دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۱۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

پیش‌نوشت کاملن نامربوط: حواسم جمع نیست و برای این‌که بتوانم حرف‌هایم را بزنم باید قبل‌ش ذهن‌م را از حاشیه‌ها خالی کنم. این پیش‌نوشت را فقط برای خودم می‌نویسم.

-از کاغذ بازی متنفرم. فردا صبح زود می‌روم سراغ "پویندگان" تکلیف‌م را روشن می‌کنم و بر می‌گردم دانشگاه. قبل از ظهر تمام‌ش می‌کنم این مسخره بازی را. امیدوارم به کلاس‌ها برسم. بعدش هم یک سر می‌روم سیزده آبان ببینم داروها را گیر می‌آورم یا نه. عصر هم برای آموزش روش استفاده‌شان با آن خانم تماس می‌گیرم. آن وسط‌ها هم اگر وقت شد، سراغ امین‌داور را می‌گیرم. شب هم متن تراکت‌ها را آماده می‌کنم.

-دوست‌ت دارم. کمی زیاد!

 

اصل متن:

چند روز بعد از کنکور بود که برای اولین بار باهاش رو در رو شدم. وقتی داشتم توی مطالب الکی و کلی و بی سر و ته و قدیمی و ناقص و نامفهوم دنبال رشته مورد علاقه‌ام می‌گشتم.

 

 دومین بار، لا به لای یکی از همان بحث‌های طولانی با نیما بود؛ احتمالن ترم دوم بودیم و او به من گفت که از ایمان در مورد انتخاب گرایش مشورت گرفته و ایمان لا به لای حرف‌هاش به‌ش گفته که مثلن همین فلانی که استاد دانش‌کده خودمان است، تخصص‌ش برق نیست؛ حتی مخابرات هم نیست؛ حتی مخابرات میدان هم نیست؛ اگر خیلی خوش‌بیانه بخواهیم بگوییم او در به‌ترین حالت متخصص طراحی آنتن‌های مایکرواستریپ است. این‌ها را که برایم تعریف کرد، برای بار دوم، پشت‌م لرزید.

 

سومین بار دو سه روز پیش بود، وقتی که به غزل زنگ زدم که در مورد نوار قلب و بیماری‌های قلبی ازش سوالاتی بپرسم.خیلی زیاد مسلط بود. گفتم ال بی بی بی و او گفت بله،بله، لفت باندل بلاکد ... و من انگار که با پتک زده باشند توی سرم.

 

خب راست‌ش من الآن حداقل یک سال است که شب و روز از خودم می‌پرسم که آن روزی که جلوی پدر و مادرم ایستادم و به‌شان گفتم که نه، من ریاضی می‌خواهم، درست با خودم چه فکری کرده‌بودم؟ درآمد بالا، خدمت مستقیم به مردم و پتانسیل بالای انجام دادن کارهای انقلابیِ غیر سیاسی، آرامش و آینده‌ی شغلی از پیش تعیین شده و هزار و یک چیز دیگر را درست در قبال چه چیزی از دست دادم؟ چندباری البته جواب خودم را داده‌ام اما راست‌ش هنوز این قضیه برای‌م حل نشده است.

اما بالاخره وقتی داشتم بلاگ سروش را (که یکی از همان قتل‌گاه هست) به مهسا معرفی می‌کردم و چشم‌م به یکی از مطالب‌ش  افتاد فهمیدم علت این ناراحتی فزاینده که درست از بعداز ظهر جمعه وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، همین‌طور خِرم را گرفته و دارد خفه‌ام می‌کند چیز دیگری‌ست.

 

فهمیدم این درد تکراری که از دوران دبیرستان لااقل برای چند بار شوکه‌ام کرده، درد همه‌چیزدانی‌ست. خودم هم خیلی خوب می‌دانستم که دارم دروغ می‌گویم وقتی توی جلسه مصاحبه به پاکروان گفتم که من عاشق این هستم که توی یک زمینه‌ی بسیار بسیار کوچک متخصص شوم. متاسفانه خیلی خوب می‌دانم که راه درست‌تر اتفاقن همین است، اما نمی‌توانم باهاش کنار بیایم.

