دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۱۸ مطلب با موضوع «اندکی تامل» ثبت شده است

به سرخی روی فیلتر سیگاری که کشیده بود نگاه کردم و از خودم پرسیدم آیا زمان آن نرسیده تا برای چند لحظه هم که شده این تلخی عمیق که از نخستین روزهای زندگی‌م در کانال‌های عصبی‌م ریشه دوانده و تصاویر دریافتی از شبکیه‌ی چشم‌م را به تصاویری خاکستری فیلتر می‌کند را پس بزنم؟ آیا نباید همین حالا دستان نرم‌ش را توی دستانم بگیرم و با سرعت از کافه بیستروت بیرون بزنم و از منظره‌ی باشکوه ایفل که این همه سال منتظر دیدن‌ش بودم بگذرم و کل بولوار بوردونایس را در حالی که دنبال خودم می‌کشانم‌ش بدوم تا به محل اقامت‌مان در هتل اِبِر برسیم و وقتی که به در اتاق تکیه‌اش داده‌ام برای اولین بار سعی کنم طعم گس لبهایش را بچشم و بعد با عجله در اتاق را باز کنم و هٌل‌ش دهم توی اتاق؟


ما توی پاریس جادویی بودیم. بوی عشق فضا را پر کرده بود و به هر سو که سر می‌گرداندم انسان‌هایی را می‌دیدم که دوست داشتن از چشمانشان می‌ریخت و درد درست همین‌جا بود. پاریس برخلاف آن‌چه به نظر می‌رسد، کمتر از هر شهر دیگری روی زمین مستعد عشق ورزیدن است. فنجان قهوه‌ام را دست گرفته بودم و داشتم ایفل را دید می‌زدم که متوجه شدم سیگار سوم‌ش را روی دست‌م خاموش کرده. سیگار را انداخت و از در بیرون زد و من گذاشتم که برود. حدس می‌زدم که احتمالن شب بر می‌گردد. برای من دیدن همین سیگارهای با فیلترهای نقاشی شده کافی بود؛ چرا نباید می‌گذاشتم تا او از زندگی‌ش آن‌قدر که می‌خواهد کام بگیرد؟


وقتی داشتم توی بولوار سنت میشل قدم می‌زدم، دانشجویان جوانی را می‌دیدم که با یک دست کوله‌های یک وری‌شان را روی دوش‌شان رفته بودند. من می‌توانستم خودخواهی را توی چشمان تک تکشان ببینم. می‌دیدم که توی سرشان دارند به گالیله می‌خندد. من می‌توانستم احساس کنم که برای آن‌ها خیابان‌ها مثل راهروهای خانه‌شان و پارک‌ها مثل باغچه‌های خانه‌شان هستند. من می‌دیدم که آن‌ها یک‌دیگر را نمی‌بینند و برای هر کدام‌شان تنها همان دختری که دستان‌ش را گرفته‌اند واقعی‌ست.


تلألؤ گوش‌واره‌های دختری گردش چشمان‌م را متوقف کرد. روشنایی گردنش را تا میانه‌ی دکمه‌های باز پیراهنش می‌توانستم دنبال کنم. همان‌جا ایستادم و سعی کردم چشمان‌م را آن‌قدر پایین بیاورم که بتوانم دستان‌ش را ببینم. از میان‌ انگشتانش انگشتانی مردانه را دیدم و وقتی کمی چشمان‌م را به بالا هدایت کردم، چهره‌ی نخراشیده‌ی پسری را دیدم که معلوم بود به تازگی پشت لب‌ش سبز شده و یکی از همان کوله‌های یک‌وری را به دوش داشت. به خودم هشدار دادم که من حق ندارم آن دختر را قضاوت کنم، که برای‌ش دل بسوزانم، که از دیدن این صحنه احساس تاسف کنم.


هر پسری به موقع نیاز مهارت‌هایش را رو می‌کند و هر دختری آن وقت که باید، به‌ترین عشوه‌هایش را نشان می‌دهد و تو آن‌جا خواهی فهمید که آن کلمات و آن عشوه‌ها از کلمات و عبارات عاشقان و معشوقه‌های توی افسانه‌ها هیچ کم ندارند. تو آن‌جا خواهی فهمید که هر عشقی به‌ترین عشق است و هر زندگی‌ای با شکوه‌ترین زندگی. تنها باید از سایر انسان‌ها دوری کرد. باید فیلم ندید، رمان نخواند، باید از پاریس حذر کرد، از خیابان‌های شلوغ، از شهرهای بزرگ، از شبکه‌های اجتماعی، از اتوبان‌ها، از هواپیماها، از دانشگاه‌ها، از کافه‌ها، از پارک‌ها و از برج‌های ایفل! باید دست‌ش را بگیری و بخزی توی یک روستا؛ توی یک روستا با آدم‌های پیر و با یک چکش تلویزیون توی خانه را بشکنی؛ باید کتاب‌هایت را بسوزانی و به ریش شبکه‌ی جهانی اینترنت بخندی.


