دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

 1. "پاییز یهو میاد، تو یه روز؛ مثه بهار و بقیه... مام مثه عوام‌الناس، مثه سیاوش قمیشی و بقیه اعتقاد داریم پاییز دلگیره... جمشید میگه: "مگه تو عاشق شبا نیسی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه! نصفه روز، غروبه!" میگم آقا ما دو ساعت شب بسمونه! زیادم هست؛ میخوایم زودتر بیدار شیم تموم شه... میگم جمشید پاییز اگه اینقد خوبه، چرا ما هر سال اول پاییز دلمون خالی میشه؟! همه به این زرد و نارنجی نیگا میکنن حالشون جا میاد؛ چرا ما بلد نیسیم؟! چرا همه رفته بودناشونو میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیچکی برنمی‌گرده؟..."

همین چند ساعت پیش بود که رادیو چهرازی را برای مهرداد گرفتم و به‌ش گفتم راضی‌م؛ راضی‌م که هنوز پاییز شروع نشده. به نیم ساعت نکشید که نورها را کم کردند و شیر آب را تا آخر باز کردند و گرفتند روی سرمان... از پاییز بدم می‌آید؛ یادآور کلی حس مرموز و تلخ است برایم. از باران، از خیس شدن، از نم، از رطوبت، از سرما، از تاریکی غروب، از لباس‌های سنگین، از بوی خاک بعد از باران، از خورشیدِ پشت ابر، از همه‌چیزِ پاییز بدم می‌آید. آه ای تابستان دل‌انگیز! امیدوارم هشت ماه دیگر با خبرهای خوب برسی.


2. گفتی: "همیشه که نباید ترسید! راه که بیفتیم، ترس‌مان می‌ریزد!" می‌ترسم که ترسم بریزد! فکر کنم چند سال بعد بابت کاری که کردم، به خودم افتخار خواهم کرد. چه بسیار هو شدن‌ها و عصبانیت برانگیختن‌ها که مایه‌ی افتخار است.


3. به‌ش گفت‌م بک‌گراوند گوشی‌ت را دیدم، عکس چه‌گوارا بود. گفت: "آره" گفت‌م اسم‌ت چیست؟ گفت: "هیدن" گفتم توی شناس‌نامه چیست؟ گفت: "هیدن" گفتم از بچه‌های شریفی؟ گفت: "نه" گفتم دانشجویی یا از بچه‌های اینجایی؟ گفت: "دانشگاه تهران" گفتم چه میخوانی؟ گفت: "همه‌چی" گفتم یعنی چه؟ رشته‌ی دانشگاهی‌ت چیست؟ گفت: "ادبیات" و پا شد و رفت. توی راه هم به جبار گفت که: "کوروش من میرم بالا. تو هم بیا" چرا به من دروغ می‌گویی؟! از چه می‌ترسی رفیق؟! بیا سرت را روی شانه‌ام بگذار تا های های بگرییم. چه خوب قر میدادی به عشق بچه‌های کار و چه خوش‌رنگ شده‌بود تی‌شرت‌ت توی رنگی که غفار بهت پاشانده بود. چه دردناک نگاه می‌کردی و چه نیرومندانه گام بر می‌داشتی... به احترام‌ت باید ایستاد مردِ کوچکِ پر از زخم‌های بزرگ.

باید گریست برای غمی که از نگاه ریحانه و پروانه می‌ریزد و زجه زد برای عمو علی که پنجاه سالگی‌ش را وقف هفت هشت سالگی بچه‌ها می‌کند.

وقتی ازم خواستند به رنگ‌هایی که برای نقاشی کشیدن بچه‌ها ساخته بودند، سفید اضافه کنم، سعی می‌کردم بیش از اندازه سفید بریزم تا رنگ‌ها روشن شوند. ساختن رنگ‌هایی روشن برای بچه‌هایی که آینده‌ای تیره دارند، شوخی کثیفی‌ست، اما مگر این زندگی را جز با شوخی می‌توان به سر آورد؟

برای زن چهل ساله‌ای که برای گرفتن سالاد ماکارونی توی صف می‌ایستد، مگر چیزی جز گفتنِ همراه با شوخی و نازِ "روم نمیشه تو صف وایسم" می‌تواند تسلی بخش باشد؟ باید به این زندگی خندید! باید به ریش خودمان و پدران‌مان و پسران‌مان بخندیم.

