دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳۰ مطلب با موضوع «خاطره ( خواندنش جذاب نخواهد بود!)» ثبت شده است

پیش‌نوشت: احتمالن تا حدود دو هفته‌ی آینده تعداد زیادی از مطالب این وبلاگ از جمله همین مطلب را خواهم بست.


این قطعن یکی از بزرگ‌ترین عملیات‌های انتحاری من علیه خودم است. نمی‌دانم چرا می‌گذارم بخوانیدش؟! نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم محرم‌ید؟

شاید بیش از هزار صفحه حرف توی سرم دارم. گاهی دست به نوشتن‌شان می‌برم، دو سه صفحه می‌نویسم، می‌بینم که هیچی ننوشته‌ام، دست‌هایم جا می‌مانند؛ اعصابم خرد می‌شود، سیوش می‌کنم توی پوشه‎‌ی نوشته‌هایی که نیاز به تکمیل و ویرایش دارند. پوشه‌ای با ده‌ها متلب نصفه نیمه. بعضی وقت‌ها که نگاهی به‌شان می‌اندازم، نمی‌توانم به خاطر بیاورم که می‌خواسته‌ام در ادامه‌شان چه چیزی بگویم. باید هفته‌ای یک‌بار برای‌شان سوگواری کنم. برای پوشه‌ی نوشته‌های نیازمند تکمیل و ویرایش و برای هزاران صفحه حرف نگفته که توی سرم محبوس‌شان کرده‌ام. گاهی با خودم کلنجار می‌روم که باید بنویسم‌شان هرچند ناقص باشند، اما باز به خودم می‌گویم چه فایده؟ برای کی؟ با چه هدفی؟ هو کرز؟

هنوز هم درگیر آن جمله‌ی علی هستم که می‌گوید: هر انسان کتابی‌ست در انتظار خواننده‌اش. وای! وای! چه‌قدر حرف برای زدن دارم! مسئله ساده است. ساده و شفاف است. این خود خود تنهایی‌ست، این نیاز به حرف زدن است، نیاز به عاشق بودن است. درست به همین وضوح.. این اندازه از وضوح ممکن است مشکل را چیپ و سطحی و وقیح نشان ‌دهد، اما به نظرم به حل مشکل بیش‌تر کمک می‌کند. مثل کامپیوتری هستم که پشتش نشسته باشی و دو سه تا برنامه سنگین باز کرده باشی و تند تند کلیک کنی و صفحه‌ها را باز و بسته کنی و یک‌باره ببینی که دیگر جواب نمی‌دهد! به‌قول استفان حساب بانک عاطفی‌م خالی‌ست. کرش کرده‌ام! نو ریسپانس!

اصلن به فکر خودم نیستم. زیادی به خودم ظلم می‌کنم. چه مرضی‌ست که روزی یکی دو ساعت برای پیگیری اخبار صرف می‌کنم، بعد با سخت‌گیری زیاد جلوی خودم را می‌گیرم که مبادا جایی حتا توی بلاگ خودم حرف سیاسی بزنم؟ چه دردی‌ست که این همه تحلیل و تفسیر و خزعبلات را توی ذهنم تلنبار کرده‌ام، آن‌وقت حتا توی نشریه‌های دانش‌گاه هم نمی‌نویسم؟ من که مخاطب ندارم، چه اصراری به تولید محتوا دارم؟

یک جای کار می‌لنگد، مطمئنم! تو نمی‌توانی گرافیک 128 مگ را بیندازی کنار رم 8 گیگ و سی پی یو آی 7 و مادر برد فلان و انتظار داشته باشی خوب کار کند. تو نمی‌توانی پرونده‌ی زندگی عاطفیت را ببندی ولی ورزش کنی، درس بخوانی، کتاب بخوانی، با خودت خلوت کنی و ... و انتظار عملکرد خوب داشته باشی. کرش می‌کنی!

حالا که دست به خودزنی زده‌ام بگذار چند ضربه‌ی بیش‌تر هم بزنم. چیزی که قضیه را از نظر من بسیار سخت و پیچیده می‌کند این موضوع است که به هر حال آدم‌هایی که تو می‌توانی به سادگی پیدا کنی عمومن سطحی‌تر از آنند که دردی ازت بکاهند. بیش‌تر وقت‌ت را می‌گیرند و سرت را درد می‌آورند. متاسفانه آدم‌های نسبتن درست و حسابی خیلی سخت هم‌دیگر را پیدا می‌کنند.

