دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

آدم بی‌کار که می‌شود، عاشق می‌شود. آخر شب‌ها وقت عاشق شدن است. مثل همه‌ی آدم‌های قبلی و بعدی ما هم عاشق می‌شویم. عشق چیز ارزش‌مندی‌ست. می‌صرفد که برای‌ش زندگی کنی. گیریم به‌ش برسی یا نرسی. گیریم حال‌ت را خوب کند یا نکند. در هر حال عشق تنها چیزی‌ست که می‌ارزد برای چشیدن‌ش ادامه دهی. تکراری هم نمی‌شود؛ با این‌که قرن‌ها میراث ادبی جهان پر است از شعر عاشقانه هنوز شعرهای عاشقانه‌ی زیادی هست که سروده نشده‌اند. هنوز دوست‌ت دارم‌های زیادی توی گلوها منتظر متولد شدن‌ند. من روح‌م بارور شده. گلوی‌م پر است از دوست‌ت دارم. قلم‌م پر است از مضامین عاشقانه و چشمان‌م پر است از زل‌هایی که باید به آرایش ظریف زیر چشمان کسی بزن‌م. یک روح بارور مگر چیزی غیر از این است؟ یک نطفه که برای تولد بی‌تابی می‌کند. و من هرچه به‌ش می‌گویم صبر کن، هرچه سر خودم را شلوغ می‌کنم، هرچه ذهن خودم را منحرف می‌کنم، باز آخر شب‌هایی که برای فردای‌ش کاری ندارم که روی زمین مانده باشد، متوجه‌ش می‌شوم. می‌فهمم که دارد خودش را به در و دیوار سینه‌ام می‌زند.


گفتم که؛ آدم بی‌کار که می‌شود، عاشق می‌شود. لاکن نباید عجله کرد. تا آخرین لحظه‌ی عمر می‌توان برای یافتن‌ش صبر کرد و امیدوار بود. اما امان از روزی که بفهمی اشتباه کرده‌ای. روح بارور خطرناک است. نباید بارور شدن‌ش را به رسمیت بشناسی. باید سرش را شیره بمالی. باید بگذاری بیش‌تر بارور شود. باید ریسک کنی و بگذاری بیش‌تر ارتفاع بگیرد. زندگی همین‌ش خوش است. ریسک یعنی همین جان شما. هیجان یعنی همین. در واقع باید این نطفه را توی کف بگذاری. یک روز خودش، برای خودش کاری می‌کند. تا آن روز باید سرش را شیره بمالی. نه؟


پی‌نوشت: منتظر باشید. می‌خواهیم به زودی به خانه جدیدمان کوچ کنیم؛ (اگر افتخار بدهید و اجازه دهید شما را هم‌خانه خودم بدانم.) احیانن اگر فکر می‌کنید می‌توانید در حد دو سه ساعت توی اسباب‌کشی کمک‌م کنید، به‌م خبر دهید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۵
msa

چه‌کسی فکر می‌کرد یک‌روز از عمو بپرسی تو پس کی برمی‌گردی گوساله؟ و او برگردد و بگوید هیچ‌وقت. همان‌ شب‌ها. همان شب‌ها که وقتی از جنگ بالشی خسته می‌شدیم و روی تخت و تشک‌های کثیف‌مان ولو می‌شدیم و سعی می‌کردیم قبل از فرا رسیدن کلاس‌های خسته‌کننده اول صبح و صدای زنگِ روی اعصاب گوشی من که از ده دقیقه به هفت شروع می‌شد و تا هفت و نیم ادامه داشت، آخرین لحظات شب را توی ریه‌هامان بکشیم، همان شب‌ها، همان شب‌ها که گاهی تا دو سه ساعت در مورد ساندویچی و کافه‌مان رویاپردازی می‌کردیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، همان شب‌ها که هر وقت لابه‌لای گشت و گذارهای اینترنتی‌مان چشم‌مان به دختر خوش‌گلی می‌خورد، توی تاریکی می‌گشتیم تا ببینیم کسی بیدار است و آیا می‌توانیم در مورد زیبایی او، تاییدی ازش بگیریم؟ همان شب‌ها، همان شب‌ها می‌دانستیم که داریم به‌ترین روزهای عمرمان را زندگی می‌کنیم. شهاب هر چند وقت یک‌بار روی این مسأله تاکید می‌کرد و من و نیما توی فکر می‌رفتیم. واقعن فکر می‌کنم به‌ترین دوران زندگی‌م را همین یکی دو سال پیش پشت سر گذاشته‌ام.