 

دوست دارم به همه‌چیز ناخنک بزنم. خنده‌دار است اما حتا چندبار از ذهنم خطور کرد که بروم چیزهایی از پزشکی بخوانم. البته این اتفاق قبلن در مورد رشته‌ی علوم کامپیوتر هم در مقیاسی خیلی خفیف‌تر برای‌م رخ داد و همین الآن هم می‌شود گفت بیش‌تر دارم از علوم کامپیوتر می‌خوانم تا از برق. خوش‌حالم که آن‌قدر مغرور و سطحی‌م که سایر رشته‌ها چندان در برابر چشم‌م وسوسه برانگیز نیستند.

نمی‌دانم برای حل این مشکل باید چه کنم (تو اگر می‌دانی، دریغ نکن.) اما لااقل می‌دانم که مرتبه‌ی بعدی که به این شدت دنیا در برابر چشمان‌م تیره و تار شد، سری هم به این مطلب بزنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
msa

دستانش حسابی یخ زده! پاهایش میلرزد. طبق عادت میبوسمش. دستانش را میفشارم و نگاه سختی در نگاهش می اندازم. بعد آرام زیر گوشش میگویم دوستت دارم. پرستار داد میزند، خانم سریعتر! یک مرتبه یادم می افتد سرنگ و انسولینش را فراموش کرده ام. با عجله برمی گردم سمت ماشین و انسولین را می رسانم به دست پرستار. سه ساعت گذشته! میروم از پرستار پرس و جویی کنم. داد میزند آقا خبر ندارم. خبر ندارم. میفهمی خبر ندارم یعنی چه؟! و من آرام در دلم می گویم میفهمی نگرانم یعنی چه؟!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۵
msa

دارد از روبه‌رو می‌آید. آهسته اما مصمم راه می‌رود. دست چپ‌ش را به پشت کمرش گرفته و دست راست‌ش را برای حفظ تعادل بالا آورده. می‌لنگد و شکم‌ش را جلو داده. کنجکاو می‌شوم که دنبال‌ش کنم. لباس نارنجی رنگ‌ش از زیر مانتوش پیداست. کلی کار دارم و نمی‌خواهم وقت‌م را به دنبال کردن او بگذرانم. ولی به‌ش که می‌رسم، برمی‌گردم و دنبال‌ش می‌کنم. آن‌قدر در گام برداشتن‌ش مصمم است که پاهای من را هم مال خود می‌کند. همین‌طور دارد می‌رود. با کسی چشم توی چشم نمی‌شود. اگر هم نگاه‌ش به نگاه کسی بخورد، همان اندازه بی‌اهمیت به‌ش نگاه می‌کند که به دیوار.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۱
msa
از آن متن‌هایی‌ست که خودم خیلی می‌پسندم! خواهش می‌کنم بخوانید. چون اگر همین شما دو سه نفر نخوانید، من دیگر برای چه‌کسی بنویسم؟! 

دریافت
حجم: 272 کیلوبایت

از متن:

وقتی این نگرانی علی برای بهره‌مند کردن مادرش از غذاها و خوراکی‌های مراسم را دیدم، شخصیت علی به نظرم بسیار انسانی آمد! علی کسی‌ست که عاطفه‌ی بالایی دارد، اما تنها برای مادرش! برای کسی که او هم همین اندازه و یا شاید بیش‌تر به علی عاطفه می‌بخشد. و نسبت به پسرها دیدگاه خاصی ندارد. چون برای‌ش اهمیتی ندارند. و در مواجه با دخترهای زیبا حس جنسی‌ش تحریک می‌شود. از دیدگاه نیچه، علی یک انسان واقعی‌ست. او نه برای خودش دغدغه و مسئولیت قائل است و نه درپی دست‌یابی به قدرت و هموار کردن زندگی و کام گرفتن از زندگی‌ست. و به تعبیر نیچه نه شتر است و نه شیر. او چنان که نیچه می‌گوید، کودک است! فقط و فقط به دنبال آن‌چیزی‌ست که غریزه‌اش فرمان می‌دهد. رک و راست و بی غل‌وغش! چنان‌که همه‌ی ما باید باشیم! و چنان‌که همه‌ی ما دوست داریم باشیم!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۳
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۲
msa

زیبایی جز هارمونیست؟! جز هماهنگیست؟! جز تناسب است؟!

