دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

به سرخی روی فیلتر سیگاری که کشیده بود نگاه کردم و از خودم پرسیدم آیا زمان آن نرسیده تا برای چند لحظه هم که شده این تلخی عمیق که از نخستین روزهای زندگی‌م در کانال‌های عصبی‌م ریشه دوانده و تصاویر دریافتی از شبکیه‌ی چشم‌م را به تصاویری خاکستری فیلتر می‌کند را پس بزنم؟ آیا نباید همین حالا دستان نرم‌ش را توی دستانم بگیرم و با سرعت از کافه بیستروت بیرون بزنم و از منظره‌ی باشکوه ایفل که این همه سال منتظر دیدن‌ش بودم بگذرم و کل بولوار بوردونایس را در حالی که دنبال خودم می‌کشانم‌ش بدوم تا به محل اقامت‌مان در هتل اِبِر برسیم و وقتی که به در اتاق تکیه‌اش داده‌ام برای اولین بار سعی کنم طعم گس لبهایش را بچشم و بعد با عجله در اتاق را باز کنم و هٌل‌ش دهم توی اتاق؟


ما توی پاریس جادویی بودیم. بوی عشق فضا را پر کرده بود و به هر سو که سر می‌گرداندم انسان‌هایی را می‌دیدم که دوست داشتن از چشمانشان می‌ریخت و درد درست همین‌جا بود. پاریس برخلاف آن‌چه به نظر می‌رسد، کمتر از هر شهر دیگری روی زمین مستعد عشق ورزیدن است. فنجان قهوه‌ام را دست گرفته بودم و داشتم ایفل را دید می‌زدم که متوجه شدم سیگار سوم‌ش را روی دست‌م خاموش کرده. سیگار را انداخت و از در بیرون زد و من گذاشتم که برود. حدس می‌زدم که احتمالن شب بر می‌گردد. برای من دیدن همین سیگارهای با فیلترهای نقاشی شده کافی بود؛ چرا نباید می‌گذاشتم تا او از زندگی‌ش آن‌قدر که می‌خواهد کام بگیرد؟


وقتی داشتم توی بولوار سنت میشل قدم می‌زدم، دانشجویان جوانی را می‌دیدم که با یک دست کوله‌های یک وری‌شان را روی دوش‌شان رفته بودند. من می‌توانستم خودخواهی را توی چشمان تک تکشان ببینم. می‌دیدم که توی سرشان دارند به گالیله می‌خندد. من می‌توانستم احساس کنم که برای آن‌ها خیابان‌ها مثل راهروهای خانه‌شان و پارک‌ها مثل باغچه‌های خانه‌شان هستند. من می‌دیدم که آن‌ها یک‌دیگر را نمی‌بینند و برای هر کدام‌شان تنها همان دختری که دستان‌ش را گرفته‌اند واقعی‌ست.


تلألؤ گوش‌واره‌های دختری گردش چشمان‌م را متوقف کرد. روشنایی گردنش را تا میانه‌ی دکمه‌های باز پیراهنش می‌توانستم دنبال کنم. همان‌جا ایستادم و سعی کردم چشمان‌م را آن‌قدر پایین بیاورم که بتوانم دستان‌ش را ببینم. از میان‌ انگشتانش انگشتانی مردانه را دیدم و وقتی کمی چشمان‌م را به بالا هدایت کردم، چهره‌ی نخراشیده‌ی پسری را دیدم که معلوم بود به تازگی پشت لب‌ش سبز شده و یکی از همان کوله‌های یک‌وری را به دوش داشت. به خودم هشدار دادم که من حق ندارم آن دختر را قضاوت کنم، که برای‌ش دل بسوزانم، که از دیدن این صحنه احساس تاسف کنم.


هر پسری به موقع نیاز مهارت‌هایش را رو می‌کند و هر دختری آن وقت که باید، به‌ترین عشوه‌هایش را نشان می‌دهد و تو آن‌جا خواهی فهمید که آن کلمات و آن عشوه‌ها از کلمات و عبارات عاشقان و معشوقه‌های توی افسانه‌ها هیچ کم ندارند. تو آن‌جا خواهی فهمید که هر عشقی به‌ترین عشق است و هر زندگی‌ای با شکوه‌ترین زندگی. تنها باید از سایر انسان‌ها دوری کرد. باید فیلم ندید، رمان نخواند، باید از پاریس حذر کرد، از خیابان‌های شلوغ، از شهرهای بزرگ، از شبکه‌های اجتماعی، از اتوبان‌ها، از هواپیماها، از دانشگاه‌ها، از کافه‌ها، از پارک‌ها و از برج‌های ایفل! باید دست‌ش را بگیری و بخزی توی یک روستا؛ توی یک روستا با آدم‌های پیر و با یک چکش تلویزیون توی خانه را بشکنی؛ باید کتاب‌هایت را بسوزانی و به ریش شبکه‌ی جهانی اینترنت بخندی.


درد انسان امروز پیوستن به دهکده‌ی جهانی نیست. برعکس! انسان امروز بیش از هر چیزی درد فردیت از دست داده دارد. این را از طرز لباس پوشیدن‌های عجیب و غریب می‌توانی ببینی و از میزان تکرار کلمه‌ی "من" توی جملات هر روزه‌ی انسان‌ها ؛ من فقط از این فروشگاه خرید می‌کنم؛ من عادت دارم شب‌ها قبل از خواب شیر بنوشم؛ من هر هفته کوه می‌روم؛ من طرفدار منچستر یونایتدم؛ من تنها موسیقی جَز گوش می‌دهم؛ من ... .


رسانه‌های اجتماعی و بدتر از همه‌شان شبکه‌های اجتماعی اینترنتی، به همان اندازه که هویت گروهی ما را تقویت می‌کنند، به همان میزان از هویت فردی‌مان می‌کاهند. فهمیدن همین موضوع مسخره که این تنها شما نیستید که کشف کرده‌اید که معمولن برگردادندن بالش به ور دیگرش احساس خوبی به‌تان می‌دهد، مشت محکمی‌ست به هویت فردی‌تان!

خطر اصلی گوشی‌های تلفن همراه، احتمال ایجاد سرطان نیست، احتمال کشتن فردیت است.

 

همیشه فیسبوک و اینستاگرام و تویتر برای‌م تداعی‌گر یک دیگ بزرگ بوده‌اند برای پختن آشی یک‌دست از خروجی‌های اذهان تمام انسان‌ها. این تنها عامل مخربی نیست که می‌خواهم در قالب مطرح کردن آن به‌تان پیشنهاد دهم که از شبکه‌های اجتماعی دوری کنید، اما مهم‌ترین عامل هست. ترویج سطحی نگری، ایجاد احساسِ یادگیری (یادگیری کاذب)، درگیر شدن در بازی کاذب و بدون خروجی لایک و فالوئر، از دست رفتن زمانی بسیار بیش‌تر از آن‌چیزی که تخمین می‌زنید از ساعاتی از روزتان که در اختیار خودتان دارید (شامل زمان‌هایی که پای یک اپلیکیشن نشسته‌اید به علاوه زمان‌هایی که فکر می‌کنید دارید کار دیگری انجام می‌دهید اما عملن ذهنتان درگیر همان اپلیکیشن‌ است.)، و هزار و یک اثر مخرب دیگر باعث می‌شود که به‌تان پیشنهاد کنم چند ثانیه بیش‌تر برای ارسال فایل‌هایتان از طریق ایمیل و چند هزارتومان پول بیش‌تر برای مکالمه‌های ضروری‌تان از طریق شبکه تلفن کنار بگذارید و از خیر تلگرام و واتس اپ و وایبر بگذرید. دست یک نفر را بگیرید، ببریدش لای چنارهای یک پارک، آن‌قدر نگاه‌ش کنید تا جان‌تان در می‌رود! و با این کار از خیر تویتر و اینستاگرام هم بگذرید.


باشد که از تلگرام دوری کنید و از پاریس!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۱
msa

پیش‌نوشت کاملن نامربوط: حواسم جمع نیست و برای این‌که بتوانم حرف‌هایم را بزنم باید قبل‌ش ذهن‌م را از حاشیه‌ها خالی کنم. این پیش‌نوشت را فقط برای خودم می‌نویسم.

-از کاغذ بازی متنفرم. فردا صبح زود می‌روم سراغ "پویندگان" تکلیف‌م را روشن می‌کنم و بر می‌گردم دانشگاه. قبل از ظهر تمام‌ش می‌کنم این مسخره بازی را. امیدوارم به کلاس‌ها برسم. بعدش هم یک سر می‌روم سیزده آبان ببینم داروها را گیر می‌آورم یا نه. عصر هم برای آموزش روش استفاده‌شان با آن خانم تماس می‌گیرم. آن وسط‌ها هم اگر وقت شد، سراغ امین‌داور را می‌گیرم. شب هم متن تراکت‌ها را آماده می‌کنم.

-دوست‌ت دارم. کمی زیاد!