وقتی بعد از بیش‌تر از چهار سال برمی‌گردد و به‌ت می‌گوید هیچ فرقی با هم نداشتید؛ وقتی چهار سال تمام سطح و کیفیت رابطه را تعیین می‌کند، وقتی چهار سال شبی یک ساعت به دعواهای مزخرف‌ش با این و آن گوش می‌دهی و تمام دغدغه‌ات این است که بدبینی‌ش را اصلاح کنی، وقتی هر وقت بحث جدی می‌شود کوتاه می‌آیی و خودت را می‌شکنی تا او بتواند آن آدمی باشد که ژست غرور می‌گیرد، کم‌ترین توقع‌ت می‌تواند این باشد که ... . اه! خیلی ابلهی! خیلی! من از این سرمایه‌گذاری چهار ساله سود نیم درصد هم نمی‌خواستم. همین‌که ناراحتم نمی‌کردی برای‌م کافی بود. اما ناراحتم کردی؛ بارها ناراحتم کردی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
msa

پیش‌نوشت کاملن نامربوط: حواسم جمع نیست و برای این‌که بتوانم حرف‌هایم را بزنم باید قبل‌ش ذهن‌م را از حاشیه‌ها خالی کنم. این پیش‌نوشت را فقط برای خودم می‌نویسم.

-از کاغذ بازی متنفرم. فردا صبح زود می‌روم سراغ "پویندگان" تکلیف‌م را روشن می‌کنم و بر می‌گردم دانشگاه. قبل از ظهر تمام‌ش می‌کنم این مسخره بازی را. امیدوارم به کلاس‌ها برسم. بعدش هم یک سر می‌روم سیزده آبان ببینم داروها را گیر می‌آورم یا نه. عصر هم برای آموزش روش استفاده‌شان با آن خانم تماس می‌گیرم. آن وسط‌ها هم اگر وقت شد، سراغ امین‌داور را می‌گیرم. شب هم متن تراکت‌ها را آماده می‌کنم.

-دوست‌ت دارم. کمی زیاد!

 

اصل متن:

چند روز بعد از کنکور بود که برای اولین بار باهاش رو در رو شدم. وقتی داشتم توی مطالب الکی و کلی و بی سر و ته و قدیمی و ناقص و نامفهوم دنبال رشته مورد علاقه‌ام می‌گشتم.

 

 دومین بار، لا به لای یکی از همان بحث‌های طولانی با نیما بود؛ احتمالن ترم دوم بودیم و او به من گفت که از ایمان در مورد انتخاب گرایش مشورت گرفته و ایمان لا به لای حرف‌هاش به‌ش گفته که مثلن همین فلانی که استاد دانش‌کده خودمان است، تخصص‌ش برق نیست؛ حتی مخابرات هم نیست؛ حتی مخابرات میدان هم نیست؛ اگر خیلی خوش‌بیانه بخواهیم بگوییم او در به‌ترین حالت متخصص طراحی آنتن‌های مایکرواستریپ است. این‌ها را که برایم تعریف کرد، برای بار دوم، پشت‌م لرزید.

 

سومین بار دو سه روز پیش بود، وقتی که به غزل زنگ زدم که در مورد نوار قلب و بیماری‌های قلبی ازش سوالاتی بپرسم.خیلی زیاد مسلط بود. گفتم ال بی بی بی و او گفت بله،بله، لفت باندل بلاکد ... و من انگار که با پتک زده باشند توی سرم.

 

خب راست‌ش من الآن حداقل یک سال است که شب و روز از خودم می‌پرسم که آن روزی که جلوی پدر و مادرم ایستادم و به‌شان گفتم که نه، من ریاضی می‌خواهم، درست با خودم چه فکری کرده‌بودم؟ درآمد بالا، خدمت مستقیم به مردم و پتانسیل بالای انجام دادن کارهای انقلابیِ غیر سیاسی، آرامش و آینده‌ی شغلی از پیش تعیین شده و هزار و یک چیز دیگر را درست در قبال چه چیزی از دست دادم؟ چندباری البته جواب خودم را داده‌ام اما راست‌ش هنوز این قضیه برای‌م حل نشده است.