درد انسان امروز پیوستن به دهکده‌ی جهانی نیست. برعکس! انسان امروز بیش از هر چیزی درد فردیت از دست داده دارد. این را از طرز لباس پوشیدن‌های عجیب و غریب می‌توانی ببینی و از میزان تکرار کلمه‌ی "من" توی جملات هر روزه‌ی انسان‌ها ؛ من فقط از این فروشگاه خرید می‌کنم؛ من عادت دارم شب‌ها قبل از خواب شیر بنوشم؛ من هر هفته کوه می‌روم؛ من طرفدار منچستر یونایتدم؛ من تنها موسیقی جَز گوش می‌دهم؛ من ... .


رسانه‌های اجتماعی و بدتر از همه‌شان شبکه‌های اجتماعی اینترنتی، به همان اندازه که هویت گروهی ما را تقویت می‌کنند، به همان میزان از هویت فردی‌مان می‌کاهند. فهمیدن همین موضوع مسخره که این تنها شما نیستید که کشف کرده‌اید که معمولن برگردادندن بالش به ور دیگرش احساس خوبی به‌تان می‌دهد، مشت محکمی‌ست به هویت فردی‌تان!

خطر اصلی گوشی‌های تلفن همراه، احتمال ایجاد سرطان نیست، احتمال کشتن فردیت است.

 

همیشه فیسبوک و اینستاگرام و تویتر برای‌م تداعی‌گر یک دیگ بزرگ بوده‌اند برای پختن آشی یک‌دست از خروجی‌های اذهان تمام انسان‌ها. این تنها عامل مخربی نیست که می‌خواهم در قالب مطرح کردن آن به‌تان پیشنهاد دهم که از شبکه‌های اجتماعی دوری کنید، اما مهم‌ترین عامل هست. ترویج سطحی نگری، ایجاد احساسِ یادگیری (یادگیری کاذب)، درگیر شدن در بازی کاذب و بدون خروجی لایک و فالوئر، از دست رفتن زمانی بسیار بیش‌تر از آن‌چیزی که تخمین می‌زنید از ساعاتی از روزتان که در اختیار خودتان دارید (شامل زمان‌هایی که پای یک اپلیکیشن نشسته‌اید به علاوه زمان‌هایی که فکر می‌کنید دارید کار دیگری انجام می‌دهید اما عملن ذهنتان درگیر همان اپلیکیشن‌ است.)، و هزار و یک اثر مخرب دیگر باعث می‌شود که به‌تان پیشنهاد کنم چند ثانیه بیش‌تر برای ارسال فایل‌هایتان از طریق ایمیل و چند هزارتومان پول بیش‌تر برای مکالمه‌های ضروری‌تان از طریق شبکه تلفن کنار بگذارید و از خیر تلگرام و واتس اپ و وایبر بگذرید. دست یک نفر را بگیرید، ببریدش لای چنارهای یک پارک، آن‌قدر نگاه‌ش کنید تا جان‌تان در می‌رود! و با این کار از خیر تویتر و اینستاگرام هم بگذرید.


باشد که از تلگرام دوری کنید و از پاریس!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۱
msa

پیش‌نوشت کاملن نامربوط: حواسم جمع نیست و برای این‌که بتوانم حرف‌هایم را بزنم باید قبل‌ش ذهن‌م را از حاشیه‌ها خالی کنم. این پیش‌نوشت را فقط برای خودم می‌نویسم.

-از کاغذ بازی متنفرم. فردا صبح زود می‌روم سراغ "پویندگان" تکلیف‌م را روشن می‌کنم و بر می‌گردم دانشگاه. قبل از ظهر تمام‌ش می‌کنم این مسخره بازی را. امیدوارم به کلاس‌ها برسم. بعدش هم یک سر می‌روم سیزده آبان ببینم داروها را گیر می‌آورم یا نه. عصر هم برای آموزش روش استفاده‌شان با آن خانم تماس می‌گیرم. آن وسط‌ها هم اگر وقت شد، سراغ امین‌داور را می‌گیرم. شب هم متن تراکت‌ها را آماده می‌کنم.

-دوست‌ت دارم. کمی زیاد!

 

اصل متن:

چند روز بعد از کنکور بود که برای اولین بار باهاش رو در رو شدم. وقتی داشتم توی مطالب الکی و کلی و بی سر و ته و قدیمی و ناقص و نامفهوم دنبال رشته مورد علاقه‌ام می‌گشتم.

 

 دومین بار، لا به لای یکی از همان بحث‌های طولانی با نیما بود؛ احتمالن ترم دوم بودیم و او به من گفت که از ایمان در مورد انتخاب گرایش مشورت گرفته و ایمان لا به لای حرف‌هاش به‌ش گفته که مثلن همین فلانی که استاد دانش‌کده خودمان است، تخصص‌ش برق نیست؛ حتی مخابرات هم نیست؛ حتی مخابرات میدان هم نیست؛ اگر خیلی خوش‌بیانه بخواهیم بگوییم او در به‌ترین حالت متخصص طراحی آنتن‌های مایکرواستریپ است. این‌ها را که برایم تعریف کرد، برای بار دوم، پشت‌م لرزید.

 

سومین بار دو سه روز پیش بود، وقتی که به غزل زنگ زدم که در مورد نوار قلب و بیماری‌های قلبی ازش سوالاتی بپرسم.خیلی زیاد مسلط بود. گفتم ال بی بی بی و او گفت بله،بله، لفت باندل بلاکد ... و من انگار که با پتک زده باشند توی سرم.

 

خب راست‌ش من الآن حداقل یک سال است که شب و روز از خودم می‌پرسم که آن روزی که جلوی پدر و مادرم ایستادم و به‌شان گفتم که نه، من ریاضی می‌خواهم، درست با خودم چه فکری کرده‌بودم؟ درآمد بالا، خدمت مستقیم به مردم و پتانسیل بالای انجام دادن کارهای انقلابیِ غیر سیاسی، آرامش و آینده‌ی شغلی از پیش تعیین شده و هزار و یک چیز دیگر را درست در قبال چه چیزی از دست دادم؟ چندباری البته جواب خودم را داده‌ام اما راست‌ش هنوز این قضیه برای‌م حل نشده است.

اما بالاخره وقتی داشتم بلاگ سروش را (که یکی از همان قتل‌گاه هست) به مهسا معرفی می‌کردم و چشم‌م به یکی از مطالب‌ش  افتاد فهمیدم علت این ناراحتی فزاینده که درست از بعداز ظهر جمعه وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، همین‌طور خِرم را گرفته و دارد خفه‌ام می‌کند چیز دیگری‌ست.

 

فهمیدم این درد تکراری که از دوران دبیرستان لااقل برای چند بار شوکه‌ام کرده، درد همه‌چیزدانی‌ست. خودم هم خیلی خوب می‌دانستم که دارم دروغ می‌گویم وقتی توی جلسه مصاحبه به پاکروان گفتم که من عاشق این هستم که توی یک زمینه‌ی بسیار بسیار کوچک متخصص شوم. متاسفانه خیلی خوب می‌دانم که راه درست‌تر اتفاقن همین است، اما نمی‌توانم باهاش کنار بیایم.

 

دوست دارم به همه‌چیز ناخنک بزنم. خنده‌دار است اما حتا چندبار از ذهنم خطور کرد که بروم چیزهایی از پزشکی بخوانم. البته این اتفاق قبلن در مورد رشته‌ی علوم کامپیوتر هم در مقیاسی خیلی خفیف‌تر برای‌م رخ داد و همین الآن هم می‌شود گفت بیش‌تر دارم از علوم کامپیوتر می‌خوانم تا از برق. خوش‌حالم که آن‌قدر مغرور و سطحی‌م که سایر رشته‌ها چندان در برابر چشم‌م وسوسه برانگیز نیستند.

نمی‌دانم برای حل این مشکل باید چه کنم (تو اگر می‌دانی، دریغ نکن.) اما لااقل می‌دانم که مرتبه‌ی بعدی که به این شدت دنیا در برابر چشمان‌م تیره و تار شد، سری هم به این مطلب بزنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
msa

پیش‌نوشت: فکر می‌کنم به‌تر است قبل از خواندن این مطلب، مطلب قبل را بخوانی.


چرا؟

چرا خودخواهی؟

مگر نه این است که "همه‌مان روی قبر به دنیا می‌آییم" ؟

مگر جز این است که خدا هم خودخواهی‌مان را به سخره می‌گیرد؟

تلاش برای "او" شدن بی‌فایده است. انسان به طرز رقت‌باری ناتوان و نادان و بی‌انگیزه است. بشر یک واژه نفرین شده است. با هر نفسی که بر می‌آوریم، بر لبان فرشته‌ی مرگ لبخندی نقش می‌بندد.


از این بیماری که به نطفه‌ی من آغشته شده، از زندگی، خسته شده‌ام. این بیماری روحی که اکنون به شکلی نمادین در قالب بک بیماری جسمی هم من را مبتلا کرده؛ رماتیسم، بیماری‌ای که درمان ندارد و تنها راه تسکین‌ش حرکت کردن است، درست مثل زندگی.

مگر نه این که "بالاخره یک روز این ماه خواهد سوخت" ؟ چرا نمی‌گذاری خودم ماه را بسوزانم؟

حالا که مهر مرگ بر پیشانی‌م حک شده، چرا این ابتذال را زودتر تمام نمی‌کنی؟

یک ناله‌ی کش‌دار توی تارهای صوتی‌م بی‌قراری می‌کند؛ من یک بغض فرو خورده‌ام.

من یک طالع نحس‌م! من یک انسان‌م! چرا من یک انسان‌م؟


زندگی شگفت‌انگیز است؛ آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند؛ اتفاقاتی که به طرز عجیبی سلسله‌وار حادث می‌شوند؛ مرگ‌های تازه؛ تولدهای تازه؛ منظره‌ها؛ انسان‌ها؛ شب‌های مرموز؛ لحظه‌های شادمانی؛ لحظه‌های اندوه؛ خنده‌ها؛ گریه‌ها؛ چشم‌های زیبا؛ چشم‌های زشت؛ دوگانگی‌ها؛ تضادها؛ نزدیکی‌ها و دوری‌ها و الی آخر. زندگی شگفت است اما من چیزی ازش نمی‌فهمم.