عمودن‌کان

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۷
msa

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد     وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد


امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه     تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد


تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی     در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد


آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری     جز بر در میخانه این بار نخواهم شد


از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن     از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد


از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت     وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد


چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند     چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد


تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم     تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد


چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم     چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد


تا هست عراقی را در درگه او باری     بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد


<<فخرالدین عراقی>>

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۱
msa
بدون هیچ آمادگی ذهنی ای ویرایشگر بیان رو باز کردم. هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم. دلتنگم. خیلی دلتنگم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. نباید میذاشتم که اینقدر تنها بشم. هزار بار به این نتیجه رسیدم. هزار بار بابتش خودم رو سرزنش کردم. هزار بار. هزار بار.
پارسا و سارا رو از اعماق قلبم دوست دارم. به پدر و مادرم هم با تمام وجودم عشق میورزم. سعی میکنم خیلی زیاد مراقب دوستام باشم و همیشه سعی کردم از ظرفیت هاشون استفاده کنم. لاکن گاهی دلم یکی دیگه رو میخواد. قبلن هم گفتم: بلد نیستم زندگی کنم. ریدم بابا.
خاک بر سرت سینا. اه اه. چه قدر بی عرضه ای تو.
کاش لااقل پا میشدی میرفتی یه دوری میزدی. خاک بر اون سرت.
من با این وضعیت نباید اپلای کنم. تاکید میکنم، نباید اپلای کنم. میمیرم قطعن. 
پاشم برم خوابگاه پیش کامیار.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۸
msa

پیش‌نوشت1: اگر عادت به نوشتن داشته باشید، حتمن به خوبی می‌دانید که حتا نوشتن از ساده‌ترین اتفاقات روزمره هم نیازمند حداقلی از آرامش و تمرکز است. راستش فکر می‌کنم لااقل از اول پاییز هیچ‌وقت این حداقل آرامش و تمرکز را نداشته‌ام. اما به هر ضرب و زوری که بوده سعی کرده‌ام که بنویسم. توی چند هفته‌ی گذشته لااقل چهار دلیل برای ننوشتن داشته‌ام. یکی از دلایل همین عدم تمرکز بوده. یکی دیگر، قول و قرار شخصی خودم بوده که قبل از نوشتن مطلبی جدید، وبلاگ جدیدم را سر و سامان دهم. و دو دلیل دیگر که خصوصی‌ند. امشب دوستی ازم خواست که چیزی بنویسم. و من حتا اگر هزار و یک دلیل برای ننوشتن داشته باشم، مگر می‌توانم درخواست این دوست عزیز را رد کنم؟


پیش‌نوشت2: موضوع خاصی توی ذهن‌م نیست. چندین مسأله پراکنده این روزها توی ذهن‌م رژه می‌روند. سعی می‌کنم چندتاشان را به هم ربط دهم.


