دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

به طره_نامه یازدهم

چهارشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

آه طره! آه طره! از چه برایت بگویم؟! آدم‌ها چه‌قدر زیادند! چه کلاهی سرمان رفته! نباید اینقدر زاد و ولد می‌کردیم! چگونه باید تحمل کنم این همه درد و رنج را؟! چه طور خرد نشوم وقتی نگاه خسته‌ی پدر معتادِ بی کار به دخترش را می‌بینم؟! چه طور انتظار داری نمیرم وقتی می‌بینم شور زندگی در چشمان‌ش و در چشمان زن زشت‌ش همین طور دارد بخار می شود و می‌رود توی چشم من، توی چشم تو، توی چشم آن مرد خوش‌تیپ که با دیدن این صحنه به خودش و به همسرش افتخار می کند!


آه! حقا که کلام قاصر است! هرچه بگویم خراب‌ش کرده‌ام! همان به‌تر که بعضی دردها هرگز به کلام نیایند. چه اینکه ارزش هرکس به اندازه‌ی حرف هایی‌ست که برای نگفتن دارد.

آه طره توی یکی از همین اتوبوس ها نشسته ام. توی یکی از همین ها نامه ی اول را به‌ت نوشتم. داشتم همین آهنگ را گوش می دادم! تقریبن صندلیم هم همین حدود بود، وسط های اتوبوس. البته این بار مستقیم به ....

 

آه طره! آه طره! این حرف ها را فراموش کن... این آدم‌ها را ببین! ببین که چه‌قدر زیادند! ببین که چه‌قدر شبیه مایند! همه‌شان همان‌طور رفتار می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور لباس به تن می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور عشق می ورزند که ما! ما در اعماق تاریخ فراموش خواهیم شد طره جان! می فهمی؟! ما هم مثل همه‌ی این‌ها از یادها خواهیم رفت... به مرور زیبایی تو پر پر می شود... دیگر نخواهی توانست که دلبری کنی... دیگر نخواهی توانست که جولان بدهی ... به مرور این سرمایه ی من از دست خواهد رفت! دیگر نخواهم توانست که بنویسم! دارم شبیه‌شان می‌شوم! دارم وارد بازی‌شان می‌شوم. دیگر نمی‌توانم مقاومت کنم... یعنی در واقع نمی‌دانم که باید چه‌کار کنم؟ بازی نکنم و به جایش چه‌کار کنم؟!


آه طره! آه طره! برای خودمان متاسفم! تراژدی یعنی همین! ما فراموش می‌شویم! ما را هیچ‌کس به خاطر نخواهد آورد... این توده را ببین! این توده ی ابله و احمق را ببین؛ ما داریم شبیه این‌ها می‌شویم و این گریه‌آور است.

آه طره! کاش دست‌ت را به من می‌دادی! من هر دوتامان را حفظ می کردم! از تو راه فراری نیست! من این را به سختی فهمیدم! من کلی هزینه دادم تا این را فهمیدم! ولی با تو راه فرار هست! با تو می‌توان از همه چیز فرار کرد. با تو می توان در میان این جماعت مسخره نفس کشید و نمرد! با تو می‌توان این بازی مضحک را ماست‌مالی کرد!


آه طره! آه طره! این نسل ما را با خودش در قعر تاریخ دفن خواهد کرد! آه طره! خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت خواهد داد... من می‌دانم... من می‌دانم و از این روست که حیرانم!


کجایی هِیزِل! کجایی هیزل گرِیس لانکِستر! کجایی که برای طره از ریاضیات بگویی؟ کجایی که برای‌ش تعریف کنی داستان کران‌ها را؟ کجایی که برای‌ش شرح دهی که چگونه یک کران کوچک بی‌نهایت عدد را در خودش جای می‌دهد؟! کجایی که برای‌ش توضیح دهی که چگونه یک کران کوچک می‌تواند برای زندگی یک انسان کافی باشد؟!

آه! کجایی علی! کجایی علی شریعتی! کجایی که برای طره بگویی از قصه‌ی آدم و حوا؟ و بگویی که چگونه "لحظه" وسعت "ابدیت" می‌یابد؟!


