دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

خواب‌گاه نجات

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۴۷ ب.ظ

چه‌کسی فکر می‌کرد یک‌روز از عمو بپرسی تو پس کی برمی‌گردی گوساله؟ و او برگردد و بگوید هیچ‌وقت. همان‌ شب‌ها. همان شب‌ها که وقتی از جنگ بالشی خسته می‌شدیم و روی تخت و تشک‌های کثیف‌مان ولو می‌شدیم و سعی می‌کردیم قبل از فرا رسیدن کلاس‌های خسته‌کننده اول صبح و صدای زنگِ روی اعصاب گوشی من که از ده دقیقه به هفت شروع می‌شد و تا هفت و نیم ادامه داشت، آخرین لحظات شب را توی ریه‌هامان بکشیم، همان شب‌ها، همان شب‌ها که گاهی تا دو سه ساعت در مورد ساندویچی و کافه‌مان رویاپردازی می‌کردیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، همان شب‌ها که هر وقت لابه‌لای گشت و گذارهای اینترنتی‌مان چشم‌مان به دختر خوش‌گلی می‌خورد، توی تاریکی می‌گشتیم تا ببینیم کسی بیدار است و آیا می‌توانیم در مورد زیبایی او، تاییدی ازش بگیریم؟ همان شب‌ها، همان شب‌ها می‌دانستیم که داریم به‌ترین روزهای عمرمان را زندگی می‌کنیم. شهاب هر چند وقت یک‌بار روی این مسأله تاکید می‌کرد و من و نیما توی فکر می‌رفتیم. واقعن فکر می‌کنم به‌ترین دوران زندگی‌م را همین یکی دو سال پیش پشت سر گذاشته‌ام.

عمودن‌کان

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۱۹
msa

نظرات  (۲)

عجب.
موافقم، روزای خوب خوابگاه با دوستای خوب، به یادموندنی ترین روزا میشن.
 اون آلارم،
این عادت بدو منم دارم. خواستم بدونی تو این یه مورد تنها نیستی :D
پاسخ:
باز من اگه روی ده دقیقه به هفت ست می‌کردم، دلیل‌م این بود که اساسن باید اون تایم پا می‌شدم که برسم صبونه بخورم و اینا. هفت و نیم که پا میشدم، صبونه نمی‌خوردم و یه رب از کلاسم میزدم. ولی یه دوست داشتیم، یه ترم (شایدم دو ترم) با ما هم اتاق بود. این بشر غیر ممکن بود قبل از 10 از خواب پاشه. ساعت ست میکرد رو 6. بعد 10 دقیقه ده دقیقه بیدار میشد، میزد رو اسنوز. این کار هر روزش بودا. دلم به حال خودش می‌سوخت واقعن. تو گوانتانامو هم آدمو اینطوری شکنجه نمیکنن. :))

چهار ساعت؟😐 چرا؟!😐

نه، دلیل منم مشابه دلیل خودت بود بیشتر، در این حد خودآزاری نبود مث این دوستت😐


پاسخ:
راست‌ش نمی‌خوام قضاوت کنما ولی چون همچین رفتارهای مشابهی رو توی خودم هم می‌بینم، اینو می‌نویسم: به نظم ایراد کار از اور استیمیشنه. ما انتظاراتمون از خودمون بیش‌تر از "توانایی بلفعل"مونه گاهن. کلمه‌ی بلفعل این‌جا اهمیت داره. ما خیلی وقتا بر اساس توانایی بلقوه‌مون برای خودمون برنامه‌ریزی می‌کنیم. و این عمومن باعث می‌شه از پس به سرانجام رسوندن پلن‌هایی که برای خودمون ریختیم برنیایم. اگه بتونیم به درستی مرز باریک توانایی بلقوه‌ی خودمونو بشناسیم و اون‌قدر خوددار و باشعور باشیم که پامونو اون ور مرز نذاریم، کم‌تر پلن‌هامون شکست می‌خورن و کم‌تر هم سرخورده می‌شیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی