دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

ماجرای چه؟! ما که ماجرا نداشتیم! هر چه بوده یکنواختی بوده و بدبختی بوده و ...! آه! کم ناشکری کن پسره ی احمق! نان شبت نبود؟ جای خوابت نبود؟ درس و دانشگاه و خانه ی پدری و مهر مادریت کم بود؟ آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟ آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟! هان؟! آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟! به تیرگی زده بود؟ آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟

آه! بس است دیگر! تمامش کن! پاک خُل شده ای ها! نه نه ! خُل نشده ای! یک وقت ناراحت نشوی ها! خل نشده ای عزیز دلم! عزیز دلم؟! عزیز دل است! عزیز دلِ خر است!

آه مرتیکه ی خر! مرتیکه ی خر! اسم کوچکش را نمی توانستی جلوی من نیاوری؟ مگر نمی دانی من به اسمش آلرژی دارم! می شنومش دلم میریزد؟ مگر نمی دانی...! آه! چه می گویم! خر اگر می فهمید که ...!

دکتر گفت کمتر پیاده روی کن! به خودت فشار نیاور! به خودم فشار نیاورم؟ به خودم فشار می آورند! به خودم فشار می آورد، خدا!

دکتر جان...! چه می گویم دکتر که این ها را نمی خواند! ولی برای این که روی دلم نماند می نویسم که از لجت یعنی از لجش کل مسیر را پیاده آمدم و در راه اشعار موهومی را زمزمه می کردم. به خودم که فشار می آورم همین یکی یادم می آید : " فکر قاشق زدن یه دختر چادر زری" ! تقریبا" بیشتر مسیر این شعر را زمزمه می کردم بی آن که علتش را بدانم. و معمولا" شعرهایی که فکر می کنی بی علت بر زبانت جاری می شوند، پر دلیل ترین هایند!

آه! آنقدر خسته ام...!

خودم هم حالم از خزعبلاتم به هم می خورد!

خیلی غمگین، خسته، تنها، بغض کرده و افسرده ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۰
msa

صادق جان نیمه ی جدا مانده ی من! حق گفتی که  " یک خلایی ست مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده ایم. "

ناراحت نشوی ها ولی باز خوشا به حال تو که حرفت شنونده داشت. که دغدغه ات را یکی مثل شهید نورایی شنوا بود. که محفل ات کافه بود و شعر و شراب. که با چهارتا ناخوش احوال رفیق بودی! با چهارتا از وطن خویش به دور افتاده برو بیا داشتی با چهارتا نویسنده و شاعر و ادیب!

پس من چه بگویم برادر جان؟ میان یک مشت عجیب و غریب گیر افتاده ام. یک مشت احمق! یک مشت از خود راضی. که به چشم دیوانه میبینندم. آه! برای من دیگران دیگر چه اهمیت دارند! نگاهشان خالی از هرگونه اهمیتیست. خالی از کوچکترین درجه ی ارزش.

صادق جان! رفیق آزرده خاطر من! رفیق تنهاییهام. سگِ ولگردِ ناشناخته ی در وطن خویش غریب!

"مثل اینکه زیادی ولایشعر به زندگی ادامه داده ایم و یا ادای زنده ها  را درآورده ایم. شاید هم از اول اشتباه بوده. آنهای دیگر هم داغ بردگی و پستی و مرگ توی پیشانی شان هست گیرم محیط را به فراخور گند و کثافت و ذوق و زبان و مادر قحبگی خودشان درآورده اند. برای آنها همه اینها طبیعی است، مال خودشان است و چاره علاجش را هم می دانند ولیکن موضوع مهم اینجاست.". 

صادق جان پس چرا این همه زیستی؟ چرا می نوشتی؟ نوشتن به کنار! چرا چاپشان می کردی برادر؟ به کدام انگیزه، به کدام امید، به کدام دلیل به شهیدنورایی نامه می نوشتی؟ چرا همزمان با مرگ شهیدنورایی خودکشی کردی؟ آیا من که چون شهیدنورایی را هم ندارم و هیچ وقت هم نداشته ام، باید همچنان ادامه دهم؟ زنده شو! خاک را پس بزن! برخیز و پاسخم گو!

آه صادق جان! نیمه ی جدا مانده ی من!

حق گفتی که "یک خلایی ست مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده ایم و دست و پا می زنیم و می خواهیم ادای آن های دیگر را در  بیاوریم همین!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۷
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۱۹
msa

یک شب هم به سرم زد خودکشی کنم. 

خواستم بروم پشت بام. هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم لش سنگینم را تکان دهم. 

بعد یادم آمد در عوارض سیتالوپرام خوانده بودم : " احتمال خودکشی را افزایش می دهد. "

با خودم گفتم چرت گفته! بعد باز رای ام برگشت. خواستم به دوستانم بگویم امشب بیشتر مرافبم باشند. با خودم که پوزخندشان را تصور کردم...

خواستم که کمی بخوابم. خطرش کمتر بود!

خوابم نگرفت!

چیزی نوشتم! 

همه اش را پاک کردم!

خواستم کمی شریعتی بخوانم. حوصله ام نگرفت.

پا شدم. سوار آسانسور شدم. 

اما به جای طبقه ی 10 دکمه ی همکف را فشار دادم.

دوش گرفتم. 

از نگهبانی اتو را گرفتم. تمام پیراهن هایم را اتو کشیدم. 

چیزی خوردم. کمی درس خواندم.

صبح که شد رفتم سالن مطالعه.

چند آهنگ و موزیک ویدیو دانلود کردم.

دمِ عصر رفتم پیرایشگاه.

فردایش رفتم امتحان دادم.

عصر که شد آمدم سالن مطالعه.

وبلاگ را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. چرت می نوشتم... چرت می نویسم...

