دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

پراکنده‌گویی‌های روزمره 10

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ب.ظ

1. ذهنم پر شده از مزخرفات. باید زود به زود خالی‌شون کنم. باید بین دو ترم یک هفته بذارم برای سر و سامون دادن به کامپیوترم و ساختن یه وبلاگ جدید. باید ذهنمو از زباله‌هایی که میسازه زود به زود خالی کنم. سمپادیا بهترین محل برای این‌کار بود. اما راستش الآن حتا کمتر از قبل دوسش دارم.

کلی حرف و ایده‌ی به دردنخور برای مطرح کردن دارم. مطرح نکردنشون خیلی ازم انرژی میگیره. باید خودم رو متعهد کنم که بیشتر بنویسم و خجالت نکشم از نوشتن این مزخرفات.


2. باید مطالعه کنم. در مورد نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده، زبان‌م و پروژه‌م که توی این هفته باید تکلیفشو روشن کنم.


3. خنده داره. دیشب داشتیم با محمد در مورد این‌که ما یه سری سمپل فانکشن غیر ایستان و زمان محدود هستیم، که در لحظه‌ی مرگ ازمون تبدیل فوریه گرفته میشه و به صورت یه سری سمپل فانکشنِ در حوزه فرکانس نامحدود میریم اون دنیا صحبت می‌کردیم. و معیار ارزیابی‌مون هم اتوکرولیشنمونه که هرچقدر در حوزه زمان جمع و جورتر باشه بهتره. J "گوج" شدیم آیا؟ :دی


4. بعد این‌که حال‌م بده. به کارام نمیرسم. یه مقدارش به خاطر اینه که خب من ترم رو با دو ماه تاخیر شروع کردم و بالطبع نباید انتظار داشته باشم همه‌چی اوکی باشه. یه مقدار دیگه‌ش به خاطر بی‌پولیمه. در زندگیم هر وقت بی‌پول شدم خیلی خراب کردم. این سری باید یه تصمیم درست بگیرم. یا هویج رو راه میندازم و یا زندگی درویشی پیش میگیرم و نمیذارم حالم بد شه. یه عامل دیگه‌ش اینه که اتفاقای خوب طول روزم به قدری کمه که نمیتونه ریکاوریم کنه. از حق نگذریم اتفاقای خوب طول روزم به نسبت یه سال پیش مثلن خیلی بیشتر شده ولی هنوز کمه.


5. دیروز باز رفتم مطب این دکتره. چه‌قدر که اینا بی‌وجدانن. یه دونه‌شونو ول بدی توی یه شهر، عین سگ هار... نه ببخشید عین جاروبرقی جیب کل شهرو خالی میکنه. بگذریم از دوتا دوست عزیز خودم که جزو مثال نقض‌های قضیه هستن، عموم دانشجوهای دکتری منو یاد توله گرگ‌ میندازن و دانشکده‌های پزشکی و دندون‌پزشکی برام مثل یه سری قفس میمونن که گرگای بزرگ‌تر دارن این توله‌ها رو تربیت میکنن که بریزن بیرون و جیب مردمو بزنن. تمام استدلالشونم اینه که ما شب تا صب درس خوندیم... توی جامعه‌ای که میانگین درآمد مردم زیر ماهی 1 میلیون تومنه، 50 تومن حق ویزیت + 90 تومن هزینه‌ی عمل تزریق که جمعن 3 دیقه وقت نمیگیره، خودِ خودِ دزدیه؛ والسلام. نکته‌ش اینه که در حال حاضر اینا قشر مجزایی از بقیه‌ی جامعه نیستن و هرکسی بین خواهر و برادر و خاله و عمو و ...ش بالاخره یه دکتری چیزی هست. بعد از این (10-15 سال بعد) هم به نظر میرسه کاسه‌ی این جماعت کوچیک‌تر شه. وگرنه با این وضع پولی شدن دانشگاها به تدریج قشر "دکتر زادگانِ دانشجوی پزشکی" از بقیه‌ی جامعه کاملن جدا میشد و بسا جنبش و اعتراض و ... که دُرُس می‌شد. خلاصه این‌که به نظرم عین نامردیه که کسی که پزشکی میخونه با کمترین استرس در مورد کار و درآمد آینده‌ش و کمترین نیازی به وجود کارفرما و جواب دادن به رئیس و ... و این توهم کاملن غلط که داره بیشتر از بقیه جامعه زحمت میکشه و این توهم غلط‌تر که چون آخرین کسیه که داره برای سلامتی مردمش تلاش میکنه با یه کار عمومن پشت میزی و بدون نیاز به هیچ سرمایه‌ی اولیه‌ای هم شأن و منزلت اجتماعی داشته باشه و هم درآمد چند ده و گاهن چند صد برابری. و چون "فعلن" زورم نمیرسه که تغییری هرچند کوچیک توی درآمد این دوستان عزیز ایجاد کنم، میخوام لااقل شأن اجتماعی‌شونو زیر سوال ببرم. (که اونم نمی‌تونم البته :دی)


6. دیروز طی صحبت‌هایی که با محمد داشتم، به این نتیجه رسیدم که میخوام توی دوره‌ی دکتری زن بگیرم. خدایا در جریان باش خلاصه. منتظرم کم کم روش کنی. :دی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۱
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی