دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

آن سینی چای را بیاور و بیا اینجا! بیا کنارم بنشین. ببین این پنجره چه نمای خوبی دارد!

بیا به ریش مردمان پرکار بخندیم. و برای تباهی نوع بشر اشک بریزیم. آه! چه تکراری‌ند مفاهیم! مفاهیم تکراری! آدم‌های تکراری! روزهای تکراریِ بی‌هدف!


بیا دست نرم‌ت را روی دست‌م بگذار و توی گوش‌م زمزمه کن که مگر می‌شود من و تو تباه شویم؟! به من بگو که مگر من می‌گذارم دستان‌ت تباه شوند؟! بگو که مگر ما می‌گذاریم روزی خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت بدهد؟!

بدون تو من چگونه این روزها را به سر بیاورم؟


بیا طره! بیا و به من بگو که تو هم به بی‌انجامی جان کندن آدم‌های خوب ایمان داری و به تهی بودن خنده‌هاشان. بیا و به من بگو که تو هم به چشمان معصوم کودکان معتاد می‌اندیشی و به دستان لطیف کودکان داعشی. و به اعتقادات فاسد پیرمردان شفاف و به کوته نظری جوانان امیدوار.


بیا طره جان! بیا دست نرم‌ت را روی دستم بگذار! بیا طره جان! بیا اینجا بنشین و مثل همیشه ران‌هایت را از چشمان‌م دور نگاه‌دار. دوباره به من یادآوری کن که ما با همه‌ی دیگران فرق داریم. باز هم زیر گوشم تکرار کن که ما مانند دو گیاه سبزیم که در بیابان بی آب و علفی تنها مانده‌ایم و ریشه‌هامان از فردوس سیراب می‌شوند. و در هوای ساکن کویر به تنها چیزی که فکر نمی‌کنیم گرده‌افشانی‌ست.


استکان چای را دستت بگیر و بگذار موسیقی و نقاشی سرمست‌ت کند. آن‌وقت بدون این‌که متوجه شوی، پنجره‌ها را می‌بندم. و فردا وقتی از خواب بیدار شدیم، با عجله کیف‌هایمان را برمی‌داریم و تا شب عین خر کار می‌کنیم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۹
msa

1. پلیز پیچیده‌ش نکن! اوکی؟! اتفاقی نیفتاده که!


2. سارتر می‌گوید : باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کرد.

یادم هست سافو در نمایش سقراط هم می‌گفت : از لحظه‌ای که احساس کنی مسئولیتی بر گردن توست، خودت را کشته ای!

اگر دو جمله‌ی بالا را کنار هم بگذاریم، باید بگوییم انسان در یک آن تنها می‌تواند یکی از سه کارِ زندگی کردن، قصه‌گویی و یا ادای مسئولیت را انجام دهد.

همین‌طور هم هست! مثلن یک ماه است که دارم با خودم کلنجار می‌روم که نوشتنِ چیزی را شروع کنم، دست‌م به‌ش نمی رود! می ترسم که زندگی‌م متوقف شود. و می‌دانم که می‌شود!

البته یک چیزی هست که نباید در هر شرایطی فراموش کرد و آن این است که هرسه‌ی این‌ها پوچ است! نمی‌دانم شاید هم اشتباه ‌می‌کنم...


3. چه‌‌قدر آرزوهام به نسبت یکی دو ماه پیش عوض شده! بدمم نمی‌یاد ازت!


!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این بدمم نمی‌یاد ازت رو من نوشتم؟!!!! روی چه حسابی؟! به چه دلیلی؟!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۲
msa