چه چیز باعث می شود دماغ بلند از نظرمان نازیبا باشد؟! آیا این حس که دماغ کوتاه زیبا تر است، ریشه در ذات و غریزه مان دارد؟! آیا ما وقتی به دنیا می آییم بالقوه دماغ کوتاه را میپسندیم؟!

زیبایی جز هارمونیست؟! جز هماهنگیست؟! جز تناسب است؟!

آری! زیبایی هارمونیست و جز هارمونیست!

چه چیز باعث می شود وجود موی بر صورت زنان از زیباییشان بکاهد حال آن که همان موی زینت صورت مردان است؟!

حس زیبایی علاوه بر این که ذاتیست، اکتسابی نیز هست! چنان که خود زیبایی! حس زیبایی اکتسابیست چرا که تکرار اصولا" حس خوبی پدید می آورد. این که هزاران مرد بر صورتشان مو دارند، این حس را ایجاد میکند که مرد بدون محاسن یک چیزی کم دارد. و زیبایی غریزیست چرا که ... !

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


همه چیزش متناسب بود لعنتی! من از دریچه ای که برای خودم ساخته بودم، از پشت خرابه میدیدمش! او من را نمی دید. هیچ مردی در صحنه نبود. هر آنچه بود زن بود! حتی آن کفش دوزک روی برگ گل سرخ ماده بود. زن بود و ماده بود و مونث بود تهی از مرد تهی از نر تهی از مذکر!


ده دختر جوان همگی نوزده ساله! در اوج شادابی و طراوت و زیبایی! یکی شان نشسته روی کنده ی پیر در گوشه ی چپ تنبک به دست! نه تای دیگر لبخند بر لب به رقص! یکی از یکی زیبا تر! از ترس این که ببینندم و با دیدنم این سمفونی این رستاخیز این...  این... این نمایش خارق العاده پایان یابد سرم را آنقدر پایین آورده بودم که تنها چشمانم پیدا بود. یکی از یکی زیباتر بودند اما یکی شان بیش از بقیه توجه ام را جلب کرده بود.


رنگ پوستش! رنگ پوستش... اگر سفید را صفر و سبزه را پنج در نظر بگیریم رنگ پوست او شماره سه بود! چشمانش! آه چشمانش! خدا می داند با نوشتن کلمه کلمه ی این خط خطی اشک از چشمانم جاری می شود! چشمانش... چشمانش سگ که نه، گربه داشت! دماغش را گویی فلان سنگ تراش شهره ی شهر در ده سال تراشیده بود! فاقد از هر نقصان و کمبودی! موهایش... موهایش قهوه ای سوخته! و تو چه میدانی قهوه ای سوخته یعنی چه!؟ پیراهنش را گویی ... ترکیبی فوق العاده از سبز پسته ای و نارنجی! سر و گردن عریانش هر زاهدی را از خود بی خود می کرد. لطافت پوستش را از راه دور می توانستم حس کنم! چین پیراهنش تا بالای زانوانش ادامه داشت. چون مجبور بودم سرم را پایین نگه دارم،از زانو به پایینش را نمی توانستم ببینم.


