به طره_نامه یازدهم
آه طره! آه طره! از چه برایت بگویم؟! آدمها چهقدر زیادند! چه کلاهی سرمان رفته! نباید اینقدر زاد و ولد میکردیم! چگونه باید تحمل کنم این همه درد و رنج را؟! چه طور خرد نشوم وقتی نگاه خستهی پدر معتادِ بی کار به دخترش را میبینم؟! چه طور انتظار داری نمیرم وقتی میبینم شور زندگی در چشمانش و در چشمان زن زشتش همین طور دارد بخار می شود و میرود توی چشم من، توی چشم تو، توی چشم آن مرد خوشتیپ که با دیدن این صحنه به خودش و به همسرش افتخار می کند!
آه! حقا که کلام قاصر است! هرچه بگویم خرابش کردهام! همان بهتر که بعضی دردها هرگز به کلام نیایند. چه اینکه ارزش هرکس به اندازهی حرف هاییست که برای نگفتن دارد.
آه طره توی یکی از همین اتوبوس ها نشسته ام. توی یکی از همین ها نامه ی اول را بهت نوشتم. داشتم همین آهنگ را گوش می دادم! تقریبن صندلیم هم همین حدود بود، وسط های اتوبوس. البته این بار مستقیم به ....
آه طره! آه طره! این حرف ها را فراموش کن... این آدمها را ببین! ببین که چهقدر زیادند! ببین که چهقدر شبیه مایند! همهشان همانطور رفتار می کنند که ما. همهشان همانطور لباس به تن می کنند که ما. همهشان همانطور عشق می ورزند که ما! ما در اعماق تاریخ فراموش خواهیم شد طره جان! می فهمی؟! ما هم مثل همهی اینها از یادها خواهیم رفت... به مرور زیبایی تو پر پر می شود... دیگر نخواهی توانست که دلبری کنی... دیگر نخواهی توانست که جولان بدهی ... به مرور این سرمایه ی من از دست خواهد رفت! دیگر نخواهم توانست که بنویسم! دارم شبیهشان میشوم! دارم وارد بازیشان میشوم. دیگر نمیتوانم مقاومت کنم... یعنی در واقع نمیدانم که باید چهکار کنم؟ بازی نکنم و به جایش چهکار کنم؟!
آه طره! آه طره! برای خودمان متاسفم! تراژدی یعنی همین! ما فراموش میشویم! ما را هیچکس به خاطر نخواهد آورد... این توده را ببین! این توده ی ابله و احمق را ببین؛ ما داریم شبیه اینها میشویم و این گریهآور است.
آه طره! کاش دستت را به من میدادی! من هر دوتامان را حفظ می کردم! از تو راه فراری نیست! من این را به سختی فهمیدم! من کلی هزینه دادم تا این را فهمیدم! ولی با تو راه فرار هست! با تو میتوان از همه چیز فرار کرد. با تو می توان در میان این جماعت مسخره نفس کشید و نمرد! با تو میتوان این بازی مضحک را ماستمالی کرد!
آه طره! آه طره! این نسل ما را با خودش در قعر تاریخ دفن خواهد کرد! آه طره! خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت خواهد داد... من میدانم... من میدانم و از این روست که حیرانم!
کجایی هِیزِل! کجایی هیزل گرِیس لانکِستر! کجایی که برای طره از ریاضیات بگویی؟ کجایی که برایش تعریف کنی داستان کرانها را؟ کجایی که برایش شرح دهی که چگونه یک کران کوچک بینهایت عدد را در خودش جای میدهد؟! کجایی که برایش توضیح دهی که چگونه یک کران کوچک میتواند برای زندگی یک انسان کافی باشد؟!
آه! کجایی علی! کجایی علی شریعتی! کجایی که برای طره بگویی از قصهی آدم و حوا؟ و بگویی که چگونه "لحظه" وسعت "ابدیت" مییابد؟!
آه طره! آه طره! من و تو توی این روزمرگی داریم تلف میشویم! آه طره! بیا انسانهای معمولیای نباشیم! بیا پرواز کنیم تمام ارتفاع این کلام را که : "چه بیتابانه میخواهمت، ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری..." و لمس کنیم عمق این شعر را که: "ای یار... ای یگانهترین یار... آن شراب مگر چند ساله بود؟"
بیا عاشق شو! حتا عاشق کسی جز من!