و اینطوری شد که به زندگی ادامه دادم! به همین سادگی! یک روز هم خودکشی خواهم کرد. به همین سادگی! 

قبل از اینکه مرگ سراغم بیاید خواهم مرد. 

یک روز که با هم دانشکده ای ها رفته بودیم خانه سالمندان...! می دانی، خیلی از خودم بدم آمد! اصلا" آن جا نبودم. آن روز خیلی گرفته بودم و به نظرم، چنان به نظر می رسید که ژست گرفته ام! و من چه قدر بدم می آید ژست بگیرم!

فکر کنم پیرمرد ها و پیرزن ها با دیدن قیافه ام حالشان بدتر می شد.

با یکی شان پای صحبت نشستم.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت کمکم کن پا شوم.

پرستار را صدا کردم. گفتم این خانم می خواهد پا شود. اسمش را نمی دانستم. بهم نگفت.

پرستار گفت این اصلا" نمی تواند پا شود. فراموشی دارد.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت آب می خواهم

برایش آب آوردم.

دستش می لرزید. کمکش کردم.

وقتی خواستم بروم، یکبار دیگر اسمش را پرسیدم. بهم نگفت.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت همیشه بیا بهم سر بزن

گفتم چشم

الآن با خودم می گویم اسمش چه بود...؟ آه! اسمش را که نگفت! و قیافه اش را به یاد می آورم و با خودم می گویم همان که فراموشی داشت.

گفت " چرا پدرتو رها نمی کنی با ما بیای؟ اون که تو رو نمیشناسه!"

گفت " اون منو نمیشناسه ولی من که اونو می شناسم!"

چه می گویم!

نمی خواهم مثل آن ها شوم! نمی خواهم به روزی برسم که توان خودکشی را هم نداشته باشم. نمی خواهم منتظر بمانم تا مرگ گلویم را بفشارد.

مگر نه اینکه " انسان روی قبر به دنیا می آید. لحظه ای نور می درخشد و باز تاریکیست."؟!

اما فعلا" می خواهم کمی درس بخوانم و بعدش با مادرم در مورد برنامه ریزی سفر عید تماسی بگیرم. بعدش با مطب دکترم تماس بگیرم و نوبتم را جا به جا کنم. شب هم یحتمل می روم استخر!


حس می کنم با گذشت هر ثانیه خاطره آن شبِ ... آن شبِ... شاید بشود گفت آن شبِ مهم. خاطره آن شبِ مهم هر لحظه در ذهنم کمرنگ تر می شود. خواستم بنویسمشان چون فکر می کنم ده سال بعد خواندنشان جذاب خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۲
msa

کلمات مبتذلند

بیا احساسات را به ابتذال کلمات نکشانیم

احساس را تا سطح کلمه پایین آوردن بزرگترین خیانت شاعران است

ما که شاعر نیستیم، هان؟!

پس همینجا بس می کنیم این خیانت شاعرانه را...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۹
msa

داخل که شدی،

دو اسپرسو سفارش بده

بعد بیا اینجا جلوی من بنشین

لبخندت بر لب

یک ساعت این لبخند را حفظ کن

کم کم اشک بریز

هیچ نگو

لب نگشا

یک ساعت دوم را اشک بریز

بی هیچ کلامی و بی هیچ تماسی

تنها تماشایم کن و اشک بریز

بعد برخیز و برو

و من همینجا می نشینم تا بیرونم کنند

جمعه ی بعد هم می آیم

همینجا می نشینم روی همین میز

اما تو نیا

من هر جمعه می آیم

اما تو نیا

پنج سال بعد دست شوهرت را بگیر

برو روی آن میز

آن گوشه

دو اسپرسو سفارش بده

شیرینش کن

بعد دیگر نیا تا بیست و چهار سال بعد

وقتی شوهرت مرد بیا

من همینجا مینشینم روی همین میز

باز دو اسپرسو سفارش بده

این بار گریان بیا

اشک بریز و بیا

بیا همینجا رو به رویم بنشین

یک ساعت تمام اشک بریز

بعد کم کم لبخندت را نشانم بده

بی هیچ کلامی و بی هیچ تماسی

تنها تماشایم کن

بعد از دو ساعت برو

من هم می روم

آنوقت خیلی راحت می توانیم خودکشی کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۷
msa

بنویسم؟! هان؟! بنویسم یا ننویسم؟

می نویسم!

به نام نوشتن!

اما صبر کن! از چه بنویسم؟! هر چه بگویم تکراریست! هر چه بنویسم کسالت بار است. انگار که در یک دور باطل افتاده باشم.

دو سه روزیست حس می کنم داروها هم افاقه نمی کنند.

دردم از چیست؟! از سنگینی درس ها؟ از دوری خانواده؟ از دلبسته نبودن؟ از تنهایی؟ از زیبایی بی نهایت طره؟ از پوچی فلسفی؟ از دغدغه های اجتماعی؟ از چه؟ از چه؟ دردم از کدامیک از این هاست؟ این دل آشوبه از چیست؟ از کدامشان است؟ شاید از همه شان باشد. شاید از هیچکدام!

فکر کنم وقت خواندن مامان و معنای زندگیست! تهوع هم به لیست طویل کتابهای تا نصفه خوانده شده اضافه شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۱۷
msa

زیادی رک بودن خوب نیست. از آن جایی که ما همه اعتقاد داریم باید یا رومی رومی باشیم یا زنگی زنگی، یا کاملا" رک می شویم یا ...

علی الخصوص آدم باید حواسش باشد با خودش زیادی رک نباشد.

یک حرف هایی هست که با خودت هم نباید در میان بگذاری...

با خودت که زیادی رک باشی، ...

از یک جایی به بعد خودت از خودت بدش می آید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۹
msa