حساب سیگارهایی که کشیده بودم از دستم در رفته بود. به خودم که آمدم، آسمان تاریک شده بود و دخترک تنبک زن با همان ریتم میزد! ماه کامل همچنان صحنه را روشن نگاه داشته بود. اگر بهشتی بود قطعا" همان چیزی بود که من میدیدم. رقص موزونش ذرات تنم را به هیجان آورده بود. هر چند دقیقه یکبار پشت به من ، دستش را از طرفین در موهایش فرو می کرد و همانطور که کمرش را با ریتم تنبک زن تکان میداد، دستش را از طرفین خارج می کرد. بعد دستانش را بالا می برد و چنان حرکت می داد که گویی می خواست ستاره ها را جا به جا کند. بعد گام هایی بلند گراداگرد دایره ای فرضی و باز لرزش های کوچکی که سراسر اندامش را می گرفت! زیبا! موزون! تماشایی!


آخرین نخِ سیگارم را که روشن می کردم، وسوسه ای آزارم میداد! خواستم که بروم در برش بگیرم. نگاهم را در نگاهش بدوزم و کیف کنم. اما نه! چه اندازه باید خوادخواه می بودم که این هارمونی را به هم بریزم؟! منی که خودخواهی را سرکوب کرده بودم. منی  که با خودم قول و قرار کرده بودم که تولد هیچ فرزندی را مرتکب نشوم، چه گونه می توانستم در این صحنه ی شگفت گام نهم و آن فرشته های بهشتی را تا زمین به پستی بکشانم؟! حقا که پای در آن صحنه نهادن، خود خواهی ای در اندازه های خداوندی طلب می کرد.


تنبک زن با همان ریتم میزد و دختران ستاره ها را جا به جا می کردند. کفشدوزک روی برگِ گلِ سرخ می رقصید و من آخرین دانه ی سیگارم را تمام کرده بودم. ماه تا آن جایی که می توانست نور خورشید را به صحنه  می تاباند و عقربی پایم را گزید!


تنبک زن ضربه ی محکمی زد. عقربی پایم را گزید. کفشدوزک پرواز کرد. دخترها با همان ریتم می رقصیدند. از درد، از جا جستم.  


از جا جستم و سرم از پشت خرابه بیرون آمد. زانو به پایینشان را دیدم. هر پایشان دو زانو داشت. از ران به پایینشان سه بندی بود. یک ران بود، بعد ساق اول، از زانوی اول تا زانوی دوم، بعد ساق دوم، از زانوی دوم تا مچ پا! چه اندازه زیبا، متوازن و حیرت انگیز بود!


زیبایی جز هارمونیست؟! زیبایی هارمونیست و جز هارمونیست...! تکرار خوشایند است...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۲۰:۳۵
msa


دریافت
حجم: 142 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۱۸
msa

سمفونی پنجم بتهوون فضا را پر کرده بود. به سختی می شد نفس کشید. صدایی آمد. بتهوون ساکت شد. آبجوش دستم را سوزاند. با عجله برگشتم. طره بود.

افتاده بود روی مبل، کنار شومینه. گویی از سفری دور و دراز برگشته. من توی آشپزخانه خودم را با چای و قوری سرگرم کرده بودم.

دیدم لبخند غلیظی روی لبانش که به سختی مقاومت می کردند، نشسته و سرش به یک طرف خم شده و شانه اش به طرفی دیگر و چشمانش را از خجالت لطیفی بر هم نهاده و چهره اش از شرم شیرینی تافته شده! لطیف و بی دفاع! چون کبوتری که پر میگیرد و اوج می گیرد و می چرخد و می چرخد و می چرخد و باز خود را تسلیم می کند و در قفس آرام می گیرد.

 جزوه اش را که مشخص است که تمام نکرده، پرت کرده روی زمین.. مغزش خالی شده. این را می شود فهمید. نه تنها سوالات احتمالی دانشجویانش در مورد درس فردا که موسیقی نافذ بتهوون هم در آن لحظه در فکرش جایی نداشت. بعد از این که سیر نگاهش کردم، بر گشتم تا چای را بیاورم. قوری و استکان ها را در سینی کهنه ی مسی گذاشتم و رو به رویش روی میز قرار دادم. صندلی را برداشتم و رفتم رو به رویش نشستم. جزوه اش را بر داشتم. نه!  هنوز تمامش نکرده بود. هنوز متوجه حضور من نشده بود. لبخندش را می دزدید. سیگاری برایش روشن کردم.

