دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز برای بار دوم کتاب کوچک عرفان را خواندم. با اسم کوچک صدایش می‌زنم چون او هم یک آشناست، چون او هم یک هم‌درد است. ببین که چه‌قدر زیبا می‌گوید:


"دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد؛ و آن تیشه هزارسال است که در شکاف کوه افتاده ‌‌است.

مردم می‌آیند و می‌روند ولی کسی سراغ آن تیشه را نمی‌گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه‌ی سخت و ستبر نمی‌کند.

دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت فرهادکش نشسته است. هر روز پایین می‌آید و در گوش‌ت نجوا می‌کند که شیرین دوست‎‌ت ندارد؛ و جهان تلخ می‌شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهادکش دروغ می‌گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت می‌شود، آن‌قدر سخت که تنها تیشه از پس آن برمی‌آید. روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می‌توان ردی از عشق گذاشت؛ وگرنه هیچ‌کس باور نمی‌کند که این بیستون فرهادی داشت..

ما فرهادیم و دیگران به ما می‌خندند. ما فرهادیم و می‌خواهیم بر صخره‌های این دنیا، جویی از شیر و عسل بکشیم؛ از ملکوت تا مغاک. عشق، شیر و عشق، شکر؛ عشق، قند و عشق، عسل؛ شیر و شکر و قند و عسلِ عشق، نه در دست شیرین که در دست خسرو است. خسرو ما اما خداوند است.

ما به عشق این خسرو است که در بیستون مانده‌ایم.

ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه‌ی هرچه سنگ و صخره می‌زنیم.

ما به عشق این خسرو... وگرنه شیرین بهانه است.

ما می‌رقصیم و بیستون می‌رقصد.

ما می‌خندیم و بیستون می‌خندد. بگذار دیگران هم به ما بخندند. آن‌ها که نمی‌دانند خسرو ما چه‌قدر شیرین است!"

 

اما نمی‌فهم‌م‌ش! نمی‌فهم‌م‌تان! ای نگارندگان "مثنوی" و "هبوط" و "من هشتمین آن هفت نفرم"، نمیفهم‌م‌تان! چه‌طور می‌توانید به خدا عشق بورزید؟!

چگونه می‌توانید عاشق کسی باشید که ضعفی ندارد؟!

 چگونه می‌توانید عاشق کسی باشید که هزاران عاشق دارد؟! مگر نه این‌ است که عاشق معشوق را تنها برای خودش می‌خواهد و حضور دیگری را تاب نمی‌تواند آورد؟!

چه‌طور او را از اعماق جان‎تان ستایش می‌کنید در حالی که هیچ دلیل عقلی محکمی دال بر وجودش ندارید؟!

 و به چه روشی او را دوست می‌دارید در حالی که درد از دیوار جهان‌ش بالا می‌رود؟!


آه که اگر رمز موفقیت‌تان را بیابم زندگی برایم چه سهل و شیرین می‌شود... برای آن‌کس که همه‌ی معشوق‌ها را تهی می‌یابد و همه‌ی لذت‌ها را پوچ، به خدا رسیدن چه موهبت عظیمی تواند بود...

چه‌قدر عظمت دارد آن لحظه که در آن علی فریاد شکر برمی‌آورد که خداوندا شکرت که هم مذهبیون طردم کردند و هم روشن‌فکران دشنمام‌م دادند و از آن‌جا فهمیدم که خالص‌م؛ که اخلاص دارم؛ که انگیزه‌ام تنها تویی و تنها تو؛ آن لحظه که فریاد برمی‌آورد: خدایا شکرت که دین برایم نام و نان نیاورد!


و چه‌کسی می‌تواند ادعا کند که بیش‌تر از خالق "هبوط" و خالق "کویر" زندگی را فهمیده و خود را شناخته؟! قطعن من اشتباه می‌کنم و راه همانی‌ست که شما پیموده‎‌اید! تا کِی به راه راست هدایت شوم...!

در این فاصله اما، تمام افتخارم این است که مشتری بهشت نبوده‌ام. که به قول علی خدا عاشقِ عارف می‌خواهد نه مشتری بهشت!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
msa
هرچند می‌دانم گوش نمی‌دهید، ولی، اگر اتفاقی به این بلاگ سر زده‌اید، لطفن از این مطلب بگذرید و به سراغ مطالب دیگر بروید! 