 


پی‌نوشت1: امروز سال‌مرگ چه‌گوارا بود. روزنامه شرق مطلب خوبی درباره فراز و نشیب‌های زندگی‌ و روحیات چه‌گوارا نوشته بود و نوشته بود آن‌چه موجب محبوبیت چه در قلب بسیاری از جوانان سراسر دنیا شده‌است، نه شیوه‌ی مبارزه‌ی چریکی او که رفتار و خلقیات و منش و آرزوها و دغدغه‌های چه‌گواراست. خواستم این نکته را تذکر بدهم، چون من هم مثل هیدن از عواقب بعضی چیزها می‌ترسم!

پی‌نوشت2: بالاخره فوبیای دیدن ف از بین رفت. فکر کنم برای او هم فوبیای دیدن من از بین رفته باشد. بابت این موضوع خوش‌حالم اما بابت یک چیزهای دیگری نگران‌م!

پی‌نوشت3: (مربوط به بند سوم) صورت‌م را که شستم یک نفر به‌م گفت: "عمو روی گردن‌ت هنوز پاک نشده" برگشتم و در حالی که به جای تیزی روی گردن‌ش نگاه می‌کردم، گفتم عیبی نداره عمو! حتم دارم اگر همین پسر بیست و سه چهار ساله توی خیابان من را عمو صدا می‌زد، دو پای دیگر قرض می‌کردم و تا نفس داشتم می‌دویدم! چه خوب است که به آدم‌های بد هم فرصت خوب بودن بدهیم؛ شاید به‌شان بچسبد و بخواهند از این به بعد خوب باشند!

پی‌نوشت4: (مربوط به پی‌نوشت3) توی جمعیت حمایت از کودکان کار و خیابان بچه‌ها، مددکاران را عمو یا خاله صدا می‌زنند. من که مددکار نبودم و شایسته‌ی لقب عمو، اما نمی‌دانم چرا آن جوان‌ بیست و چند ساله با خودش فکر می‌کرد هنوز کودک کار است!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
msa

بله! زندگی می‌توانست به مراتب به‌تر از این باشد. می‌شد که دست طره توی دست‌م باشد و وقتی از ولی‌عصر می‌گذریم، مردمِ شاد بلند بلند بخندند و هیچ کودکی کنار خیابان دستمال کاغذی نفروشد. می‌شد وقتی که پشت چراغ قرمز چهار راه منتظریم، متوجه شویم که رنگ‌ها چه اندازه زنده‌اند و صداها چه‌قدر پر رنگ‌ند و آسمان چه‌قدر آبی‌ست و خاکِ پای درختان چه قهوه‌ای پر رنگی‌ست. می‌شد هوا صاف و خورشیدی باشد و تیتر روزنامه‌ها پر از خبرهای خوب باشد. می‌شد از قاه قاه خندیدن بچه‌ها لذت برد و به اشک توی چشم عشاق لب‌خند زد. می‌شد مردم زیر چشمی هم‌دیگر را دید نزنند و در عوض گستاخانه توی چشم هم زل بزنند. می‌شد از چهار راه که میگذری نگران برخورد با موتور سیکلت‌ها نباشی و توی پیاده‌رو از ترس کسی، دستت روی جیبت نباشد. می‌شد از مرگ هراسی نداشت و از زندگی. می‌شد که انسان‌ها برای هم مرز نگذارند و برای هم ارزش نسازند و همه رها باشند. می‌شد خندید و آزادانه نفس کشید و بوسید و کتاب خواند و خندید و بوسید...

 


می‌شد، اما ما لیاقت‌ش را نداشتیم! ما نخواستیم! ما نتوانستیم! و حالا تبعید شده‌ایم به این رنج‌سرا.

