دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

حالا که به لطف فیسبوک دوباره دیدمت ... یک چیزی در وجودم تکان خورد. صبح تا شب را به بطالت و تلف کردن وقت و بالا و پایین کردن این فیسبوک لعنتی می گذرانم. چای پشت چای. خواب پشت خواب. آهنگ پشت آهنگ. حتی دستم به کتاب هایم نمی رود. سرگردانی و بی حوصلگی م را پشت گام های سریع و بلندم پنهان می کنم. حال و حوصله ی خواندن را هم ندارم چه رسد به نوشتن! چه رسد به درس خواندن! می روم سالن مطالعه، چهار ساعت می نشینم، ده دوازده استکان چای می خورم. کتاب هایم را نگاه می کنم. هنوز بازشان نکرده ام! به مادرم فکر می کنم که صبح به صبح زنگ می زند و از خواب بیدارم می کند، بعد دو سه دقیقه به صحبتم میگیرد که مطمئن شود بیدار شده ام.

 هیچ چیز من را تکان نمی دهد. هیچ کاری نکرده ام و مثل کسی که بار یک کشتی را خالی کرده باشد کمرم درد می کند. دارم می شکنم. بعد ساعت دو بعد از نصفه شب که می خواهم برای ارائه ی فردایم، تازه موضوع انتخاب کنم سری به فیسبوک میزنم و یکباره عکست را میبینم. چیزی در وجودم تکان می خورد.

از خدا بدم می آید. از به ابتذال کشیدنم خوشش می آید. از همه ی آن هایی که باهاشان میگردی متنفرم. حتی از خودت هم متنفرم. باورت نمی شود، متنفرم! اما تو تنها کسی هستی که می توانی لش سنگینم را تکان دهی. شاید هم اشتباه می کنم. تو هم مثل همه ی دیگر مسکن ها اثری موقت داری.

دلم می خواهد شریعتی الآن بیاید این جا رو به رویم بنشیند. اما صحبت نکند. و صحبت نکنم. پس چرا بیاید؟! نه! من حتی حوصله ی شریعتی را هم ندارم. حوصله ی نزدیک ترین دوستم را هم ندارم. اما اگر تو بیایی. اگر تو بیایی تا صبح برایت صحبت می کنم. تا صبح بهت گوش می دهم. همانطوری صحبت می کنم که می خواهی. همانطوری گوش خواهم داد که میپسندی.

دو سه روز پیش داشتم فکر می کردم. آخرین باری که گریه کردم... . آخرین باری که گریه کردم روزی بود که ...! ولش کن! همین ده دوازده روز پیش بود. اما قبل از آن، قبل از آن، آخرین باری که گریه کردم حدود پنج ماه پیش بود. برای تو گریه کردم. مضحک است. تو تنها کسی هستی که می توانی چیزی را درون من تکان دهی!

شاید اگر بودی... . اگر این تنها ضعفم را می پوشاندی. نیمه ی کامل کننده ی من، اگر تنها ضعفم را(به نسبت سایر انسان ها) می پوشاندی، من هم حالا عین این هایی که در چپ و راستم خوابیده اند، خوابیده بودم. شاید این متن های ناقصم را کامل کرده بودم. شاید درس هایم را خوانده بودم. شاید به جای این که بغض گلویم را بفشارد از شادی دیدار فردایمان بشکن میزدم! شاید کتاب هایم را تمام می کردم. شاید فیلم ها را نصفه نمی دیدم. شاید پارک ها را به تنهایی نمی رفتم یا شاید در سالن تئاتر مسول سالن نمی پرسید شما یک نفری؟ لطفا" بیا این سمت بنشین!

آدم هم چه بدبختی ها که ندارد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۲۸
msa