1. امروز عکس شادی رو دیدم! چه‌قدر خوش‌گل بود! یادش به خیر! چه مسافرت خوبی بود! درست نمی‌دونم چند سالم بود... فکر کنم 10-11 سال مثلن... یادمه به شایانم گفتم که میخوام بگیرمش! بهش گفتم که تمام انگیزه‌م اینه که زودتر بزرگ شم و با شادی ازدواج کنم... :دی یادش به خیر! 

چه‌قدر دوسش داشتم... ولی تو آخرین لحظه کارو خراب کرد... تو راه برگشت، آخرای مسیر، وقتی داشت با یکی در مورد یه زنی صحبت می‌کرد، کلمه‌ی "آرایش" رو اونقدر غلیظ و با صدای بلند تلفظ کرد که ازش متنفر شدم! باورم نمیشد شادیِ دوست داشتنی، با اون موهای بلند مشکی و لپ‌های گل انداخته و خوش زبونی و متانت و مهربونیِ صمیمی‌ش، اونقدر قاطی زندگی ابلهانه‌ی آدم بزرگا شده باشه که به خودش اجازه بده، با صدای بلند، در مورد آرایشِ یه زن اونقدر گستاخانه صحبت کنه! 

یاد معلم کلاس دوم‌م افتادم! بی ربط به نظر میاد، ولی خودم ربط‌ش رو می‌دونم...! یادش به خیر! چه‌قدر به خانوم سعیدیانی وابسته بودم. درست به اندازه‌ی مادرم دوسش داشتم! آرایش که می‌کرد و کفش پاشنه بلند که می‌پوشید، بدم میومد! متانت و مهربونی‌ و قداست‌ش رو از بین می‌برد! 

کاش میشد همه بچه شن! کاش میشد بعضی روزا برم پارک، بچه‌های تنها رو پیدا کنم و بهشون بگم: " سلام! اسم من سیناس، اسم تو چیه؟!" آه آنتوان! حالا دارم دردت رو می‌فهمم!

خیلی دوس دارم بدونم الآن شادی کجاس؟ چی‌کار می‌کنه؟ چه‌قدر خوش‌گل‌تر شده...؟! 


2. این موضوعی که از بعد از عید شروع شد، داره اذیت‌م می‌کنه! باید کنترل‌ش کنم! البته راه دومی هم دارم، و اون اینه که سعی کنم خودمو بابت‌ش اذیت نکنم... سعی کنم به‌ش فکر نکنم! دارم اذیت می‌شم. قبول کرده‌بودم که باید دو شخصیتی باشم! باید روزی یکی دو ساعت رو برای تنهایی خودم و فکرهای خودم و دغدغه‌های خودم اختصاص بدم... حالا می‌بینم که خود این ساعات تنهایی رو هم باید دو نیم کنم! دو نیمه‌ی کاملن متضاد! زندگی سخت‌تر می‌شود...


3. باید کنکورمو جدی بگیرم! باید بتونم وقتی از یه درس خسته شدم، سریع شیفت بدم روی درس دوم! باید یه برنامه‌ی زمان‌بندی داشته باشم. و همین‌طور یه برنامه‌ی روتین برای استراحت آخر شب!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۲
msa

اهل فلسفه می‌گویند دکارت در جست‌وجوی یک قانون اخلاقی جهان‌شمول ناکام مانده! و در عین حال راه‌کار دیگری هم پیشنهاد نمی‌دهند. نظریه‌های اساسی اخلاقی همگی ناقص و ناکارمدند. خودگرایی اخلاقی متناقض است، سودگرایی برخطاست و نیچه اساسن اخلاق را زیر سوال می‌برد.

ناکارامدی دموکراسی اثبات شده، دیکتاتوری مدت‌هاست که به شکل ضدِ ارزش در آمده و هنوز هیچ راه‌کاری برای اداره‌ی کشورها وجود ندارد.


دایره‌ی نفوذ نظریه‌ی جنسی فروید محدود می‌نماید و سایر نظریات روان‌شناسی تازه نفس هم عمومن قابل اثبات و دفاع نیستند و در عین حال کارایی‌شان مبهم است.


و دین و مذهب پر از تفسیر‌های متناقض؛ گاه تا مرز انتحار تندرو و گاه تا مرز مصلحت آرام و ساکت!