پلان اول: یک حالت عجیبی توی همه‌ی ما وجود دارد که شگفت‌زده شدن را خیلی نمی‌پسندیم. انگار که دوست نداریم بعد از گذشت چند روز از مواجهه با چیزهایی که قبلن ندیده‌ایم و برای‌مان شگفت‌آورند، شگفت‌زده شویم. با سرعت سی مگ بر ثانیه و در حین حرکت از اینترنت دانلود می‌کنیم و خیلی ریلکس به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنیم. انگار نه انگار که تا همین یکی دو سال پیش برای باز کردن یک صفحه‌ی وب تا چند دقیقه معطل می‌شدیم. از وسط این همه آلودگی صوتی و تصویری و دود و پارازیت و ... پا می‌شویم می‌رویم توی یک خانه باغ و بعد از صرف نهار فارغ از دغدغه‌ی روزهای کاری پر از استرس و فشار، به صدای سوختن چوب توی شومینه گوش می‌دهیم و انگار نه انگار. از فلان دبیرستان کوچک فلان شهرستان پا می‌شویم می‌رویم استنفورد مثلن و طوری رفتار می‌کنیم انگار بچه‌ی ناف کالیفرنیا هستیم. کام آن! از چه چیزی خجالت می‌کشیم؟ زندگی بدون شگفت‌زده شدن کیف نمی‌دهد جان شما.


وبسایت دانشگاه را باز می‌کنم. هفته‌ی قبل کنفرانس فایو جی بوده. با کلی مهمان خفن. می‌روم و روی لینک خبر برگزاری کنفرانس کلیک می‌کنم. وزیر ارتباطات مهمان کنفرانس بوده.توی عکس‌ها حدودن نصف سالن خالی‌ست. این برای من شگفت‌آور است! توی کدام دانش‌گاه کلاس درس ارشد با ده-دوازده نفر مستمع آزاد کیپ تا کیپ پر می‌شود و تا بیست و چند دقیقه بعد از اتمام زمان رسمی کلاس، هیچ‌کس حرفی از تمام شدن کلاس نمی‌زند (تا این‌که استاد خودش متوجه می‌شود) و در همین حین کمی آن‌ طرف‌تر حضور وزیر توی دانش‌گاه آن‌قدر اتفاق معمولی و بی‌ارزشی‌ست که (به جز برگزارکنندگان) حتا بیست نفر دانشجو حاضر نمی‌شوند وقت‌شان را پای صحبت‌های او هدر دهند؟


پلان دوم: دارم تند تند جزوه می‌نویسم. از جملات "مداح" که برای‌م مثل در و گهر است. نه فقط برای یادگیری شیوه‌ی حل چند مسأله که هنوز مقالات‌ش در نیامده، بلکه برای یادگرفتن دیدگاه‌ش؛ این‌که چه‌طور به مسائل نگاه می‌کند؟ این‌که این ایده‌ها را چه‌گونه از این طرف و آن طرف جمع می‌کند؟ این‌که چه‌طور این اندازه در مورد سوگیری روند تحقیق و پژوهش در سال‌های آینده اینسایت دارد؟ به این‌ها توجه می‌کنم و تند تند جزوه می‌نویسم. قضیه‌ای را می‌نویسد و از کلاس می‌پرسد که کسی پیشنهادی برای اثبات این قضیه دارد؟ چند دست بالا می‌رود. همه از بچه‌های کارشناسی هستند. همان‌ها که یکی دو سال بعد عازم می‌شوند. استاد از یکی‌شان می‌خواهد جواب دهد. طرف سه اثبات مختلف برای این قضیه ارائه می‌دهد. استاد کیف می‌کند. من شگفت زده می‌شوم! 


پلان سوم (درست بعد از پلان دوم): خسته و کوفته به خانه بر می‌گردم. توی مسیر به تعداد دست‌هایی که بالا رفته‌اند فکر می‌کنم. به عادت اوقانی که کمی ناراحت‌م برای خودم چیزی می‌خرم. تلویزیون را روشن می‌کنم. می‌زنم شبکه چهار. شاهین است. توی دبیرستان سال بالایی‌مان بود. یک مسافرت مشهد هم با هم رفته‌ایم. خوب می‌شناسم‌ش. با سهمیه میم شیمی تهران می‌خواند که نهایتن انصراف داد/ اخراج شد. چند وقت پیش دیدم که توی یک برنامه‌ی تلویزیونی زیرنویس کردند، رتبه‌ی یک کنکور دکترا و استاد دانشگاه. خوب می‌دانم چه زبانی دارد. توی برنامه‌ی کذایی کنکور آسان است، چاخان ردیف می‌کند. چند روز پیش نیما برای‌م عکسی از اینستاگرام‌ش را فرستاد. بی ام دبلیو بود. بدون سقف! شگفت‌زده می‌شوم!