 او هم سیگاری شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۰۱
msa

در طبقه ی دوازدهم و در آستانه ی چهل و هشت سالگی رو به غروب نشسته ام و استکان چای سرد از دهان افتاده ام را سر می کشم. و به گذشته فکر می کنم و حسرت می خورم. حسرت تمام بوسه هایی که از لبانم دریغ کردم و تمام کلماتی که زبانم را از بیانشان باز داشتم و تمام مسیرهایی که دست در جیب طی کردم. کودکی را با عقده ی داشتن آدم آهنی سپری کردم و جوانی را در عطش دستان زیبا رویی که هر روز میدیدمش و حالا در آستانه ی چهل وهشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان، رو به سقوط نشسته ام و مرور می کنم چهل و هشت سال عذابی را که کشیده ام. تنها انگیزه ی زندگی ام را، خانواده ام را از دست داده ام و تنها و سرگردان خود را می یابم در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم  در حالی که لذت نوازش سر و گردن دختری را تجربه نکرده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم در حالی که لذت بازی با آدم آهنی را نچشیده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم و ای کاش پا به شصت و هشت سالگی می گذاشتم. نه! من سرسخت تر از آنم که در شصت و هشت سالگی بمیرم. کاش پا به هشتاد و هشت سالگی می گذاشتم. و وسوسه می شوم. چهل سال! چهل سال زمان کمی نیست. اما نه! کدام دختر وسوسه انگیز بیست و چند ساله ای...! آه! من چه اندازه خودخواهم! دختر بیست و چند ساله! خنده دار است! اما آیا من خود خواهم؟!


 چه اهمیت دارد. بر فرض که من تمام آن لذت ها را تجربه کرده بودم. حال امروز من چه تفاوتی می کرد؟ هیچ! هیچ! هیچ تفاوتی نمی کرد. از تمام آن لذت ها امروز جز خاطره ای بیش باقی نمانده بود. من باز هم در آستانه ی چهل و هشت سالگی قرار داشتم و باز هم هیچ دختر بیست و چند ساله ی وسوسه انگیزی حاضر نبود عصرش را با من سپری کند. می دانی، در آستانه ی چهل و هشت سالگی حال هر کسی همینجور می شود. آستانه ی چهل و هشت سالگی خیلی حس بدی دارد.آستانه ی چهل و هشت سالگی زمان مرگ هوس است. مخصوصا" که ...! مخصوصا" که به دنیای پس از مرگ هم امیدی نداشته باشی!
من در آستانه ی چهل و هشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان رو به سقوط نشسته ام و در حالی که چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم  به آینده می اندیشم. و من همیشه فریب آینده را خورده ام! و هرکسی در زندگیش بارها فریب آینده را خورده است. اصلا" آینده برای این است که آدم فریبش را بخورد. آدم اگر فریب آینده را نمی خورد که در همان هیجده سالگی همان اولین روزهایی که عقلش کمی، کمی شکل گرفته بود، خودش را خلاص می کرد. در آستانه ی چهل و هشت سالگی به آینده فکر می کنم. به چهل سال ِ تهی! به چهل سال روزمرگی! به چهل سال کسالت، خستگی، حسرت و تنهایی! و به بعد از چهل سال! به مرگ! به مرگ فکر میکنم و نوک انگشتانم یخ می زند. و به دنیای پس از مرگ و به آرزوی عدم!
و بر میخیزم و می روم روی بالکن در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم و استکان چای سرد از دهان افتاده را پرت می کنم سمت خیابان و بعد می روم دنبالش...!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۵
msa

گاهی یک عنوان خوب، ترغیبت می کند به نوشتن! چنان که یک هدف خوب  به زندگی کردن! و من نوشته هایم را زندگی کرده ام!


متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۰۳:۲۷
msa