و انسان! انسان تنها! که به گفته‌ی عمیق سارتر در این دنیا پرت شده! سرگردان! مات! مبهوت! و در برابرش این سوال دردناک که :


من واقعن به دنبال چه چیزی هستم؟!


و البته اگر سرتاسر تاریخ را زیر و رو کنی، ناامید نخواهی شد. که در این‌جا مردانی بوده‌اند به وسعت بشریت و به آرامشِ باران و به عظمت دشت و دستانی داشته‌اند به قدرت کوه و سینه‌ای شعله‌ور چون آتش‌فشان! و چه زیبا می‌گوید علی شریعتی که تاریخ بدون علی چه دردناک است. (نقل به مضمون) نزدیک‌ترین مرد به پیغمبر خدا تمام روز را چاه می‌کند و انفاق می‌کرد و شب‌هنگام سر در چاه می‌گریست. و چه زیبا توصیف می‌کند جامعه‌ی خود را شریعتی وقتی می‌گوید: "نسلی که قهرمان طلب می‌کند..." و خود قهرمان این نسل می‌شود... و وای بر نسلی که قهرمان خود را به سخره بگیرد! و مردی از جنس چه‌گوارا ...


فقر از دیوار این دنیا بالا می‌رود! برده‌داری به شیوه‌ای مدرن رخ می‌نماید و انسانِ تنها... انسانِ وامانده... انسانِ پرت شده، بر پشت دست‌ش می‌زند و هم‌چنان به دنبال راه‌حل است. انسان به دنبال راه‌حل است، برای حل مشکل‌ی که نمی‌داند چیست؟! او نمی‌داند چه چیزی را می‌خواهد؟ به دنبال چه هدفی‌ست! او تا بدان‌جا بی‌هدف و بی‌انجام است که در متون دینی‌ش هم وقتی قرار است سعادت نهایی ترسیم شود، بازهم از غذا و خوراکی و سایه و زنِ بالا بلند و مرد سوار بر اسب سفید سخن به میان می‌آید. تمامی فیلسوفان و روان‌شناسان و بزرگان و ادیبان و پیغام‌آوران تاریخ، همگی در پی تعریف معنایی برای زندگی انسان بوده‌اند و دریغ که هیچ‌کدام پاسخ روشنی نیافته‌اند.


دختر تنها در کلبه‌ای دور افتاده و در میان جنگل، برای خودش می‌رقصد. مرد از روی صخره به درون آب شیرجه می‌زند. پیرمرد روستایی شب‌هنگام ستاره‌ها را می‌شمرد. پیکارجو در یک جنگ قبیله‌ای شمشیر می‌زند. بکت قلم‌ش را بر کاغذ می‌گذارد و می‌نویسد: "میزان اشک‌ها در جهان ثابت است. هر قدر کسی بگرید، به همان اندازه از میزان اشک‌های جهان کم می‌شود. نسل ما..." جوان داعشی عملیات انتحاری انجام می‌دهد. کودک اسرائیلی روی بمبی که قرار است بر سر کودک فلسطینی بیفتد امضا می‌زند، و می‌نویسد: " تقدیم با عشق". زنی توی کافه شعر می‌سراید. و مرد مسلمان که با شادی افطار می‌کند. و مرد هندو که با اطمینان مراسم دینی را به‌جای می‌آورد.


انسان تنها! انسانِ ... چه می‌گویم؟! چه‌طور به خودم اجازه می‌دهم بنویسم وقتی فروغ این‌اندازه زیبا همه‌چیز را گفته :

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

 

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

 ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

...

سلام ای شب معصوم !

 سلام ای شبی که چشم های  گرگ های بیابان را  

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی

 

...

 

 

انسان تنها... انسان افسرده‌ی تنها... چنان با اطمینان نفس می‌کشد و از غذاهای لذیذ با ولع می‌خورد انگار که همه‌چیز روشن است... انگار که خود را شناخته... انگار که مبدا و مقصدش شفاف است. انسان تنها... انسان ساده‌لوح تنها...

...

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :

صبور ،

سنگین ،

سرگردان . . .


بیایید خود را عقیم کنیم، "بیایید به کودکی باز گردیم" بیایید همدیگر را به آغوش بکشیم و برای همیشه بگرییم..
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۳
msa