خوابگاه نجات
چهکسی فکر میکرد یکروز از عمو بپرسی تو پس کی برمیگردی گوساله؟ و او برگردد و بگوید هیچوقت. همان شبها. همان شبها که وقتی از جنگ بالشی خسته میشدیم و روی تخت و تشکهای کثیفمان ولو میشدیم و سعی میکردیم قبل از فرا رسیدن کلاسهای خستهکننده اول صبح و صدای زنگِ روی اعصاب گوشی من که از ده دقیقه به هفت شروع میشد و تا هفت و نیم ادامه داشت، آخرین لحظات شب را توی ریههامان بکشیم، همان شبها، همان شبها که گاهی تا دو سه ساعت در مورد ساندویچی و کافهمان رویاپردازی میکردیم و میگفتیم و میخندیدیم، همان شبها که هر وقت لابهلای گشت و گذارهای اینترنتیمان چشممان به دختر خوشگلی میخورد، توی تاریکی میگشتیم تا ببینیم کسی بیدار است و آیا میتوانیم در مورد زیبایی او، تاییدی ازش بگیریم؟ همان شبها، همان شبها میدانستیم که داریم بهترین روزهای عمرمان را زندگی میکنیم. شهاب هر چند وقت یکبار روی این مسأله تاکید میکرد و من و نیما توی فکر میرفتیم. واقعن فکر میکنم بهترین دوران زندگیم را همین یکی دو سال پیش پشت سر گذاشتهام.
موافقم، روزای خوب خوابگاه با دوستای خوب، به یادموندنی ترین روزا میشن.
این عادت بدو منم دارم. خواستم بدونی تو این یه مورد تنها نیستی :D