خدایا آتش این خودخواهی عظیم را که بر جانم انداخته‌ای یا در من بکش تا چنان در این خلق بیامیزم که درد فراموش‌م شود، یا بیش‌تر در من بیفروز تا دست به انتحار بزنم.


انسان‌های خودخواه انسان‌هایی رنجورند. چرا فکر می‌کنم جهان روی دوش من گذاشته شده؟ چرا سعی می‌کنم ناله‌های بشری سر دهم، منی که ناله‌های شخصی‌م راه نفس کشیدن‌م را مسدود کرده؟ این خود بزرگ ‌بینی و خود متفاوت بینی از کجا در روح من نقش بسته؟ چرا احساس مسئولیت؟ چرا فکر می‌کنم همه هستم؟ چرا فکر می‌کنم باید کاری کرد؟ چرا برای زندگانی نسخه می‌پیچم؟ چرا دنبال اسطوره می‌گردم؟ چرا وقتی نام فلانی و فلانی می‌آید مو به تنم سیخ می‌شود و برای چند روز انرژی می‌گیرم؟ چرا انسان‌های معمولی را توی دلم سرزنش می‌کنم؟ این تصور که من باید انسان بزرگی شوم که از یادها نرود، از کجا در من ریشه دوانده؟

چرا بلد نیستم زندگی کنم؟ چرا رفیق ندارم؟ چرا معشوقه ندارم؟ چرا همیشه حالت تهوع دارم؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۷
msa

وقتی زندگی بر وفق ِ مراد ماست، آن قدر داریم لذت می بریم که از
معنای زندگی نمی پرسیم. اما وقتی زندگی به تقلاً و کشمکشی
کُشنده تبدیل می شود این پرسش بر سرمان آوار می شود، اما نه
به خاطر ِ اینکه دنبال پاسخ ِ این پرسش هستیم که " معنای زندگی
چیست؟" بلکه می خواهیم به مصیبت مان پایان دهیم . پس دغدغه ی
ما حل ِ مسئله ی معنای زندگی نیست. دغدغه ی ما حل ِ مشکلات ِ
زندگی ست.

....................................
از کتاب" پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است"

اثر"دنیل کُلاک" و "ریموند مارتین"


اگرچه این یک دیدگاه فلسفی‌ست، اما مشابه همین سخن را می‌توان در کلام روان‌شناسان هم یافت. در روان‌شناسی صاحب‌نظرانی وجود دارند که اساسن افسردگی را یک رفتار تدافعی می‌دانند. آن‌ها می‌گویند انسان‌ها وقتی احساس ناتوانی و خستگی شدید می‌کنند، برای مخفی کردن و موجه نشان دادن کمکاری‌شان، در اقدامی نسبتن آگاهانه، حالت افسردگی به خود می‌گیرند تا خودشان را از انتقاد اطرافیان مصون بدارند و لطف و مهربانی و دل‌سوزی و مراقبت آن‌ها را به دست آورند.


درست است که بسیاری از افسردگی‌ها و یا به تعبیر دیگر بسیاری از جست‌وجوهای بی نتیجه‌ی ما برای کشف معنای زندگی، از ضعف و کم‌کاری و ناتوانی ما نشات می‌گیرد، اما همیشه این‌طور نیست. با مراجعه به آثار گران‌سنگ و با ارزشِ ادبیات، فلسفه و هنر می‌بینیم که پدیدآورندگان آنان عمومن افرادی عمیق و غمگین بوده‌اند. کما این‌که می‌بینیم بسیاری از همین افراد عمیق و غمگین و افسرده افرادی فعال و پرکار بوده‌اند که بعضی‌هاشان ده‌ها کتابِ ارزشمند از خودشان برجای گذاشته‌اند. بنابراین اتهام کم‌کاری و خستگی و منفعل بودن و احساس ناتوانی در برابر مشکلات روزمره زندگی، لااقل برای نوابغِ تاریخ اتهامی نارواست.


 اکثر همین افسردگی‌ها و سرگردانی‌ها عمومن پس از گذشت یک بحران عمیق عاطفی به‌وجود می‌آیند، اما به هرحال باید پذیرفت که در بسیاری از موارد این احساس درماندگی از حد و اندازه‌ی یک بحران عاطفی بالاتر رفته و به فلسفه و هنر و ادبیات و یا عرفان و مذهب می‌انجامد. با این تفسیر یک انسان باید خوش‌شانس باشد تا به مشکلات غیرقابل‌حلی برسد که موجبات کشف‌های فلسفی و جست‌وجو برای یافتن معنای زندگی _که در واقع اساسی‌ترین و درست‌ترین سوالی‌ست که یک انسان باید از خودش بپرسد_ را فراهم کند.


در واقع این نکته که هر اندازه ما در تفریحات زندگی غرق می‌شویم و پول و سلامت و عشقِ جنسی به کمک‌مان می‌آید، رنج طاقت فرسای زندگی را از یاد می‌بریم، صحیح است. اما این به آن معنی نیست که زندگی فاقد رنج و غم و سختی‌ست، بلکه این به معنی سطحی بودن ماست. تنها انسان‌های عمیق‌ند که توانایی آن را دارند تا در اوج خوش‌بختی و کامرانی، عمق فاجعه را دریابند و همچنان غمین و زهرچشیده به نظر برسند. در واقع نزول مصیبت‌های کوچک و روزمره برای ما می‌تواند به مثابه‌ی یک فرصت باشد تا ما کوتوله‌های کوته بین، بر دوش بزرگان فلسفه و ادبیات و هنر بنشینیم و از آن‌جا نگاهی به دوردست‌ها بیندازیم. و اگر شجاعت‌ش را داشتیم، همان‌جا بمانیم و برای همیشه این منظره‌ی هراس‌ناک را نظاره‌گر باشیم. ما همه‌مان روزهایی را تجربه کرده‌ایم که از عشقی دردناک و یا از دست‌دادن هول‌ناک عزیزی جان‌مان به ستوه آمده و گاهن اشک‌مان روی گونه‌هامان لغزیده و بی‌کس و تنها به شعر و رمان و فلسفه و مذهب رجوع کرده‌ایم. اما همه‌مان شایستگی این را نداشته‌ایم که همان‌جا بمانیم. و با گذشت زمان از دوش غول‌ها پیاده شده‌ایم و یا به یاری منجی انتحار پایین پریده‌ایم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۹
msa

 



باورت هست که من پیرزنی را دیدم که به من گفت دل ش حرف زدن می خواهد؟!


به نظر میرسد یکی از مهم ترین عوامل خوش بختی داشتن مخاطب است! مخاطب داشتن در کنار مقبولیت دو عامل مهم غیرقابل تفکیکِ احساس خوش بختی ند. تا حدی که می بینیم سایر عواملی که در ظاهر از عوامل اصلی خوش بختی به نظر می رسند خود ابزاری برای این دو عامل اصلی هستند. پول و پرستیژ و سواد و آگاهی، همه و همه در خدمت جذب مخاطب و ایجاد مقبولیت درمی آیند و به خودی خود دارای ارزش چندانی نیستند. چه کسی دوست دارد بهترین کت و شلوارش را بپوشد و با سانتافه اش در خوش آب و هوا ترین جزیره های دنیا براند و وقتی به ویلای ساحلی اش رسید کتاب هایش را ورق بزند و بخواند و بنویسد و هیچ کسی هم سرش را برنگرداند تا با حسرت به او نگاهی بیندازد یا خدمت کار هتلی برایش تا کمر خم نشود و کتاب هایش را کسی نداند که چه کسی نوشته است؟!


اگرچه اندکی از بحث اصلی دور می شوم اما دوست دارم باز هم تکرار کنم که برای دیگری زندگی کردن ویژگی بشر است! هیچ کس برای خودش نمی نویسد، برای خودش کار نمی کند حتی هیچ کس برای خودش زندگی نمی کند. و به همین علت است که می بینیم در صدر عوامل خودکشی گسستگی  پیوند های اجتماعی رخ نمایی می کند.


دوست من اگر تو هم مثل من به تنهایی می اندیشی، بگذار بگویم ت که شدنی نیست! آسیب پذیر باش! بپذیر که زندگی ت جز با وجود دیگری معنا نمی شود.


از این نظر نویسنده ها و سخنوران خوش بخت ترین افرادند! و بعداز آن ها و در شکلی دیگر عاشقانی که به معشوق شان رسیده اند.

ای همه ی نویسنده ها و سخنواران و نگارندگان و فیلم سازان و عاشقان به وصال رسیده که کلامتان ارزشمند است و کسی برای حرف تان تره خرد می کند از شادی به آسمان چنگ کشید و نوای دل نشین فرشتگان نگهبان را بشنوید که شما را به بهشت خوشامد می گویند و به ریش داعشی های در آغوش حورالعین آرام گرفته قاه قاه بخندید و از شدت تاسف بالا بیاورید!


من پیرزنی را دیدم که نگاه خیس ش را در نگاه م دوخت و گفت تنهایم... دل م حرف زدن می خواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۹
msa

به هر حال یک چیزهایی را باید پذیرفت و باید نوشت. باید نوشتشان که یادت بماند پذیرفته ای شان و دوباره برایشان وقت تلف نکنی. باید نوشتشان که گه گاه بتوان مرورشان کرد؛ که از اعماق ناخودآگاهت بیایند بیرون.

حقیقت را باید پذیرفت اگرچه با اکراه! اگرچه با تلخ کامی! باید پذیرفتشان. هیچ راه دیگری هم وجود ندارد.

بوکفسکی گفت:هر چقدر بگوییم مردها فلان زن ها فلان یا تنهایی خوب است و دنیا زشت است، آخرش روزی قلب ات برای کسی تند تر میزند.


البته که من به اندازه ی بوکفسکی ادعای تمایل به تنهایی ندارم. و اگر من و بوکفسکی در دو جا با هم تفاوت داشته باشیم، یکیش همین تمایل به تنهاییست. اگرچه من فکر می کنم حداقل این قسمت از کلماتش که در مورد تنهایی گفته، آغشته به دروغ است. چرا که همین که کسی تصمیم بگیرد به زندگی اش ادامه دهد، یعنی پذیرفته در کنار سایر انسان ها بودن را و اصلا" آدمی که می نویسد، یعنی می خواهد که بخوانندش. و هیچ نویسنده ای برای خودش نمی نویسد و هیچ شاعری برای خودش نمی سراید و اصولا" هیچ انسانی برای خودش زندگی نمی کند و هر کسی برای ادامه این زندگی پوچ و بی معنی، معنی و هدفی ساختگی برای خودش دست و پا می کند. _ یادم باشد در مورد معنای زندگی، چیزی بنویسم._


و هر کسی برای ادامه این زندگی پوچ و بی معنی، معنی و هدفی ساختگی برای خودش دارد و اگر ندارد و نمی تواند داشته باشد، در عذاب است و تنها علاج احتمالی اش مرگ است.

و نهایتا" می بینیم که بوکفسکی هم بالاخره اقرار می کند به تپش قلبش! و میبینیم که این اقرار با خودش کیسه ی بزرگی از اکراه به همراه دارد.

و من اگر مرتب می نالم و غر می زنم  که کسی نمی فهمدم، اگر به حساب توهم خودمتفاوت بینی(!)نگذاریم، ...! بگذاریم شریعتی صحبت کند:

مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمیست. یک روح هر چه زیباتر است و هر چه داراتر، بر آشنا نیازمند تر است. ... حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش. نمی خواهد که مجهول بماند. مجهول ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و درد بیگانگی و غربت را. هر انسانی کتابیست در انتظار خواننده اش.

 تا اینجایش به اندازه کافی تلخ هست. چرا تلخ است؟! چون دست دراز کردن فی نفسه تلخ است. متوصل شدن به خارج از خود دردناک است. عذاب آور است. بغض به گلو می آورد. این که کسی نیازمند باشد که بشناسندش، این که کتابی برای معنی یافتن به خواننده نیاز دارد و خودش فی نفسه هیچ نیست، تحمل ناپذیر است.

و اگر از من بخواهند از آیات کتب آسمانی یکی را قبول کنم، این یکی را قبول می کنم که : وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِى؛ از روح خود در آن دمیدم. چرا که این تمایل بی نهایت انسان به بی نیازی را تنها با عظمت روحی او که از منشاء عظمت، یعنی از روح خدا سرچشمه میگیرد، می توان توجیه کرد.

و اگر این را بپذیریم که خداوند از روح خود در این جسم ضعیفِ ناتوانِ پستِ بی مقدار که متشکل است از چند ورودی و خروجی که با یکیش می خورد و با یکیش دفع می کند و با یکی دیگرش فرو می کند یا فرو می کند(!) ، دمیده، به ناچار پذیرفته ایم که خداوند روی زمین هم در حال عذاب دادن بشر است یا به تعبیر مذهبیون در حال تعالی دادن روحش! وه! چه تعالی زورگویانه ای! چنین خدایی پیش از هرچیز بهتر است خودش را تعالی دهد!

آدمی در عذاب دائمیست چرا که هر نیازی که برآوردنش ناممکن باشد، شکنجه است. شکنجه است. شکنجه است. از اعماق حلقومم فریاد می زنم: شکنجه است!

تا اینجایش به اندازه کافی تلخ هست باقی اش زهر است! زهر است!

به عنوان یک بشر، یک کتاب، باید اقرار کنم دوست دارم خواننده ام یک زن نه، یک ماده باشد! چنان که هر مرد نه، هر نر دیگری! چرا تلخ تر است؟ اگر تا اینجا صحبت از روح خدایی و نیازهای متعالی آسمانی و روحانی بود، از این جا به بعدش حرف از نیاز حیوانیست! و تنها آن هایی حرفم را می فهمند که هنوز به ابتذالِ زندگی روزمره نیفتاده اند. مخاطب من، بعد از خودم، آن هایی هستند که ذره ای از تعالی روحی و عطش بی نهایتِ بی نیازی(!) را در وجودشان نگه داشته اند. باقی آدم ها به حرف هایم می خندند. مخاطب من آن هایی هستند که معنی این کلامِ هدایت را می فهمند که :

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید».

و من اگر همیشه عشق به هدایت را در دل دارم، نه از توافق افکارم با افکارش و نه از بابت نبوغ حیرت انگیزش در نویسندگی، که فقط و فقط از بابت پی بردنش به پوچی و بی هدفی و غیرقابل تحمل بودن و تضاد تهوع آور زندگیست. همان چیزی که شریعتی از آن به تراژدی الهی نام می برد و خداوند چه زیبا و دقیق گفته که : لقد خلقنا الانسان فی الکبد ، همانا انسان را در سختی آفریدیم.

 

آری! اینگونه به ابتذال می کشاندت خداوند! پس لطفا" شاخ و شانه نکش! سرت را پایین بینداز. دستوراتش را اطاعت کن و همواره زیر لب زمزمه کن: اوست قادر متعال!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۱
msa

مانده ام بروم دستشویی یا بنویسم!

می نویسم!

قتل عام کلمات بس است! بس که کلمات را کشته ام گلویم بوی گند جنازه می دهد. فقط نازی ها نبودند که ...! ما همه مان جانی هستیم. حداقل اکثرمان!