حالا که طره‌ای نیست و کودکی توی پیاده‌رو در کنار دستمال کاغذی‌هایش خوابیده و رنگ‌ها کدرند و صداها خفه و روزنامه‌ها پر از خبرهای بد و نمی‌شود که آزادانه نفس کشید و بوسید، تکلیف ما چیست؟ به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده‌ی خود را؟



آیا این زمین جای به‌تری تواند بود؟ آیا زمین امروز به نسبت قرن‌های گذشته جای به‌تری شده؟ به نظر من شده! اما روند به‌بودی بسیار کند است. و اصلی‌ترین عامل این کندی، عمر کوتاه ماست. داشت‌م فکر می‌کردم چرا این مسئول آموزش‌مان که بسیار انسان رشد نیافته و بد اخلاق و ضعیفی‌ست، سال‌هاست که همین مسئولیت را دارد و با هر نسلی از دانشجویان این دانشکده که صحبت می‌کنی، لااقل دو سه خاطره‌ توی ذهن‌شان دارند که به خودشان اجازه دهند بعد از مرورش ایشان را مورد عنایت کلامی قرار دهند، عوض نمی‌شود. چرا هیچ‌وقت کسی پی‌گیر عوض کردن این مرد نشده‌است؛ حال آن‌که مطمئن‌م حداکثر در عرض دو سه روز می‌شود بیش از دویست امضا برای برکناری‌ش جمع کرد. بعد دیدم که نمی‌صرفد! دو عامل اصلی باعث می‌شود هیچ‌کس این‌کار را نکند. عامل اول این است که همه پیش خودشان استدلال می‌کنند که خب حالا یکی دو سال دیگر توی این دانش‌کده‌ایم و می‌گذرد و مگر ما چندبار قرار است کارمان پیش مسئول آموزش گیر بیفتد و ... و عامل دوم هم این است که همه پیش خودشان فکر می‌کنند که خب چرا من؟! چرا این چند صد نفر دیگر کاری نمی‌کنند؟ ما هم مثل بقیه؛ ما هم می‌سازیم؛ حالا که همه ساخته‌اند، ما هم می‌سازیم.



داشتم چه می‌گفتم؟! هان! داشتم می‌گفتم که همین است که زمین خیلی کند به‌بود می‌یابد. عموم مردم مسائل را فراموش می‌کنند و به‌ش اهمیتی نمی‌دهند و تنها کار و وظیفه خودشان را این تعریف کرده‌اند که باید بخورند و بخوابند و لذت ببرند و نهایتن با توجه به شرایطی که در آن بزرگ شده‌اند (بزرگ شده‌اند را عمدن به‌جای رشد کرده‌اند به کار برده‌ام) احتمالن عبادتی هم بکنند و منتظر مرگ باشند. تاریخ بشر به این افراد اهمیتی نمی‌دهد و نامی ازشان نمی‌برد و زمین لعنت‌شان می‌کند و همان خدایی هم که پرستش‌ش می‌کنند، (یعنی خدایِ عادلِ دانا) بهشت‌شان نمی‌دهد. اما در کنار این‌ها افرادی هم بوده‌اند که اگرچه تعدادشان و توان‌شان محدود بوده اما قلب‌شان وسعت دشت‌های فراخ را داشته و تاریخ بشر هرچه دارد از این‌ها دارد؛ این پیشرفت کند را هم مدیون این‌هاست. این‌ها که عمر محدودشان را فراموش کرده‌اند و خودشان را از یاد برده‌اند و در نگاه‌شان به سایر مردم خود را پدرانی یافته‌اند که ادای مسئولیت هم عشق‌شان شده و هم راه نفس کشیدنشان را گرفته.