آه طره! آه طره! من و تو توی این روزمرگی داریم تلف می‌شویم! آه طره! بیا انسان‌های معمولی‌ای نباشیم! بیا پرواز کنیم تمام ارتفاع این کلام را که : "چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ت، ای دوری‌ت آزمون تلخ زنده به گوری..." و لمس کنیم عمق این شعر را که: "ای یار... ای یگانه‌ترین یار... آن شراب مگر چند ساله بود؟"

 بیا عاشق شو! حتا عاشق کسی جز من!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۱۶
msa

نظرات  (۲)

کل امروز رو فکر می کردم چیزی نوشته ای و باید بخونمش هرجا رو نگاه می کردم و هر کسی از هر قشری می دیدم چیزی به ذهنم می اومد و حس خیلی نزدیکی از افکار توی ذهنم به چیزی که می دونستم امشب قراره بخونم داشتم. حتی نمی دونم چرا هر طرف رو نگاه می کردم حس می کردم باید تو رو ببینم!
چقدر از این چهار دیواری کوچک و شلوغ بیزارم...
اما یک نکته! اگر فکر می کنی با وجود طره ات می توانی فرار کنی از بودن و همرنگ شدن با این به قول خودت جماعت مسخره کاملا در اشتباهی! شاید باید کلی دیگر هزینه بدهی تا این را هم بفهمی مثل همین الآن من!  کافیست تنها یک نفر را به تنهاییت و خودت راه بدی حالا هرکس می خواهد باشد...
پاسخ:
احیانن دیروز نمایشگاه کتاب نبودی که منتظر بودی منو ببینی؟ :دی
 
+
به نظرم حال و روزت خوب نیست! اگه کمکی از دستم بر میاد حتمن بگو!
 
+
در مورد قسمت آخر کامنت‌ت:
              به نظرم هر انسان دو ساحت داره! منظورم ساحت جسمی و ذهنی نیست! منظورم اینه که آدم دو ساحت متفاوت و "گاهن" متناقضِ "ذهنی" داره. یک ساحت وقتیه که دست به قلم میبره و مینویسه و شعر میگه و به همه‌چیز دید ایده‌آل‌گرایانه داره. و ساحت دوم همون حالتیه که در اغلب اوقات روز بهمون دست میده!
متاسفانه ما مجبوریم بیشتر وقتمون رو به درس و حساب و یا مسائل مالی و اقتصادی و یا حتا مباحث سیاسی بگذرونیم... این برای زنده بودنمون لازمه! ولی باید یادمون باشه که ما فقط حساب و کتاب و پول و کاغذ و دروغ و فریب و سیاست نیستیم! ما می‌تونیم عاشق بشیم! عاشق کسی که حتا وجود نداره! تنها یه نماد، یه مترسک، ازش وجود داره! کما اینکه خود ما هم تنها یه نماد و یه مترسک از اون چیزی هستیم که میتونیم باشیم. در واقع خود من هم تنها نمادی از حرف‌هایی هستم که میزنم. میفهمی... مجبورم زندگی کنم و زندگی کردن آدم رو خراب میکنه! 

بنابراین، تذکرت کاملن به جاس! قطعن طره‌ای وجود نداره که بتونه زندگی رو توی خودش خلاصه کنه و منو از دنیا ببره! نه تنها طره اون چیزی نیست که باید باشه، که من هم اون چیزی نیستم که باید باشم! و درد همین جاس! ما انسان‌هایی با افکار ایده‌آل‌گرایانه و روبه‌رومون یک دنیای پایین‌تر از افتضاح! 

اما آیا این موضوع میتونه باعث بشه که ننویسیم؟! البته که نه! ما مینویسیم تا یادمون نره که از زندگی چی می‌خوایم! ما می‌نویسیم تا آخر هر روز کاری و شلوغ و سخت، برای نیم ساعت هم که شده به گور این دنیا بخندیم! ما نباید بذاریم خودمون از یادمون بره و فکر کنیم که با این دنیا و این جماعت سازگاریم! 

بنابراین طبیعیه که متن‌هایی که می‌نویسیم و شعرهایی که می‌گیم کمی از واقعیت دور بشه ولی مگه رسالت هنر و ادبیات چیه؟! جز تلاش برای فراموش کردن واقعیت؟!

+
البته من سعی کردم یه ذره از ایده‌آل‌هام عقب نشینی کنم و عوض‌ش یه ذره هم زندگی‌م رو شبیه ایده‌آل‌هام کنم. ولی هنوز هم بین این دو تا فاصله وجود داره!
فلذا می‌دونم که آخرش هم مجبور می‌شم به یه طره‌ی نصفه نیمه تن بدم :دی 
این متنتو نمیخونم چون همون جمله ی اولش خفه م کرد
چند وقته ذهنم درگیره اینه که این همه زاد و ولد لازم بود واقعاً؟

پاسخ:
به قول بزرگی خدایا چه نیازی بود به این آسمان گله گشاد و این همه آدم الکی؟ یک آسمان جمع و جورتر، چهارتا آدم حسابی...

*اگه دِ فالت این آور استارز رو ندیدی، حتمن ببینش!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی