیمی تهران می‌خواند که نهایتن انصراف داد/ اخراج شد. چند وقت پیش دیدم که توی یک برنامه‌ی تلویزیونی زیرنویس کردند، رتبه‌ی یک کنکور دکترا و استاد دانشگاه. خوب می‌دانم چه زبانی دارد. توی برنامه‌ی کذایی کنکور آسان است، چاخان ردیف می‌کند. چند روز پیش نیما برای‌م عکسی از اینستاگرام‌ش را فرستاد. بی ام دبلیو بود. بدون سقف! شگفت‌زده می‌شوم!


پلان چهارم: شریف پارکینگ ندارد. استادها معمولن ماشین‎‌هاشان را نزدیک دانشکده پارک می‌کنند. (اگر اشتباه نکنم) بابک کمری دارد. محمدرضا کرولای قدیمی سوار می‌شود. این دو تا از اساتید خیلی با سواد و در عین حال خیلی صنعتی دانشکده هستند. مصطفای خودمان هم کرولا دارد. مدل 2016. البته مصطفا استاد نیست ها.  رفیق خودمان است. دانشجوی ارشد عمران.  بگذریم. امین‌ را می‌بینم. ال90 دارد. تنها طلای تیم ایران توی ایمو 2000 و فارغ‌التحصیل از دانشگاه برکلی. یکی از نوابغ تئوری اطلاعات که به نظرم همه جای دنیا منت‌ش را می‌کشند. ال90 سوار می‌شود. جوان است. ولی نه جوان‌تر از مرادی. یک ارتودنتیست‌ گم‌نام که ثروت‌ش از حساب و کتاب خارج است. اصلن مرادی چرا؟ همین محسن. پسر حاج ناصر. فوق دیپلم معدن دارد. سه چهار سال از من بزرگ‌تر است. توی تامین اجتماعی مدیر امورمالی‌ست. 207 خریده و یک واحد آپارتمان دارد. از موحد و زهرا و امیرحسین بگذریم.


-چند روز پیش توی خیابان به دوستان‌م می‌رسم. اکثرن شریف می‌خوانند. گرم حال و احوال کردن می‌شویم. از دور شکور و کسرا می‌رسند. پزشکی می‌خوانند؛ به نظرم دانشگاه کردستان. شکور... شکور... این بشر حتا لیاقت این را نداشت/ندارد که یک کشیده حواله‌اش کنی و حالا با اکراه باهامان دست می‌دهد.-


تنها امین هم نیست ها. سلمان هست. خود محمد هست. خیلی‌ها هستند که بهترین امکانات را نادیده می‌گیرند و این‌طوری سر می‌کنند. شگفت‌زده می‌شوم!


پلان پنجم: شعبانعلی لابه‌لای حرف‌هایش می‌گوید. از دار دنیا تنها سند یک چیز به نام‌ش است و آن سیمکارت توی گوشی‌ش است. شعبانعلی را با تمام وجودم ستایش می‌کنم. سبک زندگی‌ش برای من زیادی سنگین و انتحاری‌ست اما مدل کلی زندگی کردن‌ش را به شدت می‌پسندم. نه این‌که دچار خطای اثر هاله‌ای شده باشم؛ نه. بیش‌تر این‌طوری بوده که مدل کلی زندگی مطلوب‌م را توی زندگی شعبانعلی دیده‌ام.


هرگز تحمل نگاه دل‌سوزانه یا نگاه خودشاخ پندارانه دیگران برای‌م ساده نخواهد بود. اگر می‌خواهم خودخواهی خودم را هم کنترل کنم، ترجیح می‌دهم این‌کار را بعد از رسیدن به یک نقطه‌ی خوب از نظر اوضاع مالی انجام دهم. دوست ندارم روزی با خودم به این نتیجه برسم که حماقت کرده‌ام. حالا باید لابه‌لای این تمایلات متناقض‌م و این مسیر دشوار و ظاهرن بی‌ربطی که پی گرفته‌ام، به یک یک‌پارچگی برسم. سخت است. طولانی و زمان‌بر است. محتاج آرامش و تسلط است. اما ممکن است.  

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۵۳
msa

چند دقیقه فکر کرد. بعد گفت: "یه پایان‌نامه دکتری هست، درباره امنیت اطلاعات...". بعد شروع کرد به گشتن توی قفسه‌ی نسبتن نامرتبش. دو سه دقیقه به گشتن ادامه داد و وقتی از پیدا کردنش نا امید شد، چند دقیقه ایستاد و سکوت کرد. گفتم: " اگه فکر می‌کنید این‌طوری بهتره، می‌تونم بعد کلاس خدمت برسم." گفت: "نه تا اون موقع ذهن‌م منحرف میشه." گوشی‌ش رو در آورد و چیزی رو سرچ کرد. مقاله اخیرشون رو برام باز کرد و کمی توضیح داد و این‌طوری شد که زمینه‌ی کاری ارشد من تعیین شد. دوست‌ش دارم. در نگاه اول موضوع جذابی به نظر میاد اگرچه خیلی از اپلیکیشن فاصله داره اما زیباس و همین کافیه. داشتم فکر می‌کردم مثلن اگه اون پایان‌نامه رو پیدا می‌کرد و من می‌رفتم توی امنیت، چه‌قدر ممکن بود زندگی‌م عوض بشه. مثلن با احتمال خوبی ممکنه همین تغییر موضوع توی اپلای کردن و نکردن‌م اثر بذاره، توی این‌که کجا برم حتا.


و این‌که برم یا نرم، یا کجا برم، اثرش رو توی تمام ادامه‌ی زندگی من نشون میده. حتا خیلی خیلی ممکنه توی ازدواج‌م (که لااقل در حال حاضر  برام مهم‌ترین تصمیم زندگیمه) موثر باشه. توی مرگم حتا. توی افرادی که در ادامه باهاشون سر و کار خواهم داشت. توی تصادفی که ممکنه بیست سال بعد توی فلان اتوبان بکنم یا نکنم (توی این مورد آخر تاثیر نداره انصافن. صرفن چون مثالیه که دوستش دارم، گفتم‌ش. بیست سال بعد خیلی بعیده که همچنان انسان‌ها پشت فرمون بشینن.). خلاصه که زندگی به نظر کشکی میرسه. لااقل رندوم‌نس خیلی بالایی داره. البته این‌جا نباید قانون اعداد بزرگ، قضیه‌ی حد مرکزی و قضیه‌ی ای ایی پی رو یادمون بره. در عین این‌که قبول دارم رندوم‌نس توی زندگی تک تک ما بالاس و یه اتفاق خیلی ساده می‌تونه مختصات ما رو توی این‌ دنیا کیلومترها و سال‌ها و در مواردی قرن‌ها جابه‌جا کنه، اما می‌شه ادعا کرد که تعداد متغیرهای تصادفی توی کل این دنیا به حدی زیاد هست که قضایای بالا براش صادق باشه و رفتار من نوعی تغییر محسوسی توی کل هستی ایجاد نمی‌کنه (بالاخره فهمیدم چرا این همه زیادیم خدا :-چشمک). من حداکثر می‌تونم با پارامترهای اطراف خودم بازی کنم، اما این جهان و این هستی به رفتار من اهمیتی نمیده و مسیر خودش رو میره. خیلی زیباس! در عین این‌که بسیار بسیار موثریم، در عین حال هیچ گهی هم نیستیم. خیلی زیباس! من هرچه قدر هم توی مختصات خودم ورجه وروجه بکنم و حتا اگه بتونم حسابی جا به جا بشم، در نهایت نمیتونم تغییری توی وضعیت این کلونی ایجاد کنم.

یه جورایی انگار لاجرم باید همینی باشیم که هستیم. این در مورد همه‌ی انسان‌ها صادقه به نظر من. ممکنه توی ذهنتون بشینه که اوکی، میزان اثرگذاریه ما محدوده، ولی آیا این در مورد همه صادقه؟ مثلن در مورد ترامپ؟ انیشتین؟ سقراط؟ آیا دنیایی که ترامپ رو توی خودش نداشت، با دنیایی که اونو داره یکیه؟


بله صادقه. دنیا نمی‌تونست ترامپ رو نداشته باشه. دنیا باید ترامپ رو می‌داشت. به قولی جهان آبستنِ ترامپ بود. حالا گیریم چهارسال یا چهل سال یا چهارصد سال این‌ور اون‌ور (اگه قبول ندارید، بخونید). اگه کمی عقب‌تر بریم و غرق این افق دید محدودمون نشیم، می‌بینیم که "فرد" واقعن اثرگذار نیست. عزیزان من! عزیزان من! سرتونو روی پاهام بذارید. بذارید توی موهاتون دست بکشم و خیلی آروم زمزمه کنم که: "زیستن ما مثل افتادن برگی از شاخه‌ی یک درخت، توی یک دره‌ی سرشار از سکوت و آرامش، پوچ و بی‌اثره."