چندنفری هم بوده اند که جانی نبوده اند. و تاسف آن جایی گلوی آدم را می فشرد که همه ی جانی ها، از آن های دیگر، از آن چند نفر، هراس دارند! ازشان دوری می کنند! ازشان می ترسند!

 

مشخصات کتاب را نگاه کردم. 1920 تا 1994! بوکوفسکی هم مرده! برادرم مرده! قبل از این که مشخصات کتاب را بخوانم، با خودم گفتم اگر زنده باشد، هر طور شده تا 10 سال بعد پیدایش می کنم. و در آغوشش آرام خواهم گرفت.

من آدم حسودی هستم! هر وقت می بینم فرد دیگری هم شعرهای برادرم را زمزمه می کند حالم گرفته می شود! می خواهم فقط برای خودم باشد!

  بهشتِ من می دانی کجاست؟!

خدایا می خواهم کمکت کنم رامم کنی! می گویند از رازِ دلِ آدم ها خبر داری! نمی دانم راست است یا نه! به هرحال من بهشت دلخواهم را برایت فاش می کنم و دوست دارم تصور کنم که...!

جانی ها محکومم خواهند کرد! سرم را روی دارِ اعدام می بینم.

بهشت من آن جاییست که فردینان، چارلز، صادق، زیگموند، ... نه! روی بودن فروید شک دارم، شاید حتی یونگ را ترجیح دهم! بهشت من آنجاییست که فردینان، چارلز، صادق و همه ی غیر جانی های تاریخ بشر، همه شان، همه ی آگاهان به تنهایی و ابتذال و تباهی اجباری بشر، همه ی عاشقان عدم دور هم نشسته اند.

قلیانی آن وسط است. من و صادق نوبتی قلیان می کشیم! آن های دیگر هم همه یا ویسکی در دست دارند یا پیپ و سیگار بر لب! و از تجربیاتمان برای یکدیگر می گوییم. و از تصورتمان! در حالی که همگی لبخندی تلخ بر لب داریم! تلخ! تلخ چون...! و بحث می کنیم و هر کس که صحبت می کند، بقیه به نشانه ی تایید سر تکان می دهند. بعد صادق سگ ولگردش را می خواند و همه کف می زنند.

نه! من هرگز خودبزرگ بین و زیاده خواه نیستم! من از همه شان کمترم! اصلا" من را اشتباهی در این جمع راه داده اند! اشتباهی به بزرگیِ ...!

و بعد همه با هم تصمیم می گیریم ادامه دهیم یا نابود شویم! خدا مهربان شده! اجازه می دهد عدم خودمان را انتخاب کنیم! با هم قول و قرار گذاشته ایم که با هم تصمیم بگیریم!

و آن طرف تر حورالعین ها در دستان مردان با ایمان آرام گرفته اند و ما آب دهانمان را روی زمین تُف می کنیم.

جانی ها ازمان می ترسند و چه چیز از این بهتر!

1/1/93

20:18

 ---------------------------------------------------------------------------------------------

البته ما خیلی بیشتر از این چند نفر بودیم. شاید چیزی حدود ده-دوازده میلیون نفر در تمام تاریخ. اما یک حلقه ی تصمیم گیری تشکیل داده بودیم که برای همه تصمیم بگیرد. اولش دکتر شریعتی را در حلقه تصمیم گیری راه ندادند. گفتند نفوذیست. بعد من شعر "من چیستم" ِ دکتر شریعتی را برایشان خواندم و همگی در حالی که کف می زدند، اجازه دادند او هم وارد شود.

ما تصمیممان را گرفته بودیم. از سافو خواستیم که متن بیانیه را برای خدا قرائت کند. بیانیه با شعری از من آغاز می شد. که :

 

من نگویم قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید         بلکه گویم که مرا از قفس آزاد کنید

محضر حق باری تعالی ...

 

 

بیانیه تمام شد. بعد خدا رو کرد به فرشته هایش و گفت: یادتان هست آن روزی را که گفتم: " من در زمین خلیفه ای می آفرینم" و شما گفتید:" آیا کسی را می آفرینی که در آنجا فساد کند و خونها بریزد ، و حال آنکه ما به ستایش تو تسبیح می گوییم و تو را تقدیس می کنیم؟ "  دیدید که: "من می دانم آن چه را شما نمی دانید." (آیه ی 30- سوره ی بقره)

و در حالی که لبخند رضایتی بر لب داشت، خدا را می گویم، به سمت ما آمد. و من تمام جسارتم را جمع کردم و گفتم خداوندا می خواهی چه کنی؟ گفت: بار امانت را از دوشتان بر می دارم.

 

و لحظه ای گذشت و لحظاتی. اتفاقی افتاد. نمی دانم چه بود! برگشتیم، لحظاتی در چشمان یکدیگر نگریستیم. یکدیگر را غریبه یافتیم . گویی هیچ سنخیتی با هم نداشتیم. نمی دانستیم چرا دور هم جمع شده ایم. همه از هم گریختیم و هر یک در آغوش حورالعینی آرام گرفتیم!