 

اصل متن:

چند روز بعد از کنکور بود که برای اولین بار باهاش رو در رو شدم. وقتی داشتم توی مطالب الکی و کلی و بی سر و ته و قدیمی و ناقص و نامفهوم دنبال رشته مورد علاقه‌ام می‌گشتم.

 

 دومین بار، لا به لای یکی از همان بحث‌های طولانی با نیما بود؛ احتمالن ترم دوم بودیم و او به من گفت که از ایمان در مورد انتخاب گرایش مشورت گرفته و ایمان لا به لای حرف‌هاش به‌ش گفته که مثلن همین فلانی که استاد دانش‌کده خودمان است، تخصص‌ش برق نیست؛ حتی مخابرات هم نیست؛ حتی مخابرات میدان هم نیست؛ اگر خیلی خوش‌بیانه بخواهیم بگوییم او در به‌ترین حالت متخصص طراحی آنتن‌های مایکرواستریپ است. این‌ها را که برایم تعریف کرد، برای بار دوم، پشت‌م لرزید.

 

سومین بار دو سه روز پیش بود، وقتی که به غزل زنگ زدم که در مورد نوار قلب و بیماری‌های قلبی ازش سوالاتی بپرسم.خیلی زیاد مسلط بود. گفتم ال بی بی بی و او گفت بله،بله، لفت باندل بلاکد ... و من انگار که با پتک زده باشند توی سرم.

 

خب راست‌ش من الآن حداقل یک سال است که شب و روز از خودم می‌پرسم که آن روزی که جلوی پدر و مادرم ایستادم و به‌شان گفتم که نه، من ریاضی می‌خواهم، درست با خودم چه فکری کرده‌بودم؟ درآمد بالا، خدمت مستقیم به مردم و پتانسیل بالای انجام دادن کارهای انقلابیِ غیر سیاسی، آرامش و آینده‌ی شغلی از پیش تعیین شده و هزار و یک چیز دیگر را درست در قبال چه چیزی از دست دادم؟ چندباری البته جواب خودم را داده‌ام اما راست‌ش هنوز این قضیه برای‌م حل نشده است.

اما بالاخره وقتی داشتم بلاگ سروش را (که یکی از همان قتل‌گاه هست) به مهسا معرفی می‌کردم و چشم‌م به یکی از مطالب‌ش  افتاد فهمیدم علت این ناراحتی فزاینده که درست از بعداز ظهر جمعه وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، همین‌طور خِرم را گرفته و دارد خفه‌ام می‌کند چیز دیگری‌ست.

 

فهمیدم این درد تکراری که از دوران دبیرستان لااقل برای چند بار شوکه‌ام کرده، درد همه‌چیزدانی‌ست. خودم هم خیلی خوب می‌دانستم که دارم دروغ می‌گویم وقتی توی جلسه مصاحبه به پاکروان گفتم که من عاشق این هستم که توی یک زمینه‌ی بسیار بسیار کوچک متخصص شوم. متاسفانه خیلی خوب می‌دانم که راه درست‌تر اتفاقن همین است، اما نمی‌توانم باهاش کنار بیایم.

 

دوست دارم به همه‌چیز ناخنک بزنم. خنده‌دار است اما حتا چندبار از ذهنم خطور کرد که بروم چیزهایی از پزشکی بخوانم. البته این اتفاق قبلن در مورد رشته‌ی علوم کامپیوتر هم در مقیاسی خیلی خفیف‌تر برای‌م رخ داد و همین الآن هم می‌شود گفت بیش‌تر دارم از علوم کامپیوتر می‌خوانم تا از برق. خوش‌حالم که آن‌قدر مغرور و سطحی‌م که سایر رشته‌ها چندان در برابر چشم‌م وسوسه برانگیز نیستند.

نمی‌دانم برای حل این مشکل باید چه کنم (تو اگر می‌دانی، دریغ نکن.) اما لااقل می‌دانم که مرتبه‌ی بعدی که به این شدت دنیا در برابر چشمان‌م تیره و تار شد، سری هم به این مطلب بزنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
msa

1. گفت سن؟ گفتم بیست‌ودو. یکی دو روزی‌ست که مرتب با خودم تکرار می‌کنم که بیست‌ودو؟ الآن رفتم توی قسمت پروفایل سمپادیا؛ چشم‌م به بیست‌ویک که خورد نفس راحتی کشیدم. اما راست‌ش الآن که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم با بیست‌ودو سالگی فاصله ندارم.


2. به‌م زنگ زدند. جواب‌شان را از قبل می‌دانستم. راست‌ش الآن دو ساعت است که از شدت ناراحتی همین‌جوری نشسته‌ام و موزیک ویدیو می‌بینم و نمی‌توانم کاری بکنم اما حتی اگر این دو سه تا ایمیل امیدوارکننده را هم توی اینباکس‌م نداشتم، از پا نمی‌نشستم. از پا نمی‌نشینم. درست عین اکبر! هر وقت نام اکبر را می‌شنوم، یاد بولدزر می‌افتم؛ شعارش این است: یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. دوست‌دارم همچنان رویه محافظه‌کارانه‌ام را حفظ کنم و در مورد خودش اظهار نظر نکنم، اما این ویژگی خوب‌ش را دوست دارم و ستایش می‌کنم. از پا نخواهم نشست!


3. داشتم فکر می‌کردم که به زودی دانش‌گاهی وجود نخواهد داشت که من بخواهم هیئت علمی‌ش بشوم. قصه‌اش دراز است و پتانسیل این را دارد که بشود یک متن خوب ازش در آورد که چرا به زودی دانشگاه منقرض خواهد شد. اما دل و دماغ متن طولانی نوشتن ندارم و می‌دانم تو هم حال و حوصله‌ی خواندن‌ش را نخواهی داشت. همین‌قدر بگویم که دو تغییر اساسی که اولی‌ش حدود سه چهار سال دیگر اثرگذاری خودش را نشان خواهد داد، و دومی حدود ده تا پانزده سال بعد، عملن مفهوم دانش‌گاه را آن‌طوری که ما امروز می‌فهمیم، از بین خواهد برد و چیزی جز چند مرکز تحقیقاتی باقی نخواهد گذاشت.


این روزها کلمات "مکتب‌خونه" ، "تخته سفید"، "خان آکادمی"، "ای دی ایکس"، "کورس ارا" و ... کلمات آشنایی هستند. توی سالن مطالعه‌ی دانشگاه که اینترنت درب و داغانی دارد هم اگر بروی، غیر ممکن است سه چهار نفر را پیدا نکنی که دارند کورس‌های اینترنتی را دنبال می‌کنند. با بالاتر رفتن سرعت اینترنت و فراگیری ادوات الکترونیکی همراه به زودی شاهد خلوت‌تر شدن کلاس‌ها خواهیم بود. دلیل‌ش هم ساده است؛ تنها یک نفر بهترین مدرس هر درسی در جهان وجود دارد.

تغییر دوم هم که حرف زدن ازش کمی شجاعت می‌خواهد (که من ندارم و برای همین از فرد دیگری نقل قول می‌کنم.) همان موضوعی‌ست که شعبانعلی به‌ش اشاره می‌کند؛ به زودی تکنولوژی میکروالکترونیک و نانوالکترونیک به حدی پیشرفت خواهد کرد که عملن خواهد توانست با نورون‌های مغز ما تعامل پیدا کند. بعد از این‌که انسان بتواند از طریق ادوات الکترونیکی به مغز پیغام بفرستد، تازه همه‌چیز شروع می‌شود. ما از آن همه‌چیز اطلاع مشخصی نداریم، اما حداقل چیزی که می‌دانیم این است که تمام آن‌چه انسان در طول چندین سال می‌آموزد را خواهیم توانست در چندثانیه روی مغز او کپی کنیم و این نه‌ تنها یعنی مرگ دانش‌گاه، بلکه یعنی مرگ کتاب!


4.داشتم به شهاب می‌گفتم که نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم باید خستگی در کنم؟ من که کاری نکرده‌ام! گفت چه‌طور؟ گفتم پریشب فیلم دیدم، امشب فیلم دیدم و دارم برای فردا هم بلیت می‌گیرم. خلاصه چند روزی‌ست دارم فیلم می‌بینم. برای جمعه هم بلیت گرفته‌ام.

امریکن بیوتی خیلی خوب بود. اصولن من از هر فیلمی که پستی و وقاحت بشر را به تصویر بکشد، خوشم می‌آید. البته اگر به سبک هالیوودی ساخته نمی‌شد بیش‎‌تر هم ازش خوشم می‌آمد و می‌توانست در کنار فیلم‌های شینلدلرز لیست، بیوتیفل مایند، درباره الی، سایکو، پرسونا، بلک اسون، فاونتین و احتمالن چند فیلم دیگر که الآن با یاد نمی‌آورم توی لیست مورد علاقه‌هایم جا بگیرد.