دونستن اینا و هضم کردن‌شون، طوری که با گوشت و پوست و استخونمون قاطی بشن، برعکس اون چیزی که ممکنه در نگاه اول به نظر برسه، انسان رو از خمودگی و تنبلی و تن‌پروری و لذت‌طلبی رها می‌کنه؛ البته انسان معناسازِ خودخواهِ لج‌باز رو.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۹
msa

راستش را بخواهید وقتی موقع خرید غذا از سایت زودفود، تبلیغات اسنپ را دیدم، فکر نمیکردم حدود یک و نیم سال بعد روزی را ببینم که این کسب و کار تخیلی اینقدر خوب جا افتاده باشد. به نظرم در کنار تمام عوامل مدیریتی و بازاریابی و توجه به جزئیات جور و واجور، نقش توافق هسته ای را نمی توان توی سرعت جا افتادن کسب و کار تاکسی های اینترنتی نادیده گرفت. با تحریک اپراتورها و در مدت کوتاهی بعد از توافق هسته ای، کمپانی های بزرگی مثل هواوی، اریکسون، نوکیا و زد تی ای توانستند شبکه های اینترنت نسل چهارم تلفن همراه (که ورژن متفاوتی از آن توسط بعضی اپراتورها با نام نسل چهار و نیم و توسط بعضی دیگر با نام درستِ تی دی دی ال تی ای هم تبلیغ می شود.) را به طور وسیع در ایران پیاده سازی کنند.
در مورد اینترنت همراه و نسل چهارم و نسل پنجم و غیره و غیره، باید توی یک نوشته ی مجزا صحبت کنم. عجالتن می خواستم چیز دیگری بگویم.
احتمالن در مورد اعتراض صنف آزانسی ها در مقابل مجلس شنیده اید. من که شاید از تکونولوژی (به زور) همین مشتق و انتگرالش را فهمیده باشم صلاحیت این را ندارم که در مورد این موضوع صحبت کنم. خاصه که محمدرضا شعبانعلی (اینجا)، امیر تقوی (اینجا) و صدرا علی آبادی (اینجا) ازش صحبت کرده اند. اما چون من خیلی پر رو هستم و چون فکر می کنم توی یکی از مباحث مطرح ذیل این موضوع زاویه دید دیگری دارم که توی حرف های ایشان نتوانستم ببینمش، چند کلمه ای می نویسم.
آیا باید از تپسی و اسنپ استفاده کنیم؟
جواب کوتاه من: تنها در یکی از این دو حالت می توانیم این کار را بکنیم: 1. تخفیف بسیار بسیار خوبی بدهند طوری که مطمئن شویم دارند از جیب خودشان چیزی میگذارند. 2.مجبور باشیم؛ پول نداشته باشیم؛ تاکسی گیرمان نیاید و موارد مشابه.
جواب بلند من: اجازه دهید به این سوال در قالب بررسی یک مسئله ی بزرگتر پاسخ دهم. عدالت مهم تر است یا رفاه؟ تورم پایین اولویت دارد یا رشد اقتصادی؟
واقعیت این است که آنچه انسان را آزار میدهد، احساس فقر است نه خود فقر. به شخصه فکر میکنم هر انسانی اگر از اینترنت و تلویزیون دوری کند و سطح رفاهش تقریبن مشابه اطرافیانش باشد، دغدغه ی فقر نخواهد داشت (حتا اگر با معیارهای ما فقیر به حساب آید). با این فرضیات احتمالن می توانید حدس بزنید که به نظر شخصی من عدالت در جایگاه بالاتری نسبت به رفاه می ایستد. به هر حال برای رشد و توسعه باید گاهی از عدالت عقب نشینی کنیم. مساوات خمودگی می آورد. اما من فکر می کنم آن جا که حرص و طمع بشری با سودای رفاه دارد عدالت را ذبح می کند، باید بایستیم و از خودمان بگذریم. از چهار هزار تومان پول توی جیبمان بگذریم و اجازه ندهیم این حجم عظیم از پولی که دارد توی خدمات حمل و نقل عمومی بین اقشار مختلف رد و بدل می شود، به دست یک یا دو کمپانی بزرگ توزیع شود.
اگر بخواهم صادق باشم، من توی این موضوعات کمی افراطی فکر میکنم. به نظر من اگر موتور جست و جوگر نسبتن خوبی میشناسیم، اخلاقی نیست که جست و جوهایمان را از طریق گوگل انجام دهیم. درست نیست که موتور گوگل را با جست و جوهایمان هر روز بیشتر تِرِین کنیم و به بقیه اجازه ی رشد ندهیم.
اگر معلم خصوصی خوبی می شناسید، به نظر من غیر اخلاقی ست اگر بروید و فیلم آموزشی تدریس خصوصی فرد دیگری را بخرید. حتا اگر آن فیلم کمی بهتر باشد.
اساسن توی دنیای امروزی که همه چیز دارد زیادی متمرکز و منسجم می شود، یکی از وظایف ما پخش کردن است. باید پخش کنیم. آموزش را، دانش را، رفاه را، ثروت را، درد را. همه چیز را باید پخش کنیم. انحصار و تمرکز مخصوصن اگر مدت دار نباشد، چیز بدی ست جان شما. مرگ بر انحصار و تمرکز همیشگی.

پی نوشت نامربوط: دارم مقدمات جا به جایی از اینجا را فراهم میکنم. هنوز باید کمی ضرب و تقسیم انجام دهم تا مطمئن شوم. ولی احتمالن بعد از عید از بیان خواهم رفت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۰
msa

هرسال نزدیک بیست‌ و دو بهمن که می‌شویم، یادت می‌افتم. هر سال اراده می‌کنم که برای‌ت چیزی بنویسم. هر سال توی ذهن‌م می‌نویسم ها ولی هیچ‌وقت نمی‌شود که روی کاغذ بیاورم‌شان. خوب یادم هست آن روزها را که نماز می‌خواندم و با زاری از خدا می‌خواستم ازت بگذرد.


شب‌های برفی شب‌های مرموزی‌ست. تو این را خوب می‌فهمی. تو از شب‌های مرموز بدت می‌آید. سکوت شب‌های برفی جان آدم را می‌گیرد. آن شب قبل از جمعه توی میدان گاز صدای ماشینی به گوش نمی‌رسید و هوا پر شده بود از صدای سکوت و خنده و جیغ‌های گاه به گاه. می‌توان‌م تصور کنم که آن شب با چه کیفیتی آرنج‌ت را روی لبه‌ی پنجره تکیه‌گاه کرده بودی و دست‎‌ت را زیر صورت‌ت گذاشته بودی و باریدن برف را تماشا می‌کردی و منتظر بودی.


صبح جمعه کلاس کنکور زبان‌فارسی داشتیم. من مثل همیشه کمی دیرتر سر کلاس رسیدم. توی راه‌رو کسی چیزی به‌م گفت اما آن‌قدر حرف‌ش عجیب بود که نشنیده گرفتم‌. وارد که شدم، دیدم که کلاس ساکت است و همه بهت زده‌اند. هرکسی از راه می‌رسید بچه‌ها با هم مسابقه می‌گذاشتند که قضیه را برای‌ش تعریف کنند. رحمانی می‌گفت دو سه روز پیش برای اعتراض به نمره‌ات پیش‌ش رفته‌ای.


یک ماهی مدرسه را ماتم گرفته بود. همان روزها بود که از استرس کنکور رماتیسم‌م که دو سالی خاموش بود، دوباره شعله کشیده بود و امان‌م را گرفته بود. اول نمی‌دانستم دردم چیست؛ برای همین برای ویزیت یک دکتر مغز و اعصاب وقت گرفتم. پدرت بود. به هم ریخته بود و تشخیص غلط داد. بعدها حاج ناصر به پدرم گفته بود که هر هفته توی خانه‌تان مراسم قرآن‌خوانی برپاست. پدر و مادرت مذهبی به نظر نمی‌رسیدند. اما خدا هرکسی را که بخواهد رام می‌کند. البته نه هرکسی را.