تکلیف ما چیست؟ من خودم را می‌گویم؛ من نمی‌توانم که از خود بگذرم. عظمت‌ش را ندارم و جرئت‌ش را ندارم و امکانات‌ش را ندارم و حتی در درست بودن این‌کار شک دارم. باید چه‌کار کنم؟ دست روی دست بگذارم و بگریم برای طره‌ای که نیست و آسمانی که خاکستری‌ست و از کودکی که کنار خیابان دستمال کاغذی می‌فروشد، دستمال بخرم؟ هرگز! گفتن‌ش سخت است اما فکر کنم من هرچند اندک اما وظیفه خودم را برای به‌تر شدن زمین انجام خواهم داد. نه برای رفع تکلیف که برای معنا کردن خودم. از من اگر می‌پرسی، تو هم این کار را بکن!



پی‌نوشت1: من فکر می‌کنم اگر میانگین عمر انسان‌ها به‌جای هفتاد سال مثلن دویست سال بود، حالا زمین جای بسیار بهتری شده‌ بود. میانسال‌های چهل ساله را ببینید که چه‌قدر محافظه‌کار شده‌اند؛ از هیچ‌چیز گله ندارند؛ نه از اقتصاد، نه از حکومت، نه از خودشان! هیچ تصمیمی برای بهبود ندارند. انسان‌ها معمولن از چهل سالگی به بعد بسیار رشد کندی دارند. اما جوان‌ها را ببینید. چه‌قدر شور دارند؛ چه‌قدر امید دارند؛ چه‌قدر مصمم‌ند... این برای این است که جوان‌ترها امید دارند تغییراتی ایجاد کنند که سودش را بچش‌ند. اما میانسال‌ها وقتی پیش خودشان برآورد می‌کنند، می‌گویند: "برای بیست سی سال ارزش‌ش را ندارد... چرا باید عمر خودم را برای چیزی صرف کنم که سودش به من نخواهد رسید؟" اما اگر عمر انسان‌ها بیش‌تر بود، انسان‌ها بیش‌تر امید داشتند و بشر بیش‌تر رشد کرده بود و همه‌جا انقلاب بود که می‌شد و تئوری اقتصادی بود که بیرون می‌آمد و دوره‌های شناخت خود و خودسازی بود که شلوغ بود.

پی‌نوشت2: البته که جهان پوچ است و بی‌بنیاد  اما حالا که راهی نداریم و همه‌ی درها بسته است و همه‌ی پرده‌ها کشیده، چرا نباید توی این اتاق تنگ و تاریک را مرتب کنیم؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۳
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۳
msa

1.طعم گیلاس را دیدم. فیلم خوبی بود و بسیار به واقعیت نزدیک. داشتم فکر می‌کردم خدا هم کارگردان است. اما چندان کارگردان خوبی نیست. با این‌که قصه را هم خودش نوشته اما خیلی کار خوبی از آب درنیاورده. بازی‌ها ضعیف است و بازیگرها گاهن درست انتخاب نشده‌اند. مثلن چهره‌ی معصوم طره را ببینید و ببینید که چه نقش خبیثی به او واگذار شده. یا مثلن چهره‌ی نخراشیده‎‌ی تختی را ببینید و نقش لطیف‌ش را هم ببینید.


میزانسن‌ها ضعیف و نورپردازی نا امید کننده است. مخصوصن قسمت‌هایی از فیلم که در روزهای سرد سال ضبط شده، نورِ غیرمستقیمِ سفید و ضعیفی که در تصویر جاری‌ست، بیننده را خسته می‌کند. شاید تنها نکته مثبت این فیلم، موسیقی فوق‌العاده باشد، آن‌جایی که صدای تار لطفی یا نوای دل‌گرم کننده‌ی رئیس‌السادات به گوش می‌رسد. با این حال حتی این موسیقی محصور کننده (که گفته می‌شود برخلاف نظر کارگردان و به اصرار بازیگران ساخته شده است) هم نمی‌تواند حتی اندکی از سکون و رکود و خسته‌گی لانگ شات‌های مایوس کننده بکاهد؛ به نظر می‌رسد کارگردان هنوز با مفهوم شات غریبه‌گی می‌کند.