 

14/3/93

20:48


همینطور بخوانید این را :http://khatkhaty.blog.ir/1392/07/23/%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%88

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۴۸
msa

من می دانستم که اگر به او می رسیدم هم دیری نمی پایید که بهانه ای می جستم و می یافتم و عیبی بر او یا بر خودم می گذاشتم و جدا می شدم.
 با این که تا کنون رابطه ی عاشقانه ای را تجربه نکرده ام اما می توانم درک کنم آن هایی را که روابطشان بیش تر از چند ماه نمی پاید. چرا که اصولا" بعد از مدتی آدم دلش می زند. من نمی فهمم فرق یک دختر یا پسر با یک جفت کفش در چیست که کفش بعد از چندماه دلِ آدم را می زند اما آن انسان نه! شکی نیست که هر انسان شجاعی بعد از چند ماه رابطه اش را قطع می کند و دنبال فرد دیگری برای تکیه کردن می گردد و فقط آن هایی ادامه می دهند که تا ابد می ترسند و هراس دارند از پذیرش این حقیقت که انسان بسیار بیشتر از آن چه در تصور گنجد دمدمی مزاج و پست و رذیل و ذلیل و تنها و احمق و ساده لوح است و یا وقتی این حقیقت را می پذیرند که در دام عادت گرفتار آمده اند و معشوق به اسارتشان گرفته.
یادم هست یک وقتی می خواستم متنی بنویسم من باب عشق. اولش را با این جمله آغاز کردم که کلمه ی عشق مسخ شده است و چه بسیار کلماتی در روزمره ی ما که مسخ شده اند و شنونده از شنیدنشان به اشتباه می افتد. چند جمله ای من باب همین مسخ شدن کلمه عشق نوشتم و وقتی برگشتم و مرور کردم آن چه را با زحمت پس از یک ساعت نوشته بودم، دیدم به شدت افتضاح و تهوع آور شده. به دل خودم هم نمی نشست و حالم از خواندنش بد می شد. به غایت نامفهوم و ثقیل و مسخره و کثافت کاری شده بود! می دانم با خودت می گویی این یکی هم دست کمی از آن ندارد!
خلاصه، آن متن ناقص را فراموش کردم و عشق را فراموش کردم تا این که آن روز لعنتی از راه رسید و خاکستر شعله ور شد و عشق با همان عین تهوع آورش از دور چشمک زد و آن پیاده روی دو سه ساعته را رقم زد و آن بحث را پیش آورد و در آخرین لحظات عشق از من خواست که تعریفش کنم و من حقیقتا" نتوانستم! عشق از خودش مفهمومی ندارد و هر چه از عشق می گویند و هر چه از ایثار می گویند و هر چه از ایمان می گویند چیزی نیست جز کلمه ای نامفهوم و ثقیل و مسخره و کثافت که سرپوشیست بر نیاز و کمبود و رذالت و ذلالت! و من آن روز فهمیدم که چرا آن متن بر دل نمی نشست.
شاید هم البته این افکار سیاه و تلخ از ذهنم میگذرد چون می دانم او سهمم نیست و در واقع با این ها دلم را تسکین می دهم و فرار می کنم از واقعیت و صورت مسئله را پاک می کنم و عقب می نشینم و خودم را به ابتذال و پستی می کشانم. نمی دانم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۴
msa

ما قریب به هفت میلیارد نفریم. برای شش میلیارد و نهصد و نود و نه هزار و نهصد نفر به دلایل مختلف، مسئله ی عشق تو مطرح نیست. ده تایمان عاشق توایم و الباقی احمق اند!
هر کدام نه تای دیگر را میشناسیم، اما هیچکس این را افشا نمی کند. هیچکس افشا نمی کند که می خواهدت. هر کس به خون دیگری تشنه!
شبی خواب دیدم دستانم را در حالی که در گیسوان پریشانت فرو رفته بود. و میدیدم اشک شوقی که از چشمانم و از چشمانت جاری شده بود. کمی که گذشت دیدم ریزش نرم اشکت به گریه بدل شد. بعد ناگهان برخاستی و در حالی که گوشه های لباس نارنجی رنگت را گرفته بودی، دویدی سمت درب و من ناگهان از خواب برخاستم در حالی که قطرات عرق از پیشانی ام می چکید.
همین که هراسان برخاستم دیدم او را که دشنه به دست داخل می شد و با شنیدن صدای نفس نفس زدن من گریخت. من شناختمش اما به روی خودم نیاوردم.


نمی دانم باید چه کنم! نه! می دانم اما می ترسم. باید خودم را بکشم. باید خودم را بکشم و رقابت را سبک تر کنم. من خودم را خواهم کشت نه برای این که نمی توانم تو را به دست بیاورم، خودم را خواهم کشت زیرا که می خواهم نشان دهم به خدا انسانیتم را. و اگر این کار را نکنم، فرق من با او در چیست؟!


من خودم را کشتم... ! رقابت سبک شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۸
msa

داستان کوتاه ِ عدالت را بخوانید و نظرتان و برداشتتان را انعکاس دهید. لطفا"!

دریافت
حجم: 150 کیلوبایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۷:۴۸
msa