بعد از آن ماجرا افسردگی هر انسانی را جدی گرفتم. البته این فقط من نبودم که به این نتیجه رسیده بودم که افسردگی هر انسانی را باید جدی گرفت. توی آن بازه‌ای که خودم افسردگی گرفته بودم -که اسنادش موجود است و گاه به گاه مرورشان می‌کنم- یادم هست که دوست عزیزم، چه‌قدر نگران بود که مثل دوست‌ش که دوست تو بود و توی چت باهاش خداحافظی کرده بودی، توی چت باهاش خداحافظی نکنم. همین تجربه بود که باعث شد بعدها افسردگی فلانی را جدی بگیرم، افسردگی فلانی را، افسردگی فلانی را، افسردگی آن یکی که منتظر یک معجزه بود و الآن هرچه زور می‌زنم نمی‌توانم اسم‌ش را به خاطر بیاورم؛ و افسردگی خیلی‌های دیگر را. فکر می‌کنم برای بعضی‌هاشان توانستم مسکن‌وار مفید باشم اما هنوز هم وقتی به آن پسرک به هم ریخته‌ی سال پایینی فکر می‌کنم که چه ساده گم‌ش کردم، وقتی به افشین فکر می‌کنم که نتوانستم به‌ش نزدیک شوم، به فلانی که با کمدهای اتاق برای خودش قلعه درست می‌کرد و می‌گفتند گاهی تا چند روز از آن تو بیرون نمی‌آید، به فلانی و فلانی و فلانی که به قدر کافی برای نزدیک شدن به‌شان تلاش نکردم، فکر می‌کنم، حال‌م گرفته می‌شود.


گاهی هم از خودم می‌پرسم آیا درست است که کسی را از خودکشی منع کنیم؟ آیا می‌توان حق چنین مرگ شاعرانه‌ای را از کسی گرفت؟


یک روز فاصله مترو حبیب‌الله تا خانه را اندازه گرفتم. سیزده دقیقه و چهل ثانیه و هزار و صد و هفتاد قدم؛ هزار و صد و هفتاد قدم. برای رسیدن از مترو حبیب‌الله تا خانه باید هزار و صد و هفتاد قدم برداشت. این قدم‌های کوچک؛ این قدم‌های کوچک فریور. این‌ها ارزش هیچ کوششی را ندارند. خانه‌ها را نگاه کن. از آجرهای سی سانتی ساخته شده‌اند. مسخره است. من هنوز تعجب می‌کنم که انسان‌ها چه‌طور می‌توانند این همه آجر سی سانتی را یکی یکی روی هم بچینند. زیستنی محدود. توانی محدود. ما حتا از دیدن پشت دیوارها عاجزیم.


این زندگی مضحک؛ این زندگی مضحک فریور. مغازه‌هایی هستند که زن‌ها آن‌جا می‌روند تا ساعتی بعد زیبا شوند و بیرون بیایند. ماشین‌ها را نگاه کن که از حلبی و پلاستیک ساخته شده‌اند و ما توی این‌ها می‌نشینیم به امید این‌که ساعت‌ها بعد امکان دارد بتوانیم به نقطه‌ی کوچک دیگری روی این کره‌ی کوچک برسیم. پلاستیک فریور؛ پلاستیک. زندگی‌مان پر شده از پلاستیک. لباس‌های مضحک و تکراری‌مان همه از نخ و پارچه و پشم و ابریشم و پلاستیک. دست‌های ضعیف و کوچک‌مان از خم کردن یک میلگرد ده ناتوان است. یک بار سعی کردم که تا جایی که می‌توانم بپرم. باور کن سی سانت هم نتوانستم از زمین جدا شوم. تنها سی سانت.


این نفس ضعیف، این توان ناچیز و این زیستن محدود ارزش هیچ کوششی را ندارد فریور. اگر زندگی این است، خوب بود که از تماشا کردن آسمان منع‌مان می‌کردند؛ که دروازه‌های تخیل‌مان را می‌بستند؛ که هنر را حرام می‌کردند؛ که قلم‌هامان را می‌گرفتند و می‌گذاشتند ما تنها با قدم‌هامان خو بگیریم.


شنیدم که وقتی به بیمارستان رسیده‌اید به پدرت گفته‌ای که پشیمانی و ازش خواسته بودی برای‌ت کاری کند. فریور عزیز. من بهت می‌گویم که چیز زیادی را از دست نداده‌ای؛ این دنیا ارزش هیچ کوششی را ندارد. پشیمان نباش عزیز دل برادر. ما هم اگر داریم ادامه می‌دهیم یا احمق‌یم یا ترسو و یا عاشق. ‌

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۵۱
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۷
msa

امروز بیش‌تر از نیم ساعت-چهل دقیقه، بدون این‌که متوجه باشم، پای صحبت یک پیرمرد دوست‌داشتنی نشستم. برای‌مان از فیلسوفان یونانی گفت، از سقراط و افلاطون و اپیکور. برای‌مان از درد بشر امروز گفت، از سست شدن بنیان خانواده. گذری به ادبیات ایران زد و در مورد راه‌های توسعه اقتصادی حرف زد. از همه‌چیز صحبت کرد. و چه شیرین صحبت می‌کرد. و چه‌قدر حرف زدن‌ش به دل می‌نشست. قبلن هم توی استخر دیده بودم‌ش. البته چهره‌اش را به خاطر نداشتم اما کیسه‌ی توری مشکی رنگی که وسایل شنای‌ش رو توش می‌ریزد، توجه‌م را جلب کرده بود. پیرمرد هفتاد و پنج ساله‌ی با سواد و سرحالی بود. خیلی هم شوخ طبع و جوان‌دل بود؛ الآن که شوخی‌های‌ش را توی ذهن‌م مرور می‌کنم، روی صورت‌م لبخند نقش می‌بندد؛ حیف که جنس شوخی‌هاش طوری نبود که بتوانم این‌جا بنویسم‌شان. به‌مان گفت که قهرمان شنای بزرگ‌سالان کشور است. دوستان‌ش آقای دکتر صدای‌ش می‌زدند. آقای دکتر یک کارخانه‌ی سنتز مواد شیمیایی هم داشت.


خیلی دوست دارم موقع شنا کردن به چیزی فکر کنم. اصلن من استخر می‌روم که فکر کنم. توی سونا، توی جکوزی، حین شنا کردن، فکر کردن خیلی حال می‌دهد. برای همین همیشه ترجیح می‌دهم تنهایی بروم استخر. مگر این‌که یکی از رفقای غار باهام باشد و بتوانم ازش درخواست ماساژ کنم. بگذریم.


می‌خواستم از چیزهایی بنویسم که امروز موقع شنا کردن به‌شان فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم پیرمرد دوست‌داشتنی توی جکوزی چه‌قدر شبیه آن چیزی‌ست که شعبانعلی می‌گوید. دل‌م می‌خواهد به پنجاه-شصت که رسیدم، گوشه‌ای بنشینم و برای خودم بیسکویت بخورم. می‌دانم که زندگی معمولن آن‌طوری که برای‌ش برنامه چیده‌ای پیش نمی‌رود. این را می‌دانم اما نمی‌توانم و فکر می‌کنم درست نیست که از خودم بخواهم برای آینده برنامه نچیند. من برنامه‌های‌م را می‌چینم اما ناراحت نمی‌شوم اگر گذر زمان دیدگاه‌م و اهداف‌م را عوض کند یا جبر زمانه به تخطی از برنامه‌های‌م مجبورم کند.


اپلای می‌کنم. سعی می‌کنم بروم اروپا؛ اگر نشد، کانادا؛ اگر آن‌جا هم راه‌م ندادند، به آمریکا هم فکر می‌کنم. بعدش بر می‌گردم. یک جایی استاد می‌شوم و پانزده بیست سال درس می‌دهم و تحقیق می‌کنم. از همان اول دنبال کارهای خارج دانشگاهی هم می‌روم و آن اواخر شرکتی می‌زنم. کم کم می‌سپرم‌ش دست چند جوان باهوش و باانگیزه و می‌نشینم کناری و برای خودم بیسکویت می‌خورم. پتی‌بور با شیرکاکائو. آخر شب‌ها ماشین‌م را روشن می‌کنم، می‌روم اطراف یک محل پرتردد مثلن اطراف میدان تجریش یا اگر سنندج باشم، اطراف میدان گاز و رفت‌ و آمد مردم را تماشا می‌کنم و توی ماشین بیسکویت می‌خورم، پتی‌بور با شیرکاکائو.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۷
msa


پیش‌نوشت: هشدار! در آن‌چه در ادامه آمده، پاسخی برای سوال مطرح شده در عنوان مطلب یافت می‌نشود.


یکی از تفریحات جمع‌های پسرانه‌ی نِردِ سخت‌گیر و ساده‌لوح این است که می‌نشینند (گاهن دراز هم می‌کشند) دور هم‌دیگر و از ویژگی‌های دختر ایده‌آل‌شان می‌گویند. خبر دارم که این تفریح بین دخترها هم رایج است. اگر تجربه نکرده‌اید، امتحان کردن‌ش را توصیه می‌کنم.- اگر زرنگ باشی و سوال‌های خوبی بپرسی، لابه‌لای همین مکالمه‌ها می‌توانی بفهمی وقتی دوست‌ت با آب و تاب از ویژگی‌های دختر ایده‌آل‌ش حرف می‌زند، چهره‌ی کدام‌یک از بچه‌های دانشکده جلوی چشمان‌ش است.1


این‌ها را گفت‌م که بگویم من این بازی را بارها و بارها با تعداد زیادی از دوستان‌م انجام داده‌ام و فکر می‌کنم می‌توانم در مورد سلیقه‌ی تیپیک پسرهای بیست‌وچند ساله صحبت کنم؛ یا لااقل در مورد سلیقه‌ی پسرهای بیست‌وچند ساله‌ی درس‌خوان، دارای حداقلی از نظم و هدف‌مندی، دارای حداقلی از شعور، کمی تا قسمتی محافظه‌کار، وابسته به خانواده و خصوصن مادر و دارای محدودیت‌های فرهنگی-اجتماعی؛ و قابل توجه شما، در اکثر موارد غیر سیگاری.