در کنار تمام اشکلات تکنیکی اما اشکالات زیادی هم به قصه‌ی فیلم وارد است. نگارنده هیچ‌گاه نتوانست این اندازه از اصرار کارگردان به اضافه کردن شخصیت‌های بیش‌تر و بیش‌تر را درک کند. شخصیت‌هایی که اکثر قریب به اتفاق آن‌ها ظهور و بروز پیدا نمی‌کنند و داستان‌شان عقیم و ناتمام و بی‌سر و صدا پایان می‌یابد. بسیاری از شخصیت‌ها اضافی‌ند و لزومی به وجود آن‌ها نیست و در اختیار قصه نیستند و تنها بیننده را سردرگم می‌کنند. داستان اوجی ندارد و قسمت عمده‌ی فیلم به مکالمات شخصیت‌ها با یکدیگر یا با خودشان می‌گذرد.


فیلم با یک پیام تکان‌دهنده شروع می‌شود و مخاطب را برای یک اتفاق بزرگ آماده می‌کند اما در ادامه می‌بینیم که قصه دچار رکود می‌شود. گفته می‌شود در جریان اکران این فیلم بارها تماشاچیان در حین تماشای فیلم و قبل از این‌که فیلم پایان یابد، از سالن سینما بیرون زده‌اند.


در یک کلام! فیلم مقواست! اگرچه برخی دوستان و همکاران دید مثبتی به این فیلم داشته‌اند و به تعریف و تمجید از آن پرداخته‌اند، اما به نظر این حقیر این تعریف و تمجیدها تنها ناشی از این است که این فیلم تنها فیلمی‌ست که در حال حاضر روی پرده‌ است. گواه ادعایم هم این‌که این فیلم جز جایزه‌ای خود کارگردان به خودش اهدا کرده(!) ، تاکنون هیچ جایزه‌ی دیگری در رویدادهای سینمایی کسب نکرده است.‌

 



2.کالیگولا را هم دیدم. نمایش خیلی خوبی بود. ولی بیش‌تر از این‌که خوب باشد، دردناک بود. دوست دارم راجع به‌ش صحبت کنم ولی بی فایده است. فقط برای این‌که این‌جا بماند، چند دیالوگ خوب‌ش که یادداشت کرده بودم را می‌نویسم(اگرچه می‌دانم تک دیالوگ‌ها خارج از باقی متن و فضاسازی فوق العاده کامو و بازی‌های بسیار خوبِ تیم غنی‌زاده، عقیم و گنگ است.):

-تنها راه تعادل در دنیا یک چیزه، ریاضت.


-کالیگولا: تو از من متنفری!

کرئا: نه کالیگولا من از تو متنفر نیستم. من تو رو دوس ندارم ولی ازت متنفر نیستم.

کالیگولا: چرا منو دوس نداری؟

کرئا: آدم نمیتونه چیزیو دوس داشته باشه که اونو تو عمق وجودش پنهان کرده.

کالیگولا: چرا از من متنفری؟

کرئا: من نمی‌تونم از تو متنفر باشم چون تو خوش‌بخت نیستی.

کالیگولا: چرا منو تحقیر میکنی؟

کرئا: من نمی‌تونم تو رو تحقیر کنم چون تو ترسو نیستی...


-کائسونیا: کالیگولا همیشه میگه زندگی آسون نیست. اما هنر و مذهب و عشق هستن تا ما رو به جایی برسونن.


-خطاب به کالیگولا: چرا گریه می‌کنی؟

کالیگولا: آدما گریه می‌کنن چون دنیا اون‌طوری که باید باشه نیست.


-کالیگولا: همیشه آزادیِ یک نفر به محدودیت بقیه منجر میشه!


-هلیکون: اعدام عادلانه‌س! انسان‌ها می‌میرن چون گناه‌کارن. گناه‌کارن چون تابع کالیگولان. و چون گناه‌کارن، می‌میرن!


-کالیگولا: قدرت منو تحسین کن کرئا! حتی خدایان هم نمی‌تونن قبل از این‌که کسی رو مجازات کنن، اونو تبرئه کنن.


-کرئا: نا امنی ایجاد تفکر می‌کنه. برای همینه که همه ازش تنفر دارن.


-هلیکون خطاب به کرئا: مثل همه‌ی آدمای شریف متقلبی.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
msa