دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

خیلی وقته که ننوشتم. هنوز مطمئن نیستم که نوشتن حالمو خوب می کنه یا بد؟ حتی نمی دونم دلم می خواد حالم خوب بشه یا بد!؟ شاید الکی دارم خودمو عذاب میدم...

می دونی... دلم می خواد یه ذره دیگه خودمو خالی کنم. عقده هامو و ضعف هامو رو کنم. که شاید بشه درست شون کرد. تا وقتی که نتونی مشکلات ت رو لااقل برای خودت رو کنی، چه طور می خوای حل شون کنی؟



پوچی مرض بدیه! مثه ایدز میمونه! درست میزنه به گلبولای سفید! اون چیزی که قراره در برابر مشکلات کمک ت کنه رو می کشه! حس جنگ طلبی ت رو از بین می بره! بی تفاوت می شی! بی هدف! ضعیف، آسیب پذیر! آسیب پذیر! کو چیک ترین مشکلی از پا درت میاره...

پوچی ینی بی تفاوتی. ینی رها بودن... ینی دل بسته نبودن... ینی جنگ جو نبودن... ینی نترسیدن... ینی شوق نداشتن... ینی هیجان نداشتن... تو همچه شرایطی فقط به شرطی می تونی دووم بیاری که چیزی مزاحمت نشه، مشکلی برات پیش نیاد!

حال خوبیه! خیلی حال خوبیه! به چند شرط! اگه یه خونه داشته باشی، اندازه ش مهم نیست، یه جایی که کسی ازت خبر نگیره و یه دوس دختر که هر روز بیاد پیش ت و برات چای دم کنه و چند ساعت تو آشپزخونه خودشو مشغول کنه، برات شام آماده کنه و اگ یه وقت دلت گرفته بود، بخندونت ت... اگه عذاب این که الآن یکی از ت انتظار داره... اگه برای زندگی عادی ت نیاز به کار کردن نداشته باشی و پول کار کردن رو فقط برای مبادا نگه داری... و اگه دوس دخترت خوشگل باشه و بفهمه و بخنده و ...

چی می گم؟!



پوچی یه مرضه! بد مرضیه! درست عین ایدزه! درمان نداره! مسریه! و به گلبولای سفید میزنه! وای... من با چه چیزایی ساخت م... چه مشکلاتی رو پشت سر گذاشتم... ولی الآن... الآن از یه غر زدن بابام به خودکشی فکر می کنم و هر جور حساب کتاب می کنم، هر جور، می بینم این زندگی حتی به شنیدن یه غر غر ساده نمیرزه!

واقعیت اینه که خونواده م زیاد سرم غر می زنن! تقصیر خودم م هست... دیگه مدت هاس که کلا" باهاشون بحث نمی کنم! میزارم حرفاشونو بزنن! فکر می کنن غر زدن وظیفه شونه! اصن اگه انجام ش ندن، روزشون شب نمی شه! فکر می کنن... نمی دونن! نمی دونن که من چه قد ضعیف شدم! نمی دونن که چه قد اذیت می شم! حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم!

یه جورایی از خودم ناراضی م! کاش یه جور دیگه بودم! خیلی خودمو قبول دارم! نه الآنمو! اونی که می تونم باشم رو... می دونم می تونم هر کاری بکنم! شاید درست نباشه ولی این احساسیه که دارم. احساس می کنم کمتر پسر 20 ساله ای به اندازه ی من می فهمه! از همه نظر... از همه نظر! نه ! نه از همه نظر! نه از کثافت کاری! از کثافت کاری چیزی سرم نمی شه! 

این که احساس می کنی می فهمی خیلی حس بدیه! مخصوصا" وقتی که احساس می کنی کسی نمی فهمدت! هیچ کسی حاضر نیست درک ت کنه!  حق م دارن!



حق م دارن! من اگه جای پدر و مادرم بودم، قطعا" همچه پسری رو دوس نداشتم! اگه جای هم کلاسیام بودم قطعاً ِ قطعاً دورِ همچه آدم بی احساس خشک افسرده ی ملحدی رو یه خط قرمز می کشیدم! از همین چند تا دوستی هم که دارم، خودم تعجب می کنم! اگه جای یه دختر بودم هیچ وقت سمت پسری که حاضر نیست پیش قدم بشه... سمت پسری که فکر می کنه می فهمه و به نظر می رسه از 24 ساعت ش 18 ساعت رو به بحث و مجادله ی خسته کننده ی فلسفی می گذرونه و تصور این که کلمه ی عاشق ت م از دهن ش خارج بشه خنده داره، نمی رفتم! حق دارن! همه حق دارن! همه!



نمی دونم... خودکشی سرنوشتمه! چه الآن چه 10 سال دیگه! خیلی سخته برام ادامه دادن! نمی دونم... همه چیز جلوی چشم سیاهه! از همه چی بدم میاد! می ترسم زندگی دور و برایمو خراب کنم...! از طرفی هیچ چیز به جز خودکشی نمی تونه تلافی عذابم باشه! یه جورایی می خوام زهرمو بریزم! دلم برای مادرم، خواهرم ، بابام و داداشم می سوزه!