یکی از سوالات پر بسامد این گونه گپ‌زدن‌های دوستانه این است که: "دخترها از چه‌جور پسری خوش‌شان می‌آید؟". من نمی‌توانم به این سوال پاسخ دهم ولی چون حدس می‌زنم که این سوال را متقابلن دخترها در مورد سلیقه‌ی پسرها دارند، می‌خواهم کمی از مشاهدات‌م برای دخترها بنویسم.


دوست دارم قبل از آن، کمی در مورد تصوراتم از دنیای جدید صحبت کنم. می‌دانید که بعد از فراگیر شدن ابزارهای ارتباطی مثل تلویزیون و اینترنت و به خصوص بعد از ظهور شبکه‌های اجتماعی، بشر به عنوان یک موجود مجزا و دارای اختیار خواص خود را از دست داد و مفهومی به نام جامعه‌ی بشری که واحد است و متشکل است از تک تک انسان‌ها و شبکه‌ها و ابزارهای ارتباطی بین آن‌ها، اهمیت بیش‌تری یافت. اگرچه به نظر می‌رسد حتا خیلی قبل‌تر از شکوفایی اینترنت انسان بسیار بیش‌تر از آن‌چه خودش تخمین می‌زده، محدود و "مجبور" بوده و عوامل محیطی و سوابق ذهنی اصلی‌ترین علت تصمیمات او بوده‌اند، اما لااقل در مورد دوران پس از اینترنت، این ادعا را می‌شود با اطمینان بیش‌تری مطرح کرد. در دوران پسا اینترنت دو تغییر مهم در روابط بین انسانی حادث شده:

اول: "سرعت ارتباطات" بسیار بالا رفته. اگر به دید شبکه‌های عصبی بهش نگاه کنیم، این‌طوری می‌توان توضیح داد: سرعت محاسبات بسیار بالاتر رفته، لذا جواب‌هایی که ممکن بود تا پایان عمر یک انسان کانورج نکنند، حالا گاهن در یک هفته یا یک ماه کانورج می‌کنند. اگر در دوران کهن برای قضاوت در مورد عدالت و درست‌کاری یک حکومت ده‌ها یا صدها سال زمان نیاز بود (چراکه مثلن رسیدن خبری درست از پایتخت تا سایر شهرهای کشور مستلزم هفته‌ها و ماه‌ها زمان بود.)، حالا بعد از یک هفته دنبال کردن اخبار روزانه، می‌توان با دقت خوبی به پاسخ درست رسید.

دوم: "تعداد ارتباطات" به میزان چشم‌گیری افزایش یافته. اگر در دوران پیشا اینترنت آدم‌ها تا چهار کوچه آن‌طرف‌ترشان را می‌شناختند، حالا دوستانی در سرتاسر دنیا دارند؛ اگر چه ممکن است همسایه‌ی دیوار به دیوارشان را نشناسند.

در نتیجه‌ی این دو تغییر، شبکه‌ای بسیار پیچیده و با "درجه همبستگی" زیاد و "قطر کم" با "سرعت همگرایی بالا" از انسان‌ها تشکیل شده. شاید اشاره به آنالوژی جامعه‌ی بشری هم ارز با مغز انسان و بشر هم ارز با نورون‌های این مغز در درک موضوع کمک کننده باشد. بنابراین فرضیات لازم است تا زاویه‌ی دید خودمان را نسبت به بشر و جامعه‌ی بشری به‌روز کنیم.


حالا که فکر می‌کنم، بر خلاف آن‌چه دوست دارم، نمی‌خواهم در مورد ویژگی‌های دخترهای ایده‌آل از دید خودم و دوستان‌م چیزی برای‌تان بنویسم. دلیل اصلی و مهم‌ترش همین است که تا این‌جا سعی کرده‌ام توضیح دهم؛ دوران پسا اینترنت ما را خیلی خیلی شبیه هم کرده. یعنی همه دخترها شبیه هم‌ند و همه‌ی پسرها هم. لااقل استانداردها یکی است و اگر تفاوتی هست، در توانایی نیل به این استانداردهاست. اکثر پارامترها همگرا شده و همه روی‌شان متفق‌القول‌ند. بنابراین نوشتن از استانداردها به نظرم هرز می‌آید. دلیل فرعی و کم اهمیت‌ترش، جنس نوشته‌های این وبلاگ است. نمی‌خواهم بعدن خودم را سرزنش کنم که چرا این‌ها را نوشته‌ام. اگر جزو کسانی هستید که مرتب به این‌جا سر می‌زنید، می‌دانم که علی‌القاعده نباید دنبال چنان مطلبی آمده باشید.

 

پی‌نوشت: به نظرم اگر با در نظر گرفتن دو تغییر بالا در مورد روابط بین انسانی به دنیای پیرامون‌مان نگاه کنیم، می‌توان خیلی چیزها مثل "چیستی و چرایی پدیده‌ی سلبریتی"، "اقتصاد مد"، "شیوه‌ی حکمرانی مدت‌دار"، "بسیاری از بیماری‌های روحی" و ... را توجیه و تفسیر کرد. 



[1] برای آن دوست عزیز: اگر احیانن این‌جا را می‌خوانی، به‌ت اطمینان خاطر می‌دهم که توی آن گفت‌وگو دنبال این نبودم که متوجه شوم چه‌کسی را دوست داری؛ جواب این سوال را خیلی وقت پیش گرفته‌ام. ;)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۰
msa

ای دختر چشم درشت وارد شونده به دانشکده‌ی علوم سیاسی با چتری مشکی در دست و بارانی خیسی بر دوش؛ شرم شیرینِ چهره‌ات در آن غروب جادویی از لذت کدامین گناه روایت می‌کرد؟ و گام‌های سرگردان‌ت حکایت‌گر مستی از کدامین شراب چهل ساله بود؟

ای دختر چشم درشت وارد شونده به دانشکده‌ی علوم سیاسی که حتا اسلام هم نتوانسته بود زیبایی تو را از من دریغ کند چرا که موهای‌ خرمایی رنگ‌ت از استانداردهای پیش‌بینی شده بلندتر بودند؛ من ازت روی برمی‌گردانم.


تصویر هیج فروختنی دردناک‌تر از تصویر آن مرد چهل و چند ساله‌ی گل فروش توی مترو نیست. چرا؛ هست! تصویر فروشندگی آن پیرمرد پنجاه و چند ساله که بندِ کیفِ دوشی، پوست گردن‌ش را جمع کرده بود و توی آخرین قطار روز با چند بسته بادکنکِ ده‌تایی در دست به مردم می‌گفت: "بازی، شادی، برای بچه‌ها فقط دو تومن. بی‌شعورا ده تاش دوتومنه. بخرید برید. بی‌شعورا" این طنز زندگی ماست. نمی‌فهمی چرا؟ بی‌شعور.

و من چه‌طور می‌توانم نگاه‌م را ازت برنگردانم وقتی به آن دختر تنها فکر می‌کنم که از غم این‌که پدر و مادرش می‌خواهند برادر کوچک‌ترش را بفرستند کار، بغض می‌کند و توی تنهایی خودش نفرین‌شان می‌کند. 

دختر چشم درشت وارد شونده به دانشکده‌ی علوم سیاسی، تا می‌توانی بگذار این موها بلند شوند؛ تا می‌توانی جان پسران این شهر را بگیر اما به خاطر خدا تا چهل سالگی مراقب آن امانتی باش که طبیعت ماهی یک‌بار بهت هدیه می‌دهد. در واقع هدیه‌هایش را پس بفرست؛ لطفن. 


پی‌نوشت: بشنوید: 

آلبوم گذشتن و رفتن پیوسته از بمرانی 

لیلی از آرون 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۴
msa

پیش‌نوشت1: این‌هایی که می‌خواهم بگویم را همه می‌دانیم و لااقل در مقاطعی از زندگی‌مان از این نکات ریز استفاده کرده‌ایم. اما چون بسیار بیش‌تر از چیزی که فکرش را می‌کنیم، فراموش‌کاریم، بد نیست مثل خیلی چیزهای دیگر زود به زود برای خودمان مرورشان کنیم.