پلان چهارم: شریف پارکینگ ندارد. استادها معمولن ماشین‎‌هاشان را نزدیک دانشکده پارک می‌کنند. (اگر اشتباه نکنم) بابک کمری دارد. محمدرضا کرولای قدیمی سوار می‌شود. این دو تا از اساتید خیلی با سواد و در عین حال خیلی صنعتی دانشکده هستند. مصطفای خودمان هم کرولا دارد. مدل 2016. البته مصطفا استاد نیست ها.  رفیق خودمان است. دانشجوی ارشد عمران.  بگذریم. امین‌ را می‌بینم. ال90 دارد. تنها طلای تیم ایران توی ایمو 2000 و فارغ‌التحصیل از دانشگاه برکلی. یکی از نوابغ تئوری اطلاعات که به نظرم همه جای دنیا منت‌ش را می‌کشند. ال90 سوار می‌شود. جوان است. ولی نه جوان‌تر از مرادی. یک ارتودنتیست‌ گم‌نام که ثروت‌ش از حساب و کتاب خارج است. اصلن مرادی چرا؟ همین محسن. پسر حاج ناصر. فوق دیپلم معدن دارد. سه چهار سال از من بزرگ‌تر است. توی تامین اجتماعی مدیر امورمالی‌ست. 207 خریده و یک واحد آپارتمان دارد. از موحد و زهرا و امیرحسین بگذریم.


-چند روز پیش توی خیابان به دوستان‌م می‌رسم. اکثرن شریف می‌خوانند. گرم حال و احوال کردن می‌شویم. از دور شکور و کسرا می‌رسند. پزشکی می‌خوانند؛ به نظرم دانشگاه کردستان. شکور... شکور... این بشر حتا لیاقت این را نداشت/ندارد که یک کشیده حواله‌اش کنی و حالا با اکراه باهامان دست می‌دهد.-


تنها امین هم نیست ها. سلمان هست. خود محمد هست. خیلی‌ها هستند که بهترین امکانات را نادیده می‌گیرند و این‌طوری سر می‌کنند. شگفت‌زده می‌شوم!


پلان پنجم: شعبانعلی لابه‌لای حرف‌هایش می‌گوید. از دار دنیا تنها سند یک چیز به نام‌ش است و آن سیمکارت توی گوشی‌ش است. شعبانعلی را با تمام وجودم ستایش می‌کنم. سبک زندگی‌ش برای من زیادی سنگین و انتحاری‌ست اما مدل کلی زندگی کردن‌ش را به شدت می‌پسندم. نه این‌که دچار خطای اثر هاله‌ای شده باشم؛ نه. بیش‌تر این‌طوری بوده که مدل کلی زندگی مطلوب‌م را توی زندگی شعبانعلی دیده‌ام.


هرگز تحمل نگاه دل‌سوزانه یا نگاه خودشاخ پندارانه دیگران برای‌م ساده نخواهد بود. اگر می‌خواهم خودخواهی خودم را هم کنترل کنم، ترجیح می‌دهم این‌کار را بعد از رسیدن به یک نقطه‌ی خوب از نظر اوضاع مالی انجام دهم. دوست ندارم روزی با خودم به این نتیجه برسم که حماقت کرده‌ام. حالا باید لابه‌لای این تمایلات متناقض‌م و این مسیر دشوار و ظاهرن بی‌ربطی که پی گرفته‌ام، به یک یک‌پارچگی برسم. سخت است. طولانی و زمان‌بر است. محتاج آرامش و تسلط است. اما ممکن است.  

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۵۳
msa