الآن که فکر می کنم با اون پیرمرد پیرزنای تو خانه سالمندان که حتی نمی تونستن خودشونو بکشن فرقی ندارم! نمی تونم! انگار قلاده ی منو به این دنیا بستن! قلاده مو بکنید! می خوام زهرمو بریزم!

سیاهه! همه چیز سیاهه!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
msa

در آن چه بر زمین هست نگریستم و جز درد نیافتم. زندگی متشکل است از لحظاتی که در آن جان از دردی و یا دردهایی رنج می برد و لحظاتی که در آن دردی نیست. دردی نیست و هیچ نیست.



دوست من اگر ژرف در این عالم بنگری و اگر صداقت ات را تلنگری بزنی تصدیق خواهی کرد که چیزی برای خوش حالی وجود ندارد. دلیلی برای خوش حالی وجود ندارد. ما حق نداریم برای چیزی خوش حال باشیم. مگر فقدان درد به خودی خود می تواند دلیل خوش حالی باشد؟! وه که ما چه اندازه تطبیق پذیریم.

و اگر آفریدگاری باشد، که من بر آن م که هست، و اگر وی از آفرینش عالم هدفی داشته باشد، که من بر آن م که دارد و اگر انسان هدف آفرینش باشد،  پس هدف از این خلقت عظیم چه چیز می تواند باشد جز پالایش انسان هایی که می توانند خود را تطبیق دهند؟ و نیز آموزش و پرورش هر چه بیشترشان در جهت تطبیق پذیری؟

و خوش حالی ما تنها ناشی از نیاز مان به خوش حالی ست. ما بی دلیل خوش حال می شویم، تنها نبود درد کافی ست تا خوش حال شویم، تا بدین وسیله نیازمان به خوش حالی را ارضا کنیم. و بدین گونه خود را تطبیق می دهیم.



گاهی حتی ما تا به آن اندازه تطبیق پذیر می شویم که با درد نه تنها می سازیم، که عشق بازی می کنیم. جزئی از ذات مان می شود و در نبود ش احساس کاستی می کنیم. آیا هرگز ندیده ای بیماری را که تصور بهبود کامل عذاب ش دهد؟ آیا ندیده ای آن کس را که از فقر به ثروت بی شمار رسیده باشد و احساس آسودگی نکند و هماره از روزهای فقر و بدبختی با شوق و عشق سخن گوید؟! آیا ندیده ای آن را که تصور آسودگی در بهشت روان اش را رنجور ساخته؟! آری آسودگی در بهشت روان انسان درد کشیده را رنجور می سازد. او به درد عشق می ورزد چرا که خود را با آن تطبیق داده و تصور بهشتی بی درد روان ش را رنجور می سازد.

انسانی که درد را به جان می خرد و چونان زنی که از فشار اندام مردی بر اندام ش فریاد می کشد ، فشار بیشتری را طلب می کند، چگونه تواند آسودن در بهشت شیر و عسل و سایه و حورالعین را؟!



 و لذت، جهش ناگهانی درد و فشار به بیرون از جان آدمی ست. این بیرون جهیدن هر چه سریعتر و کوتاه تر، لذت ش بیشتر!

و دومین بالاترین لذت، که برای هر انسانی آگاهانه یا ناآگاهانه هدف زندگی او نیز هست، لذت جنسی ست. یا بهتر بگویم تخلیه ی ناگهانی آن انرژی و فشار انباشته، در کسری از ثانیه. هدفی که دست یازیدن بدان به ناگاه فرد را به پوچی می رساند، مگر افسون فرزند آوری و تربیت فرزند و مسائل و مشکلات زندگی و یا امید به آخرتی مبهم اندکی آن را، پوچی را ، به تاخیر بیندازد.

 و بالاترین لذت مرگ است چرا که درد همه در جان است و آن هنگام که جان ستانده می شود، درد همه به بیرون می جهد.



در آن چه بر زمین هست، نگریستم و جز درد نیافتم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۷
msa

زیبایی جز هارمونیست؟! جز هماهنگیست؟! جز تناسب است؟!

چه چیز باعث می شود دماغ بلند از نظرمان نازیبا باشد؟! آیا این حس که دماغ کوتاه زیبا تر است، ریشه در ذات و غریزه مان دارد؟! آیا ما وقتی به دنیا می آییم بالقوه دماغ کوتاه را میپسندیم؟!

زیبایی جز هارمونیست؟! جز هماهنگیست؟! جز تناسب است؟!

آری! زیبایی هارمونیست و جز هارمونیست!

چه چیز باعث می شود وجود موی بر صورت زنان از زیباییشان بکاهد حال آن که همان موی زینت صورت مردان است؟!

حس زیبایی علاوه بر این که ذاتیست، اکتسابی نیز هست! چنان که خود زیبایی! حس زیبایی اکتسابیست چرا که تکرار اصولا" حس خوبی پدید می آورد. این که هزاران مرد بر صورتشان مو دارند، این حس را ایجاد میکند که مرد بدون محاسن یک چیزی کم دارد. و زیبایی غریزیست چرا که ... !