پیش‌نوشت2: بعضی نکات خیلی بیش‌تر از چیزی که ما فکر می‌کنیم مهم و اثرگذارند. به نظرم بسیاری از مشکلات ما از این مسأله ناشی می‌شوند که عمومن در مورد اهمیت نکات و موضوعات دچار خطا می‌شویم. من به شخصه سهم خیلی از نکاتی که در ظاهر کم اهمیت جلوه می‌کنند را روی موفقیت (همه می‌دانیم که چنین چیزی وجود خارجی ندارد؛ لازم نیست به‌م یادآوری‌ش کنید.) انسان‌ها زیاد ارزیابی می‌کنم. این مسأله به تجربه هم برای‌م اثبات شده. سریع‌القلم مجموعه نوشته‌هایی دارد به اسم ویژگی‌های سی‌گانه. توی ویژگی‌هایی که برای افراد توانا بر می‌شمارد، اشاره می‌کند که افراد توانا خیلی روی کلماتی که انتخاب می‌کنند دقت دارد. این را قبلن شعبانعلی هم به انواع روش‌های مختلف به ما گفته. اصلن وقتی نگاه می‌کنی به همین دو نفر به عنوان مصداق دو انسان موفق (لااقل در نگاه من) می‌بینی که خود این‌ها خیلی خیلی خیلی زیاد روی جزئیات دقت دارند. همین سی‌گانه‌های سریع‌القلم را اگر بخوانید، متوجه منظورم می‌شوید. در مورد شعبانعلی که باید بگویم توجه به جزئیات از تمام نوشته‌های‌ش و شخصیت‌ش می‌بارد. استفاده‌ی دقیق از کلمات، ارائه راه حل‌های کارآمد برای مشکلات رایج اما به ظاهر کم اهمیت و ساده مثل عدم تمرکز،  اهمال‌کاری، درگیری با شبکه‌های اجتماعی و نرم‌افزارهای پیام‌رسان برای نمونه کافیست. قبلن هم توی متمم  نوشته‌هایی از دن اریلی منتشر کردند که در آن‌ها دن اریلی در ستون وال استریت ژورنال به سوالات ساده و حتا می‌شود گفت مسخره‌ی مردم مثل: "صبح‌ها موقع پا شدن جوراب‌هایم را پیدا نمی‌کنم. چه کار کنم؟" و "چه‌طور موقع بیرون رفتن‌های گروهی از بقیه هم بخواهم که در پرداخت هزینه‌ها مشارکت کنند؟"بسیار دقیق و با جزئیات به سوالات پاسخ می‌دهد. پاکروان هم به مثابه مثالی دیگر از انسان‌های موفق چنین ویژگی‌هایی دارد. به نظرم بسیار پررنگ‌تر از ویژگی‌هایی مثل پشت‌کار (که این هم انصافن جزو کلیدی ترین ویژگی‌های افراد موفق است.)، تعصب، اخلاق، دانش فنی و خیلی ویژگی‌های دیگر، نقش نگاه ساده‌ و جزئی نگر (این‌ها متناقض نیستند.) توی موفقیت ش مشهود است.

خلاصه اینکه من فکر میکنم تفاوت اصلی افراد موفق با ماها توی تفاوت تشخیصِ نکات و ریزهکاریهای مهم از بقیه نکات و جزئیات است.


پیش‌نوشت3: در مورد چیزهایی که می‌نویسم، مطالعه نداشته ام و نمی‌دانم چه‌قدر دارم چرند می‌گویم. این نوشته‌ها صرفن دیدگاه شخصی من هستند و نمی‌خواهم ازشان دفاع کنم.


پیش‌نوشت 4: طولانی شد. قسمتی از آن را می‌گذارم که بعدن بنویسم (قول نمیدهم.).



 

یکی از دو باری که شعبانعلی را از نزدیک دیدم، روزی بود که برای سخنرانی کردن در مورد مدیریت زمان به دانشگاه آمده بود. کسی که به ادعای خودش در شبانه روز کم‌تر از دو سه ساعت می‌خوابد، سخنرانی‌ش را با این جمله آغاز کرد که به نظر من مشکل اصلی ما کمبود زمان نیست. کسانی که برای کمبود زمان راه‌حل ارائه می‌کنند، دارند آدرس غلط می‌دهند. زمان به قدر کافی هست. مشکل ما در مدیریت کردن آن است.

من خودم مشکل مدیریت زمان دارم. چه‌کسی ندارد؟ این‌ها را هم اگر می‌نویسم، اول برای رفرنس دادن به خودم است و در مرتبه‌ی دوم برای استفاده‌ی احتمالی سایر خواننده‌ها. اکثر مطالب خیلی ساده و تکراری‌ست اما لااقل برای من نیاز به مرور شدن دارد. سعی می‌کنم به اختصار بنویسم:

 

1.       1. سگمنتیشن، چرا و چگونه؟

سگمنتیشن می‌تواند ناظر بر "مدت زمان" و یا "حجم کار" باشد. فرض کنید شما تصمیم می‌گیرید از ساعت سه تا پنج یک قل دو قل بازی کنید و از ساعت پنج تا هشت سقف را نظاره‌گر باشید؛ از ساعت هشت تا یازده تلویزیون نگاه کنید و از ساعت یازده به بعد درس بخوانید. در این‌جا شما دارید روی زمان سگمنتیشن انجام می‌دهید. حالا بیایید فرض کنیم شما تصمیم می‌گیرید فاز اول پروژه را در سه ماه اول و فاز دوم، سوم و چهارم را در هفته‌ی آخر انجام دهید. در این حالت شما در حال انجام دادن سگمنتیشن روی حجم کارهای‌ خود هستید.

همان‌طور که احتمالن حدس می‌زنید، سگمنتیشن کلن چیز خوبی‌ست. لااقل من دو دلیل برای‌ش دارم:

                                                         I.            مخصوصن در مورد کارهایی که زمان‌بر هستند و حجم زیادی دارند، در مورد تخمین زمان موردنیاز برای انجام دادن کل کار، دچار خطا می‌شویم. این خطا در مورد افراد خوش‌بین عمومن به آندر استیمیشن و برای افراد بدبین به اور استیمیشن منجر می‌شود که البته در هر دو حالت نتیجه یکسان است. افراد خوشبین به علت این‌که زیادی روی خودشان حساب می‌کنند، کار را به تعویق می‌اندازند و افراد بدبین به علت ترس و واهمه دچار اهمال‌کاری می‌شوند.

                                                    II.            سگمنتیشن کمک کننده است چون ما آخر مسیر را با سرعت بیش‌تری می‌رویم. در بیست دقیقه‌ی پایانی یک مطالعه‌ی سه ساعته، تعداد صفحات بیش‌تری نسبت به نیم ساعت وسط خوانده می‌شوند. در نیم ساعت پایانی یک مسافرت پنج-شش ساعته، مسیر بیشتری نسبت به نیم ساعت میانی طی می‌شود. سگمنتیشن کمک کننده است چون به ازای اضافه کردن هر سگمنت، به درصد نسبی قسمت‌های آخر اضافه می‌شود.

با تمام این‌ها ما معمولن در سگمنت کردن دچار اشکال می‌شویم. به نظرم این اتفاق دو دلیلی اصلی می‌تواند داشته باشد:

                                                         I.            خیلی وقت‌ها ما فقط روی زمان یا فقط روی حجم کار سگمنتیشن می‌کنیم.

                                                      II.            در خیال خودمان سگمنتیشن می‌کنیم اما ته دلمان از ددلاین اصلی خبر داریم و می‌دانیم که اگر این قسمت را سر موعد تمام نکنیم، آسمان به زمین نمی‌آید و تا مهلت پایانی سگمنت آخر (خیلی وقت‌ها این مهلت پایانی لحظه‌ی مرگ است.) وقت داریم.

راه‌حل‌هایی که به ذهنم می‌رسد این‌ها هستند:

                                                         I.            هم روی زمان و هم روی حجم کار تقسیم‌بندی را انجام دهیم.

                                                    II.            روی ددلاین‌های‌مان سخت‌گیر باشیم و هر وقت کاری را سر موعد تمام می‌کنیم، به خودمان پاداش دهیم. (بعدن توضیح می‌دهم که بهترین پاداش در این مواقع چه پاداشی‌ست.)


پی‌نوشت: اه! چه‌قدر زر زدم. چندتا آهنگ گوش کنید بابا.

تجربه کن آلبوم جدید شادمهر

فیمس بلو رین کت لئونارد کوهن


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۷
msa

مدتیه که شرط لازم برای کامنت‌گذاری توی وبلاگ فوق‌العاده محمدرضا شعبانعلی، کسب حداقلی از امتیاز توی متممه. روزی که این تصمیم رو اعلام کرد، با تمام اعتقادی که به ذهنیتِ به‌خوبی ترین (train) شده‌ش داشتم، فکر می‌کردم که این تصمیم زیادی انتحاریه!

