دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ما بچه‌های بد خدا بودیم! ما بچه‌های ساده‌لوح خدا بودیم! ما کلاه سرمان رفت! ما نماز نخواندیم، روزه نگرفتیم و حتی دعا نکردیم. ما ندانستیم که باید سرمان توی کار خودمان باشد. ما بهشت را به بهای هیچ از کف دادیم و حوریانی که انتظارمان را می‌کشیدند...

ما بچه‌های ساده‌لوح خدا، حتی نتوانستیم حوریکان زمینی را به چنگ آوریم! ما بچه‌های ساده‌لوح خدا ندانستیم که باید کم‌تر بدانیم! ما نفهمیدیم که توی بعضی چیزها نباید دخالت کنیم. ما از اول‌ش هم سرمان می‌خارید! ما فضول بودیم! فضولی بی‌جا کردیم!

یکی نبود به‌مان بگوید مردک ابله به تو چه که فلانی بدبخت است، فلانی دارد می‌میرد، دنیا عادلانه نیست، فلان‌جا می‌توانست بهتر اداره شود، سیاست چیز کثیفی‌ست، انسان موجود پستی‌ست، انسان موجود ابله و کثیف و خطرناکی‌ست، پسرها دوست دارند با دخترها لاس بزنند، دخترها همگی از دم نگاه‌شان جنسیتی‌ست، تو خودت از همه بدتری ... چه می‌گویم؟!

یکی نبود به ما بگوید کم‌تر فکر کن، کم‌تر انتقاد کن، سرت را بینداز پایین و فقط ... . یعنی بودندها، ولی ما مخ‌مان کار نمی‌کرد. فکر می‌کردیم عقل کل‌یم! فکر می‌کردیم خیلی بارمان است! خودمان را قبول داشتیم و با خودمان می‌گفتیم، خدا اگر ما را قبول نداشته باشد، چه کسی را قبول دارد؟!

ما خودخواه بودیم! اول‌ش گفتیم قاطی زندگی پست‌شان نمی‌شویم. شروع کردیم به غر زدن! غر زدن گلوی‌مان را گرفت. دیگر صدایمان در نمی‌آمد. داشتیم خفه می‌شدیم. گفتیم به درک! مرگ یک‌بار، شیون یک‌بار! اما جسارت‌ش را نداشتیم! قلاده‌مان را باز نکردند! گفتیم به درک! حالا که ولمان نمی‌کنید، شکست‌تان می‌دهیم! حالا مثلن انگار مسابقه است! گفتیم شکست‌تان می‌دهیم، در مسابقه‌ای که مسیر نداشت! بعد دیدیم ضعیفیم... دیدیم یک پای‌مان می‌لنگد. دیدیم ما از جنس این مردم نیستیم. بلد نیستیم باهاشان مسابقه دهیم. این‌ها خیلی کارشان درست است! الحق کارشان درست است! به‌شان حسودی‌مان می‌شود. به قول زهرا، ما باختیم!

ما زیادی می‌فهمیدیم، بیشتر از آن‌چه که باید. ما تولیدات اشتباهی کارخانه‌ی بشر سازی بودیم! ما قرار بود نماز بخوانیم، روزه بگیریم، با دخترها لاس بزنیم و با پسرها همان‌طور رفتار کنیم که با دخترها، که وجدانمان آسوده شود... ما قرار بود روزی صد تومان بیندازیم توی صندوق صدقات و سر نماز فقرا را دعا کنیم... و سر بیست‌وپنج سال زن بگیریم و عروسی و ماه عسل... و کار کنیم و بخوریم و در چرخه‌ی جان فرسای مهمانی‌های الکی و خاله‌بازی‌های آبکی تحلیل رویم و بمیریم و باز روح گیریم، این بار در آغوش حوریانی مهربان!

نه! من هرگز طعنه نمی‌زنم! به هیچ‌وجه به سخره نمی‌گیرم! من متاسفانه دارم غبطه می‌خورم! ما همه‌چیز را باختیم! ما بچه‌های نفهمِ فضولِ ابله خدا بودیم!

افسوس که راه بازگشتی نیست! انسان نمی‌تواند آن‌چه را فهمیده، فراموش کند! و گورکن مرگ ما را انتظار می‌کشد و دربان جهنم نفس‌هایمان را شماره می‌کند. به قول زهرا ما باختیم! افسوس... افسوس... برای اولین بار در زندگی‌م فهمیدم که ایراد از خودم است! و این فهمیدن خود درد کمی نیست!

ما درد کشیدیم درست در آن لحظه که باید از شادی فریاد برمی‌آوردیم و فکر کردیم به مسائلی که نباید برای‌مان اهمیتی می‌داشتند و درباره‌ی انگیزه‌های پست انسانی که پشت هر سلامی‌ست و پشت هر عشوه‌ای، آن‌قدر فکر کردیم که عاقبت خود در منجلاب این انسان‌یت متعفن فرو رفتیم!

ما اگر اندکی شعور داشتیم، باید جسارت می‌داشتیم!


-------------------------------------------------------------------------------------

بعدن نوشت: آدم گاهی به سرش می‌زند... نباید این‌ها را می‌نوشتم! از علی(شریعتی) و ال‌چه و علی و شارمین خجالت می‌کشم! 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۴
msa

دستانش حسابی یخ زده! پاهایش میلرزد. طبق عادت میبوسمش. دستانش را میفشارم و نگاه سختی در نگاهش می اندازم. بعد آرام زیر گوشش میگویم دوستت دارم. پرستار داد میزند، خانم سریعتر! یک مرتبه یادم می افتد سرنگ و انسولینش را فراموش کرده ام. با عجله برمی گردم سمت ماشین و انسولین را می رسانم به دست پرستار. سه ساعت گذشته! میروم از پرستار پرس و جویی کنم. داد میزند آقا خبر ندارم. خبر ندارم. میفهمی خبر ندارم یعنی چه؟! و من آرام در دلم می گویم میفهمی نگرانم یعنی چه؟!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۵
msa