اما بالاخره وقتی داشتم بلاگ سروش را (که یکی از همان قتل‌گاه هست) به مهسا معرفی می‌کردم و چشم‌م به یکی از مطالب‌ش  افتاد فهمیدم علت این ناراحتی فزاینده که درست از بعداز ظهر جمعه وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، همین‌طور خِرم را گرفته و دارد خفه‌ام می‌کند چیز دیگری‌ست.

 

فهمیدم این درد تکراری که از دوران دبیرستان لااقل برای چند بار شوکه‌ام کرده، درد همه‌چیزدانی‌ست. خودم هم خیلی خوب می‌دانستم که دارم دروغ می‌گویم وقتی توی جلسه مصاحبه به پاکروان گفتم که من عاشق این هستم که توی یک زمینه‌ی بسیار بسیار کوچک متخصص شوم. متاسفانه خیلی خوب می‌دانم که راه درست‌تر اتفاقن همین است، اما نمی‌توانم باهاش کنار بیایم.

 

دوست دارم به همه‌چیز ناخنک بزنم. خنده‌دار است اما حتا چندبار از ذهنم خطور کرد که بروم چیزهایی از پزشکی بخوانم. البته این اتفاق قبلن در مورد رشته‌ی علوم کامپیوتر هم در مقیاسی خیلی خفیف‌تر برای‌م رخ داد و همین الآن هم می‌شود گفت بیش‌تر دارم از علوم کامپیوتر می‌خوانم تا از برق. خوش‌حالم که آن‌قدر مغرور و سطحی‌م که سایر رشته‌ها چندان در برابر چشم‌م وسوسه برانگیز نیستند.

نمی‌دانم برای حل این مشکل باید چه کنم (تو اگر می‌دانی، دریغ نکن.) اما لااقل می‌دانم که مرتبه‌ی بعدی که به این شدت دنیا در برابر چشمان‌م تیره و تار شد، سری هم به این مطلب بزنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
msa


پیش‌نوشت مهم اما نا مربوط: قالب وبلاگ را عوض کردم تا هم تنوعی باشد و هم این‌که بتوانم فهرست مطالب را بالای صفحه داشته باشم تا اگر احیانن مثل امشب چند مطلب را با هم قرار دادم، چشم تو به‌شان بخورد و اگر خواستی به من لطف کنی، همه‌شان را بخوانی.


مدتی بود که می‌خواستم از کارگری بنویسم که حین کار روی داربست‌های دانشگاه، افتاد و جان داد.

قبل از عید توی شب شعر دانشکده سابیر هاکا را دیدم و ازش خواستم شعر شاه‌توتش را برایمان بخواند. وقتی پشت تریبون رفت، گفت برای کارگری که چند روز پیش توی دانشگاه جان داده می‌خوانم و آرزو می‌کنم که هرگز روحش به این دنیا باز نگردد.

(شاه توت) 

تا به حال

افتادن شاه توت را دیده ای!؟

که چگونه سرخی اش را

با خاک قسمت می کند

[هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست]

من کارگر های زیادی را دیدم

از ساختمان که می افتادند

شاه توت می شدند.

 

 

پریروز  با مهدی می‌گفتم که خسته شده‌ام از شعر عاشقانه. حالا که معشوق‌ها همه دروغ‌ند، چه اصراری هست به اضافه کردن اشعار عاشقانه به ادبیاتی که لااقل نصف‌ش همین است؟ دیروز که رفتم سالن مطالعه دیدم این شعر را با خط خوش برایم روی میز گذاشته و زیرش نوشته تقدیم به تو که البته این قسمت‌ش توی عکس نیفتاد! این‌جا می‌گذارمش که خدای ناکرده لای کاغذهایم گم نشود.

شعر مهدی

 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۲
msa
هرچند می‌دانم گوش نمی‌دهید، ولی، اگر اتفاقی به این بلاگ سر زده‌اید، لطفن از این مطلب بگذرید و به سراغ مطالب دیگر بروید! 


1. امروز عکس شادی رو دیدم! چه‌قدر خوش‌گل بود! یادش به خیر! چه مسافرت خوبی بود! درست نمی‌دونم چند سالم بود... فکر کنم 10-11 سال مثلن... یادمه به شایانم گفتم که میخوام بگیرمش! بهش گفتم که تمام انگیزه‌م اینه که زودتر بزرگ شم و با شادی ازدواج کنم... :دی یادش به خیر! 

چه‌قدر دوسش داشتم... ولی تو آخرین لحظه کارو خراب کرد... تو راه برگشت، آخرای مسیر، وقتی داشت با یکی در مورد یه زنی صحبت می‌کرد، کلمه‌ی "آرایش" رو اونقدر غلیظ و با صدای بلند تلفظ کرد که ازش متنفر شدم! باورم نمیشد شادیِ دوست داشتنی، با اون موهای بلند مشکی و لپ‌های گل انداخته و خوش زبونی و متانت و مهربونیِ صمیمی‌ش، اونقدر قاطی زندگی ابلهانه‌ی آدم بزرگا شده باشه که به خودش اجازه بده، با صدای بلند، در مورد آرایشِ یه زن اونقدر گستاخانه صحبت کنه! 

یاد معلم کلاس دوم‌م افتادم! بی ربط به نظر میاد، ولی خودم ربط‌ش رو می‌دونم...! یادش به خیر! چه‌قدر به خانوم سعیدیانی وابسته بودم. درست به اندازه‌ی مادرم دوسش داشتم! آرایش که می‌کرد و کفش پاشنه بلند که می‌پوشید، بدم میومد! متانت و مهربونی‌ و قداست‌ش رو از بین می‌برد! 

کاش میشد همه بچه شن! کاش میشد بعضی روزا برم پارک، بچه‌های تنها رو پیدا کنم و بهشون بگم: " سلام! اسم من سیناس، اسم تو چیه؟!" آه آنتوان! حالا دارم دردت رو می‌فهمم!

خیلی دوس دارم بدونم الآن شادی کجاس؟ چی‌کار می‌کنه؟ چه‌قدر خوش‌گل‌تر شده...؟! 


2. این موضوعی که از بعد از عید شروع شد، داره اذیت‌م می‌کنه! باید کنترل‌ش کنم! البته راه دومی هم دارم، و اون اینه که سعی کنم خودمو بابت‌ش اذیت نکنم... سعی کنم به‌ش فکر نکنم! دارم اذیت می‌شم. قبول کرده‌بودم که باید دو شخصیتی باشم! باید روزی یکی دو ساعت رو برای تنهایی خودم و فکرهای خودم و دغدغه‌های خودم اختصاص بدم... حالا می‌بینم که خود این ساعات تنهایی رو هم باید دو نیم کنم! دو نیمه‌ی کاملن متضاد! زندگی سخت‌تر می‌شود...


3. باید کنکورمو جدی بگیرم! باید بتونم وقتی از یه درس خسته شدم، سریع شیفت بدم روی درس دوم! باید یه برنامه‌ی زمان‌بندی داشته باشم. و همین‌طور یه برنامه‌ی روتین برای استراحت آخر شب!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۲
msa
از آن متن‌هایی‌ست که خودم خیلی می‌پسندم! خواهش می‌کنم بخوانید. چون اگر همین شما دو سه نفر نخوانید، من دیگر برای چه‌کسی بنویسم؟! 

دریافت
حجم: 272 کیلوبایت

از متن:

وقتی این نگرانی علی برای بهره‌مند کردن مادرش از غذاها و خوراکی‌های مراسم را دیدم، شخصیت علی به نظرم بسیار انسانی آمد! علی کسی‌ست که عاطفه‌ی بالایی دارد، اما تنها برای مادرش! برای کسی که او هم همین اندازه و یا شاید بیش‌تر به علی عاطفه می‌بخشد. و نسبت به پسرها دیدگاه خاصی ندارد. چون برای‌ش اهمیتی ندارند. و در مواجه با دخترهای زیبا حس جنسی‌ش تحریک می‌شود. از دیدگاه نیچه، علی یک انسان واقعی‌ست. او نه برای خودش دغدغه و مسئولیت قائل است و نه درپی دست‌یابی به قدرت و هموار کردن زندگی و کام گرفتن از زندگی‌ست. و به تعبیر نیچه نه شتر است و نه شیر. او چنان که نیچه می‌گوید، کودک است! فقط و فقط به دنبال آن‌چیزی‌ست که غریزه‌اش فرمان می‌دهد. رک و راست و بی غل‌وغش! چنان‌که همه‌ی ما باید باشیم! و چنان‌که همه‌ی ما دوست داریم باشیم!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۳
msa

بلایی که لیلا فروهر سرِ دانشکده برق امیرکبیر آورده، الکترومغناطیس و آزِ الک2 نیاورده!

تو دیگر چرا عزیز دل برادر؟! تو که انسان فهمیده و عمیقی بودی! کاش می‌توانستم راحت باهات حرف بزنم!

خدایا نگاه کن که چه‌طور تکه‌پاره کرده پسرک ساده‌لوح شهرستانی را؟! و آن پسرک دوست داشتنی تهرانی را و آن ...

جنایت فقط به معنی بریدن سر آدم‌ها نیست! جنایت یعنی جان انسان را گرفتن! بعضی‌ها جنونِ سر بریدن دارند، بعضی‌ها جنونِ قدرت دارند، بعضی‌ها هم جنون عاشق کردن!  خدایا جانیان عشق را نصیب یکدیگر کن! میفهمی که منظورم به کیست؟!


_روی دل‌م باد کرده بود! باید یکی جایی می‌نوشتم‌شان!


--------------------

بعدن نوشت: نه خب! نمی‌شود به این آسانی هم قضاوت کرد آفرودیت بیچاره را! امروز الهاماتی داشتم که باعث شد از این پستم شرمسار شوم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۵۴
msa

هرچه می‌کشیم از ناخودآگاه‌مان می‌کشیم!

بلایی که "..." و "خط قرمز" و "درباره الی" و سریال‌های با محوریت عشق‌های تصادفی و یا عشق‌های غیرقابل تصور و آن مهمانی مزخرفِ هفت-هشت سالگی‌م و یا دورانِ مهدکودک و آن شوالیه‌ی قرمز و سیاه و نیز دوران تهوع‌آور راهنمایی سرم آورده‌اند، هیچ‌چیز دیگر نیاورده! حتی طره!


_خواستم که یک‌سری‌شان را لیست کنم که جلوی چشم‌م باشند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۳۱
msa

1. پلیز پیچیده‌ش نکن! اوکی؟! اتفاقی نیفتاده که!


2. سارتر می‌گوید : باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کرد.

یادم هست سافو در نمایش سقراط هم می‌گفت : از لحظه‌ای که احساس کنی مسئولیتی بر گردن توست، خودت را کشته ای!

اگر دو جمله‌ی بالا را کنار هم بگذاریم، باید بگوییم انسان در یک آن تنها می‌تواند یکی از سه کارِ زندگی کردن، قصه‌گویی و یا ادای مسئولیت را انجام دهد.

همین‌طور هم هست! مثلن یک ماه است که دارم با خودم کلنجار می‌روم که نوشتنِ چیزی را شروع کنم، دست‌م به‌ش نمی رود! می ترسم که زندگی‌م متوقف شود. و می‌دانم که می‌شود!

البته یک چیزی هست که نباید در هر شرایطی فراموش کرد و آن این است که هرسه‌ی این‌ها پوچ است! نمی‌دانم شاید هم اشتباه ‌می‌کنم...


3. چه‌‌قدر آرزوهام به نسبت یکی دو ماه پیش عوض شده! بدمم نمی‌یاد ازت!


!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این بدمم نمی‌یاد ازت رو من نوشتم؟!!!! روی چه حسابی؟! به چه دلیلی؟!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۲
msa

راست است که می گویند جوینده یابنده است!

راست است که می گویند برای هرچیزی باید هزینه بدهی!

یک ذره دیگر کار دارد...

فهمیدم دردم چیست! آی ام سولوینگ ایت!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۸
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۲
msa