و الآن باز باید انگشت به دهن به نتیجه ی این تصمیم هوشمندانه و اثرش روی بهبود کیفیت کامنت ها نگاه کنم. دل‌م نیومد این گفت‌وگوی کامنتی رو براتون بازنشر نکنم. (حتمن اول اصل مطلب رو بخونید.)



طاهره:

به نظر من این تاثیرپذیری و تاثیرگذاری در این سال‌ها و به کمک پیشرفت‌های تکنولوژی که در وسایل ارتباطاتی به وجود اومده، به شدت افزایش پیدا کرده و وسعت اون هم بسیار گسترده‌تر شده.
به طور مثال به نظرم فضای وب خیلی خوب تونسته باعث بشه اثرپذیری ما از محیط اطراف‌مون بیشتر بشه.
و یا در مورد اثرگذاری، من می‌تونم با نوشتن در وبلاگم از چیزهایی که دوست دارم، انتظار داشته باشم که روی دیگران هم تاثیر بگذارم. و دیگرانی که کیلومترها از من فاصله دارن، با دیدن و خوندن نوشته من، تحت تاثیر قرار بگیرن و نظر خودش رو برای من بنویسن. اون وقت من کاملا متوجه می‌شم که به طور مستقیم و غیرمستقیم در حال اثرگذاری بر روی دیگران هستم. و از این طریق حس خوب و رضایت‌بخشی رو تجربه کنم.
اما محمدرضای عزیز، موردی در این متن شما هست که من نتونستم با اون ارتباط برقرار کنم. اون هم «توهم اثرگذاری» هست.
از اونجا که خوب می‌دونم شما تا چه اندازه در مورد به‌کارگیری کلمات، حساسیت به خرج می‌دهید، نتوستم درک کنم پس چرا «توهم»؟
البته اینو بگم که کلمه «توهم» در ذهن من بار معنایی منفی داره. چون تا به حال این جوری یاد گرفتم که اگر شخصی دچار توهم باشه، یعنی این که یه واقعیت بیرونی وجود داره ولی اون شخص نمی‌تونه به‌درستی اونو بفهمه و برداشت نادرست و اشتباهی از اون داره.
اگر من به این باور برسم که اگر می‌خوام رضایت بیشتری رو در زندگی تجربه کنم، بهتره در محیطم اثرگذارتر هم باشم، خب این کار رو می‌کنم. و احساس خوب من هم تاییدی می‌شه بر این اثرگذاری. پس دیگه اینجا به نظرم توهمی وجود نداره. مگر اینکه حالا اون احساس هم کاملا به غلط در من به وجود اومده باشه.
البته اینها همش ذهنیات من راجع به این مساله هست و فکر می‌کنم هیچ ربط خاصی هم به فضا و فروض ذهنی شما نداره.



محمدرضا شعبانعلی در پاسخ:

طاهره. راجع بهش میشه زیاد نوشت. اما چون قصد دارم بعداً در کتاب پیچیدگی (اگر عمر و فرصت باقی بود) خیلی کامل بحث کنم، الان فقط اشاره‌وار بگم (فعلاً چون مبانی ریاضی و استدلالی نمی‌گم، همه چیز رو با قیدهای فکر می‌کنم و به نظر می‌رسه و شاید چنین باشد می‌نویسم):

فکر می‌کنم بسیاری از ما انسان‌ها، اثرپذیری خودمون از محیط رو کمتر از چیزی که واقعاً هست برآورد می‌کنیم. راجع به این تحقیق هم زیاده و احتمالاً خودت هم نمونه‌هایی رو دیده باشی. آدم‌ها راحت نمی‌پذیرن که جنس روکش صندلی که روی اون می‌شینن، بیشتر از کل برنامه‌ای که روی کاغذ برای مذاکره تنظیم می‌کنند، ممکنه در الگوی چانه زنی اونها نقش داشته باشه. همچنانکه نمی‌تونن بپذیرن جدول کلمات متقاطعی که صبح حل کردن، ممکنه بیشتر از تمام آموزش دوران کودکی‌ و زحمات والدینشون، روی قضاوتی که بعد از ظهر در مورد یک رابطه‌ی عاشقانه می‌کنند تاثیر داشته باشه (مثال زیاده. اما اینها رو گفتم چون پشتوانه ی تحقیقی داره).
پس «فکر می‌کنم» ما در این حوزه دچار نوعی خطای Underestimation هستیم.
از سوی دیگه، وقتی بحث به اثرگذاری می‌رسه ما دچار خطای معکوس می‌شیم: Overestimation
ما نمی‌تونیم راحت بپذیریم که نبودن ما در دنیا یا بودنمون، می‌تونست و می‌تونه هیچ تاثیر خاصی بر روند جهان نداشته باشه.
ما نمی‌تونیم راحت بپذیریم که تلاش‌هامون، خیلی وقت‌ها در محیط اجتماعی مستهلک می‌شن و می‌میرن و به فراموشی سپرده می‌شن.
ما نمی‌تونیم بپذیریم که خودمون که هیچ، اگر کل ملتمون هم از نقشه‌ی جغرافیای کهن جهان حذف می‌شد، شاید در افق چندهزارساله، آب از آب تکون نمی‌خورد. نه فقط ما، برای همه‌ی ملت‌ها این صادقه. هم‌چنانکه برای همه‌ی گونه‌های جانداران.
ما در کوتاه مدت، اثر می‌گذاریم و در بلندمدت، رد پایی کمتر از چیزی که فکر می‌کنیم از ما باقی می‌مونه.
سالهاست که من برای بچه‌هام، هر وقت در جمع خصوصی می‌نشنیم، این جمله‌ی «کل من علیها فان» رو تکرار می‌کنم. ما قراره نباشه. قراره حذف بشیم. اون چیزی که باقی می‌مونه همون «کل» هست که روی ما تاثیر می‌گذاره و تاثیری که ما روش می‌گذاریم بسیار بسیار جزئی است و در واقع نیست.
ما اتم‌های همون گاز داخل اتاقیم که فشار و دما و همه چیز رو به خودمون وابسته می‌دونیم.
اما با نبودنمون هیچ تغییری در فشار و دمای اتاق ایجاد نمیشه. اگر چه از فشار و دمای اتاق تاثیر می‌گیریم.
فکر می‌کنم به نوعی این همیشه رابطه‌ی جزء با کل هست و درک و پذیرش اون، بخشی از ضروریات درک موقعیت ما در دنیاست.

پی نوشت: فکر می‌کنم آدم در مسیر رشد و پختگی، اوایل فکر می‌کنه اثرگذار نیست. و واقعاً هم تلاش نمی‌کنه. میشه مفعول عالم.
بعدش کم کم فکر می‌کنه که خیلی اثرگذاره و همه چیز در اراده‌ی اونه. «فکر می‌کنه» شده فاعل عالم.
بعدش کم کم دوباره می‌فهمه که این خبرها نیست. اما این بار، با دفعه‌ی اول فرق داره. با تمام انرژی و توان تلاش می‌کنه. اما نه با ادعای فاعلیت. مثل همون مولکول که با تمام توانش می‌دوه و خودش رو به در و دیوار می‌زنه و می‌دونه که وظیفه‌اش هست این کار رو بکنه و البته می‌دونه که اگر هم نکنه، در بلندمدت، هیچ غباری بر دامن عالم نمی‌شینه.


دو سه روز قبل هم کامنتی زیر یکی دیگه از پست‌ها دیدم که برام خیلی آموزنده و جذاب بود. اجازه بدید، اون کامنت رو هم در ادامه‌ی همین نوشته بیارم و از قرار دادن مطلبی مجزا خودداری کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۰
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۴
msa

پیش‌نوشت 1: خیلی زود است برای نوشتن در مورد این موضوع. اما با توجه به قولی که توی نوشته‌ی قبلی به خودم دادم، می‌خواهم در موردش بنویسم. شاید چند ماه یا چند سال بعد که بیش‌تر درگیر این مسأله شدم و بیش‌تر مطالعه کردم، خواندن این‌ها برای‌م جذاب باشد.

پیش‌نوشت 2: نمی‌خواهم قولی بدهم و برای خودم مسئولیتی بتراشم؛ اما سعی خواهم کرد همین‌طور که در مورد این موضوعات مطالعه می‌کنم و می‌خوانم و یاد می‌گیرم، گاهی بیایم این‌جا و گزارشی بدهم و این درد را با شما تقسیم کنم.

پیش‌نوشت 3: هنوز مطمئن نیستم که حتا عنوان مناسبی برای این بحث انتخاب کرده باشم. فکر کن که درست اولِ اولِ راهم.

 


قبل از این‌که اسکینر را بشناسم (راست‌ش را بخواهید الآن هم نمی‌شناسمش!)، مدت‌ها پیش و از لابه‌لای کلماتی که کلاک و مارتین پشت سر هم ردیف کرده بودند، فهمیدم که احتمالن ما اراده و اختیاری نداریم. شاید سه سال است که هر وقت به ریشه‌ی رفتارهای انسانی فکر می‌کنم، باز شبهه‌ای که کلاک و مارتین توی کتاب‌شان مطرح کرده بودند ذهن‌م را درگیر می‌کند.

بعدها وقتی به ماشین لرنینگ ناخنکی زدم و دیدم که کامپیوترها چگونه شعر می‌گویند و گوگل چه‌طور یاد می‌گیرد که تصاویر را تشخیص دهد و خروجی‌های الگوریتم‌های کامپیوتری را دیدم که چه‌طور به ماشین این امکان را می‌دهند تا یک تصویر را تفسیر کند یا یک نقاشی بدیع بکشد، پارامترهای بین نورون‌های مغزم طوری به مرور تغییر کرد که به برداشتی عمیقن دردناک در مورد مفاهیمی مثل "زنده بودن"، "خلاقیت"، "آگاهی" و "هوشمندی" رسیدم.


داستان طویل و درازی‌ست. دردناک و جان‌کاه و کشنده است. نمی‌توانم بیش‌تر از این بنویسم.

انگار کن که در یک دستم قرصی آبی رنگ است و در دست دیگر قرصی سرخ. من می‌گویم که قرص آبی را وردار و برو. ولی اگر می‌خواهی با من هم‌سفر شوی، قرص سرخ را بخور و برای شروع لینک‌های زیر را ببین:


ایز سنگولاریتی نیر؟ (مصاحبه ری کرزویل با مرحوم ماروین ماینسکی)

هاو تو رید اِ جنوم اند میک اِ هیومن بیینگ؟ (سخنرانی ریکاردو سبتانی، تد)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
msa

1. ذهنم پر شده از مزخرفات. باید زود به زود خالی‌شون کنم. باید بین دو ترم یک هفته بذارم برای سر و سامون دادن به کامپیوترم و ساختن یه وبلاگ جدید. باید ذهنمو از زباله‌هایی که میسازه زود به زود خالی کنم. سمپادیا بهترین محل برای این‌کار بود. اما راستش الآن حتا کمتر از قبل دوسش دارم.

کلی حرف و ایده‌ی به دردنخور برای مطرح کردن دارم. مطرح نکردنشون خیلی ازم انرژی میگیره. باید خودم رو متعهد کنم که بیشتر بنویسم و خجالت نکشم از نوشتن این مزخرفات.


2. باید مطالعه کنم. در مورد نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده، زبان‌م و پروژه‌م که توی این هفته باید تکلیفشو روشن کنم.


3. خنده داره. دیشب داشتیم با محمد در مورد این‌که ما یه سری سمپل فانکشن غیر ایستان و زمان محدود هستیم، که در لحظه‌ی مرگ ازمون تبدیل فوریه گرفته میشه و به صورت یه سری سمپل فانکشنِ در حوزه فرکانس نامحدود میریم اون دنیا صحبت می‌کردیم. و معیار ارزیابی‌مون هم اتوکرولیشنمونه که هرچقدر در حوزه زمان جمع و جورتر باشه بهتره. J "گوج" شدیم آیا؟ :دی


4. بعد این‌که حال‌م بده. به کارام نمیرسم. یه مقدارش به خاطر اینه که خب من ترم رو با دو ماه تاخیر شروع کردم و بالطبع نباید انتظار داشته باشم همه‌چی اوکی باشه. یه مقدار دیگه‌ش به خاطر بی‌پولیمه. در زندگیم هر وقت بی‌پول شدم خیلی خراب کردم. این سری باید یه تصمیم درست بگیرم. یا هویج رو راه میندازم و یا زندگی درویشی پیش میگیرم و نمیذارم حالم بد شه. یه عامل دیگه‌ش اینه که اتفاقای خوب طول روزم به قدری کمه که نمیتونه ریکاوریم کنه. از حق نگذریم اتفاقای خوب طول روزم به نسبت یه سال پیش مثلن خیلی بیشتر شده ولی هنوز کمه.


5. دیروز باز رفتم مطب این دکتره. چه‌قدر که اینا بی‌وجدانن. یه دونه‌شونو ول بدی توی یه شهر، عین سگ هار... نه ببخشید عین جاروبرقی جیب کل شهرو خالی میکنه. بگذریم از دوتا دوست عزیز خودم که جزو مثال نقض‌های قضیه هستن، عموم دانشجوهای دکتری منو یاد توله گرگ‌ میندازن و دانشکده‌های پزشکی و دندون‌پزشکی برام مثل یه سری قفس میمونن که گرگای بزرگ‌تر دارن این توله‌ها رو تربیت میکنن که بریزن بیرون و جیب مردمو بزنن. تمام استدلالشونم اینه که ما شب تا صب درس خوندیم... توی جامعه‌ای که میانگین درآمد مردم زیر ماهی 1 میلیون تومنه، 50 تومن حق ویزیت + 90 تومن هزینه‌ی عمل تزریق که جمعن 3 دیقه وقت نمیگیره، خودِ خودِ دزدیه؛ والسلام. نکته‌ش اینه که در حال حاضر اینا قشر مجزایی از بقیه‌ی جامعه نیستن و هرکسی بین خواهر و برادر و خاله و عمو و ...ش بالاخره یه دکتری چیزی هست. بعد از این (10-15 سال بعد) هم به نظر میرسه کاسه‌ی این جماعت کوچیک‌تر شه. وگرنه با این وضع پولی شدن دانشگاها به تدریج قشر "دکتر زادگانِ دانشجوی پزشکی" از بقیه‌ی جامعه کاملن جدا میشد و بسا جنبش و اعتراض و ... که دُرُس می‌شد. خلاصه این‌که به نظرم عین نامردیه که کسی که پزشکی میخونه با کمترین استرس در مورد کار و درآمد آینده‌ش و کمترین نیازی به وجود کارفرما و جواب دادن به رئیس و ... و این توهم کاملن غلط که داره بیشتر از بقیه جامعه زحمت میکشه و این توهم غلط‌تر که چون آخرین کسیه که داره برای سلامتی مردمش تلاش میکنه با یه کار عمومن پشت میزی و بدون نیاز به هیچ سرمایه‌ی اولیه‌ای هم شأن و منزلت اجتماعی داشته باشه و هم درآمد چند ده و گاهن چند صد برابری. و چون "فعلن" زورم نمیرسه که تغییری هرچند کوچیک توی درآمد این دوستان عزیز ایجاد کنم، میخوام لااقل شأن اجتماعی‌شونو زیر سوال ببرم. (که اونم نمی‌تونم البته :دی)


6. دیروز طی صحبت‌هایی که با محمد داشتم، به این نتیجه رسیدم که میخوام توی دوره‌ی دکتری زن بگیرم. خدایا در جریان باش خلاصه. منتظرم کم کم روش کنی. :دی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
msa

از مطالعه‌ی کوتاه مقالات حضرت‌ش ایده‌هایی به ذهن‌م رسیده بود که از دیشب فکرم را مشغول کرده بود. وقتی داشت‌م ایده‌های‌م را دقیق می‌کردم، به سرم زد که بروم سرچ کنم و مطمئن شوم که خودشان این مسأله را بررسی نکرده باشند و خب احتمالن می‌توانید حدس بزنید که با چه چیزی رو به رو شدم.

این که فهمیدم یک هفته بعد از مطالعه‌ی سرسری سه چهارتا از مقالات‌شان همان مسأله‌ای به ذهن‌م رسیده که به ذهن ایشان رسیده بوده، در نگاه اول می‌تواند خوش‌حال کننده باشد اما در نگاه دوم می‌بینیم که این اتفاق خیلی بیش‌تر از لذتی که با خودش دارد، درد به جان آدم می‌ریزد. نه به این خاطر که دارم می‌سوزم که چرا این ایده را اول من مطرح نکرده‌ام؛ نه.


محمدرضا در جایی جمله‌ای از نیوتون نقل می‌کند، که هنوز دردش را مثل پتکی که توی کمرم زده باشند حس می‌کنم:

    "نیوتون در ۸۷ سالگی مرد. در ۸۶ سالگی به او گفتند: مهم‌ترین دستاوردت چه بوده؟

     گفت: شهرت خوبی دارم.

     گفتند: یعنی قانون گرانش دستاورد مهم تو نیست؟ گفت: من هم آن را کشف نمی‌کردم فرد دیگری کشف می‌کرد. دنیا آبستن آن کشف بود."