"نمی‌دانم چه اند نمی‌دانم چه اند تو اسموکینگ برلز" هم فیلم خوبی بود. مخصوصن وقتی توی سینمای خالی نشسته باشی و در حال خوردن چیپس و پفک (بخوانید پاپ‌کورن) باشی!

اژدها وارد می‌شود خیلی خوب بود. اکیدن دیدن‌ش را توصیه می‌کنم. برعکس ابد و یک روز که جز بازی خوب نوید محمدزاده چیزی نداشت، اژدها وارد نمی‌شود واقعن یک کار متفاوت و ماندنی بود.

 

5.احساس استیصال می‌کنم مخصوصن از دیشب که با نیما در موردش کلی حرف زدم. چرا آن‌همه با نیما حرف زدم؟ مگر یادم رفته عواقب حرف‌زدن‌های طولانی با نیما را؟ توی شرایط بد و خطرناکی قرار دارم. کمی از خودم می‌ترسم. کمی هم احساس پخمه‌گی می‌کنم. :/

 

پی‌نوشت1: می‌خواستم چیزهای دیگری هم بگویم اما واقعن حوصله‌ی نوشتن‌شان را ندارم. الآن به این چرندیاتی که نوشته‌ام نگاه می‌کنم، خودم تعجب می‌کنم از این‌که چه‌طور این همه را نوشته‌ام؟


پی‌نوشت2: برای خودم خیلی ناراحت‌کننده است که تقریبن همه‌ی نوشته‌های اخیرم "پراکنده‌گویی‌های روزمره" است! این‌طور هم نیست که حرفی برای زدن نداشته باشم، اما انگیزه برای نوشتن ندارم. این چرندیات را هم که گه‌گاه می‌نویسم بیش‌تر از سر اجبار است. یعنی واقعن دارم خفه می‌شوم. به طرز گریه‌آوری خودخواه و خودبزرگ‌بینم! نمی‌توانم هیچ‌کس را تحمل کنم و تقریبن از همه بدم می‌آید؛ برای همین جز با خودم، نمی‌توانم با کسی حرف بزنم. خیلی دل‌م برای خودم می‌سوزد. این تحریم همه‌جانبه‌ی شبکه‌های اجتماعی هم دارد برای‌م گران تمام می‌شود؛ هر وقت هزینه فایده می‌کنم، می‌بینم که نباید وارد این فضاها بشوم اما تو که غریبه نیستی، نمی‌دانم با این تنهایی فزاینده چه کنم.


بعدن نوشت: داشتم در مورد ECG و بیماری‌های قابل تشخیص به کمک آن کمی سرچ می‌کردم، رسیدم به این وبلاگ. دل‌م گرفت! ثریا الآن کجای این دنیاست؟ دارد چه غلطی می‌کند؟ ثریایی که سال 85 سوم راهنمایی بوده و خودش را عاشق قلب معرفی می‌کند و انصافن وبلاگ مفیدی ساخته، تا 30 دی ماه 90 بیش‌تر ادامه نمی‌دهد. کامنت‌های آخرین پست‌ش را باز می‌کنم تا شاید چیزی دست‌گیرم شود که الآن کجای زمین ایستاده، چیزی پیدا نمی‌کنم. "ساره" اردیبهشت 92 برای‌ش نوشته :

"سلام ثریا
برام جالبه که هم چین وبلاگی رو از این سنین داشتی
الان حتما کنکور هم دادی...
شاید هم رشته پزشکی دوست داشتی و قبول هم شدی
چرا این وبلاگ و ادامه نمیدی
برات آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم این پیام و بخونی"

 دل‌م می‌گیرد! احساس عجیبی دارم که قابل وصف نیست. قبلن هم وقتی مهسا بهم لینکی از وبلاگ‌های دوران دبیرستانمان را داد، همین حال شدم. و لینکی از سپهر نو که چون پول هاست را نداده‌بودند، بسته شده بود. سپهر نو محل نگه‌داری بخش بزرگی از خاطرات و احساس‌های احمد، رامین، خود مهسا و خیلی‌های  دیگر بود.

قتل فقط بریدن سر یک انسان نیست. بستن یک وبلاگ، عوض کردن یک شماره، گم و گور شدن، دور انداختن آن میوه‌ی کاج که یک یادگاری بود، بستن یک کافه، تخریب یک دانش‌کده، فروختن یک خانه، گم کردن یک کتاب با یک گلبرگ سرخ میان صفحه‌هایش، سوزاندن یک عکس، چک نکردن اکانت‌های مجازی و سر نزدن به محله‌های قدیمی، این‌ها همه قتل است. ما همه قاتل‌یم. لعنت به ما همه. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۵
msa