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


همه چیزش متناسب بود لعنتی! من از دریچه ای که برای خودم ساخته بودم، از پشت خرابه میدیدمش! او من را نمی دید. هیچ مردی در صحنه نبود. هر آنچه بود زن بود! حتی آن کفش دوزک روی برگ گل سرخ ماده بود. زن بود و ماده بود و مونث بود تهی از مرد تهی از نر تهی از مذکر!


ده دختر جوان همگی نوزده ساله! در اوج شادابی و طراوت و زیبایی! یکی شان نشسته روی کنده ی پیر در گوشه ی چپ تنبک به دست! نه تای دیگر لبخند بر لب به رقص! یکی از یکی زیبا تر! از ترس این که ببینندم و با دیدنم این سمفونی این رستاخیز این...  این... این نمایش خارق العاده پایان یابد سرم را آنقدر پایین آورده بودم که تنها چشمانم پیدا بود. یکی از یکی زیباتر بودند اما یکی شان بیش از بقیه توجه ام را جلب کرده بود.


رنگ پوستش! رنگ پوستش... اگر سفید را صفر و سبزه را پنج در نظر بگیریم رنگ پوست او شماره سه بود! چشمانش! آه چشمانش! خدا می داند با نوشتن کلمه کلمه ی این خط خطی اشک از چشمانم جاری می شود! چشمانش... چشمانش سگ که نه، گربه داشت! دماغش را گویی فلان سنگ تراش شهره ی شهر در ده سال تراشیده بود! فاقد از هر نقصان و کمبودی! موهایش... موهایش قهوه ای سوخته! و تو چه میدانی قهوه ای سوخته یعنی چه!؟ پیراهنش را گویی ... ترکیبی فوق العاده از سبز پسته ای و نارنجی! سر و گردن عریانش هر زاهدی را از خود بی خود می کرد. لطافت پوستش را از راه دور می توانستم حس کنم! چین پیراهنش تا بالای زانوانش ادامه داشت. چون مجبور بودم سرم را پایین نگه دارم،از زانو به پایینش را نمی توانستم ببینم.


حساب سیگارهایی که کشیده بودم از دستم در رفته بود. به خودم که آمدم، آسمان تاریک شده بود و دخترک تنبک زن با همان ریتم میزد! ماه کامل همچنان صحنه را روشن نگاه داشته بود. اگر بهشتی بود قطعا" همان چیزی بود که من میدیدم. رقص موزونش ذرات تنم را به هیجان آورده بود. هر چند دقیقه یکبار پشت به من ، دستش را از طرفین در موهایش فرو می کرد و همانطور که کمرش را با ریتم تنبک زن تکان میداد، دستش را از طرفین خارج می کرد. بعد دستانش را بالا می برد و چنان حرکت می داد که گویی می خواست ستاره ها را جا به جا کند. بعد گام هایی بلند گراداگرد دایره ای فرضی و باز لرزش های کوچکی که سراسر اندامش را می گرفت! زیبا! موزون! تماشایی!


آخرین نخِ سیگارم را که روشن می کردم، وسوسه ای آزارم میداد! خواستم که بروم در برش بگیرم. نگاهم را در نگاهش بدوزم و کیف کنم. اما نه! چه اندازه باید خوادخواه می بودم که این هارمونی را به هم بریزم؟! منی که خودخواهی را سرکوب کرده بودم. منی  که با خودم قول و قرار کرده بودم که تولد هیچ فرزندی را مرتکب نشوم، چه گونه می توانستم در این صحنه ی شگفت گام نهم و آن فرشته های بهشتی را تا زمین به پستی بکشانم؟! حقا که پای در آن صحنه نهادن، خود خواهی ای در اندازه های خداوندی طلب می کرد.


تنبک زن با همان ریتم میزد و دختران ستاره ها را جا به جا می کردند. کفشدوزک روی برگِ گلِ سرخ می رقصید و من آخرین دانه ی سیگارم را تمام کرده بودم. ماه تا آن جایی که می توانست نور خورشید را به صحنه  می تاباند و عقربی پایم را گزید!


تنبک زن ضربه ی محکمی زد. عقربی پایم را گزید. کفشدوزک پرواز کرد. دخترها با همان ریتم می رقصیدند. از درد، از جا جستم.  


از جا جستم و سرم از پشت خرابه بیرون آمد. زانو به پایینشان را دیدم. هر پایشان دو زانو داشت. از ران به پایینشان سه بندی بود. یک ران بود، بعد ساق اول، از زانوی اول تا زانوی دوم، بعد ساق دوم، از زانوی دوم تا مچ پا! چه اندازه زیبا، متوازن و حیرت انگیز بود!


زیبایی جز هارمونیست؟! زیبایی هارمونیست و جز هارمونیست...! تکرار خوشایند است...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۲۰:۳۵
msa