من با این فضاها غریبه نیستم. خیلی وقت است که فکر می‌کنم متوجه شده‌ام مرکز عالم نیستم؛ مدت‌هاست که توی خواب و بیداری این شعر مولانا را با خودم زمزمه می‌کنم که:

    "بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید    در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

     بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید    کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

     بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید       که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید 

     یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان     چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

     بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا         بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

     بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید         چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

    خموشید خموشید خموشی دم مرگست  هم از زندگیست این که ز خاموش نفیرید"

 

هنوز آن دیالوگ خارق‌العاده "اودیسه" توی آن فضای جادویی که آرش دادگر خلق کرده بود، خودش را به در و دیوار کاسه‌ی سرم می‌زند که "تو دروغ گفتی زو! من فهمیدم زو! من فهمیدم که زمین مرکز عالم نیست. من فهمیدم که خورشید دور ما نمی‌گرده. و این ماییم که داریم به دور خورشید می‌گردیم. تو دروغ گفتی زو! دروغ گفتی... ما انسان ها از یه عنصر با عدد اتمی 6  ساخته شدیم؛ ما از کربن ساخته شدیم، ما حرامزاده گان سر راهی هستیم، وظیفه و سرنوشتی در کار نیست. تو تاس می‌ندازی... تاس می‌ندازی..."

odyssey


باید فرود بیاییم. باید قامت راست‌مان را خودمان خمیده کنیم وگرنه این جهان توی صورت‌مان تف می‌کند. من فکر می‌کردم که این‌ها را می‌دانم و خودکامگی‌م را باخته‌ام اما اتفاق امروز به‌م یادآوری کرد که هنوز کار دارم.

... نه به این خاطر که دارم می‌سوزم که چرا این ایده را اول من مطح نکرده‌ام؛ نه. چون دارم می‌بینم دنیا آبستن ایده‌های ماست   .

هیج انسانی ویژه نیست و هیچ زیستنی یگانه نیست. جهان مرتبن آبستن اتفاقاتی‌ست که قرار است برای‌ش بیفتد ما هم تنها ذره‌هایی دیفرانسیلی هستیم که وظیفه داریم یک سر این دنباله‌ی دراز که اسم‌ش زمان است را بگیریم و به دست سر دیگرش بدهیم. این‌ها را باید همیشه با خودم مرور کنم.

باید راه سومی باشد. "انتخاب" ما در زندگی نمی‌تواند محدود به دو گزینه‌ی "اعتقاد به ناچیز و ناتوان و فاقد ارزش بودن" و اعتقاد به "مرکز عالم بودن" خلاصه شود. شاید کیفیت آن جزء دیفرانسیلی خود هائز اهمیت باشد. به هرحال چه‌ کسی می‌گوید دیِ ایکس با ده تا دیِ ایکس برابر است؟ مخصوصن وقتی انتگرال پشت‌ش می‌آید. نمی‌دانم!

خدایا از شر خود بزرگ‌بینی رهایی‌م بخش و کمک‌م کن بفهمم چرا این را ازت می‌خواهم.

 

پی‌نوشت: خسته‌ام. باز زندگی روی دوش‌م سنگینی می‌کند. باز بافرم پر شده از حرف‌های نزده؛ از پست‌های نوشته نشده؛ از فریادهای خفه مانده؛ از خنده‌های نکرده و از اشک‌های نریخته؛ از کافه‌های نرفته؛ از نمایش‌های ندیده؛ از موسیقی‌های نشنیده؛ از سفرهای نرفته به نقطه نقطه دنیا؛ از چای‌های پشت پنجره‌ی هتل نخورده؛ از دست‌های نگرفته؛ از شعرهای نخوانده؛ از آه‌های نکشیده؛ از تدابیر به خرج نداده؛ از غمین نشدن‌های بعد از دیدن عکس‌های‌ش وقتی که از من خیلی دور است. باز بافرم پر شده.

پی‌نوشت2:  نیایش آپدیت شد.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
msa

اصلی‌ترین تفاوت شریف با امیرکبیر در شور و نشاط علمی‌ای‌ست که به لطف ارتباطات اساتید با خارجی‌ها (بیش‌تر منظورم ایرانی‌های ساکن خارج است.) در دانش‌کده جاری‌ست. توی دو ماه گذشته کلی سخنرانی و نشست علمی به درد بخور توی دانشکده برگزار شده است که عمومن در حاشیه‌ی سفر اساتید ایرانی دانشگاه‌های خارجی‌ که برای دیدار با خانواده‌هاشان برگشته‌اند، شکل گرفته. خوش‌بختانه به نظر می‌رسد اساتید لینک‌های خوبی دارند و بعید است هواپیمای محتوی آدم به درد بخوری توی امام خمینی بنشیند و این‌ها خبردار نشوند.

چهارشنبه گذشته آرزو کشاورز که تورنتو و استنفورد درس خوانده و الآن توی گوگل مهندس ارشد است و با مقنعه رابطه‌ی خوبی ندارد، مهمان قطب علمی مخابرات دانشکده بود تا برای‌مان از آپتیمایزیشن محدب بگوید. کهربا تقریبن پر شده بود و تا آخر هم پر ماند؛ بگذریم از چند نفری که تاب تحمل زیبایی، تسلط علمی، جوانی، توانایی و در یک کلام درخشندگی آرزو جان را نداشتند و خیلی زود بیرون زدند. :)  من و محمد هم برنامه داشتیم که تنها ساعت اول را بمانیم و اگر دیدم برنامه خیلی خیلی به درد بخور است، ادامه دهیم. سطح مباحثی که ارائه شد برای من بسیار مناسب بود و فکر می‌کنم بیش‌تر از چهار ساعت برای‌م گین داشت. آرزو شاگرد استفان بوید بوده؛ کسی که به تنهایی بیش‌تر از تمام اساتید دانشکده‌ی ما ارجاع دارد. یک‌جا وقتی از جمع خواست تا کسانی که با سی وی ایکس آشنایی دارند، دست‌شان را بالا ببرند، بهروزی که استاد دانشکده است و به گواهی گوگل اسکالر حدود 150 سایتیشن دارد، با افتخار از بچه‌ها خواست که دست‌هایشان را خوب بالا بیاورند که آرزو کشاورز ببیند و بفهمد که دانشجویان شریف از ابزاری که استادش طراحی کرده و در اختیار عموم قرار داده استفاده می‌کنند و باهاش آشنایی دارند؛ خجالت هم نمی‌کشید. بهروزی را بیش‌تر برای این شماتت می‌کنم که به خودم تشر بزنم. به هر حال اگر بهروزی با استفان بوید قابل قیاس نیست، من هم با مجتبی تفاق قابل مقایسه نیستم.

برای مهسا که ازم خواسته بود تا درباره‌ی فضای دانش‌کده‌ی برق شریف برای‌ش بگویم، باید اضافه کنم که نشستن روی صندلی‌هایی که به گواهی رئیس دانشکده برق استنفورد بهترین دانشجویان برق در مقطع کارشناسی در دنیا روی آن‌ها نشسته‌اند(+)، کار ساده‌ای نیست؛ با خودش کلی مسئولیت و کلی استرس دارد. اما خودمانیم بچه‌های شریف از مریخ نیامده‌اند و لااقل من تفاوت زیادی بین هم‌کلاسی‌های شریفی‌م و بچه‌های متوسط به بالای امیرکبیر نمی‌بینم. و قبلن هم بین بچه‌های امیرکبیر و بچه‌های متوسط به بالای دبیرستان خیلی تفاوتی احساس نمی‌کردم. جز اندک تفاوتی در ترکیبی از تلاش و خودباوری که بین بچه‌های این‌جا بیش‌تر است. اگر بر این‌ پارامترها کمی هدفمند بودن و کمی جوگیر بودن را اضافه کنیم، دیگر مطمئن‌م که بچه‌های شریف واقعن چیز بیش‌تری ندارند. و جالب این‌جاست که همین کافی‌ست. لااقل برای اپلای کردن و هیئت علمی شدن در دانش‌گاه‌های خوب کافی‌ست.

 

پی‌نوشت1: با تقریب خوبی هیچ ربطی به این پست ندارند اما چون وقت و حوصله ندارم که درباره‌اش جداگانه بنویسم، همین‌جا اضافه می‌کنم که روزی که به قدر کافی بزرگ شده باشم و بتوانم، خودم را از بعضی‌ها محروم می‌کنم. فکر می‌کنم این کار هم اخلاقی‌ست، هم از نظر ایده‌ی تخصیص بهینه‌ی منابع درست است و هم می‌تواند در راستای گسترش عدالت باشد.

پی‌نوشت2: منظور از "متوسط به بالا" در پاراگراف آخر معدل‌های متوسط به بالاست. بگذریم که معدل و این مزخرفات اساسن معیار درستی برای رتبه‌بندی آدم‌ها نیست ولی در مورد بحث من با تقریب خوبی صادق است.



بعدن نوشت: یادم باشد یک مطلب مفصل در مورد محمدرضا بنویسم. همین‌طور در مورد غنی‌زاده. چند جمله‌ای هم دوست دارم از صدرا بنویسم. یادم باشد لطفن!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۶
msa