دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۸ مطلب با موضوع «پراکنده‌گویی‌های روزمره» ثبت شده است

1.      بی‌شک صدای محمد نوری یکی از بهترین صداهایی‌ست که در طول این بیست و چند سال عمر پربرکت‌م شنیده‌ام. حیف که دیگر نیست.

در روح و جان من می‌مانی ای وطن... به زیر پا فتد آن دلی که بهر تو نلرزد... شرح این عاشقی ننشیند در سخن...

یکی از ارزش‌هایی که به نظر می‌رسد در دوران جدید دارد به ضد ارزش تبدیل می‌شود، تعصب است. حوصله‌ی روده‌درازی ندارم؛ همین‌ اندازه بگویم که من فکر می‌کنم اتفاقن تعصب اگر به اندازه باشد (هم میزان تعصب و هم اندازه‌ی آن‌چیزی که به‌ش تعصب داریم) اتفاقن خیلی هم خوب و مفید و موثر است و باعث پیش‌رفت می‌شود. برای همین همیشه به کسانی که از شنیدن نام کشورشان مو به تن‌شان می‌ایستد و اشک در چشمان‌شان حلقه می‌زند، افتخار می‌کنم.

همین‌طور بشنوید:

سفر برای وطن با صدای محمد نوری

وطنم با صدای سالار عقیلی (یادآور کلی خاطره تلخ!)

وطنم با صدای شهرام ناظری

ای ایران با صدای دریا دادور


2.      من سر کسی منت ندارم. اگر باعث ناراحتی‌ت شده‌ام عذرخواهی می‌کنم. متاسفانه طوری انتخاب رشته کرده‌ام که به احتمال قریب به یقین شریف قبول می‌شوم. هنوز بابت خیلی مسائل از دست‌ت ناراحت‌م اما دوست ندارم رو در رو شدن‌مان برای‌ت باعث نگرانی باشد. البته یک راه این است که حوزه استحفاظیه‌مان را توی دانش‌گاه مشخص کنیم؛ طوری که هر کس از حوزه خود خارج نشود! یک راه الترنیتیو هم می‌تواند این باشد که دانشگاه را به صورت زمانی تقسیم کنیم. طوری که هم‌زمان توی دانش‌گاه نباشیم! مسخره!

3.      حالا که کم کم دارم از پلی‌تکنیک دل می‌کنم، کمی بابت آینده نگران‌م. دو سه روز پیش داشتم از سر بی‌کاری توی یکی از سایت‌های رتبه‌بندی دانش‌گاه‌های جهان اطلاعات دانش‌گاه‌ها را نگاه می‌کردم. اطلاعات نگران‌کننده‌ای را پیدا کردم. در دانشگاه‌های خارجی بدون استثنا بین 45 تا 55 درصد دانش‌جویان را دخترها تشکیل می‌دهند. در دانش‌گاه علوم‌پزشکی تهران 62 درصد دانش‌جویان دخترند. در دانشگاه تهران 45 درصد دانشجویان دخترند. در دانشگاه امیرکبیر 34 درصد دانشجویان دخترند. در دانشگاه شریف تنها 27 درصد دانش‌جویان دخترند! تنها 27 درصد! یعنی به ازای هر سه پسر تنها یک دختر! تازه از آن 27 درصد 20 درصدشان از من مردترند! بعد شما هنوز فکر می‌کنید علت خروج دانش‌جویان شریف از کشور شوق زیادشان برای رسیدن به مرزهای علم و دانش است؟! خلاصه این که نگران شدم. همین‌جا از تمام بانوان سرزمین‌م درخواست می‌کنم به رشته‌های فنی مهندسی هم عنایتی بفرمایند. از ما که گذشت؛ دل‌م برای نسل‌های بعدی می‌سوزد.

نگرانی دوم‌م بابت بد بودن جای دانش‌گاه است. درست است که امیرکبیر فضای سبز درست و حسابی‌ای ندارد، درست است که تا امسال کافه‌ نداشته و درست است که ساختمان‌های‌ش بسیار متراکم‌ند، اما جای دانش‌گاه! جای دانش‌گاه فوق‌العاده است. دل‌مان که می‌گرفت، هر ساعتی که بود پا میشدیم می‌رفتیم بلوار کشاورز قدم می‌زدیم. اصلن از ولی‌عصر که بر می‌گشتیم دل‌مان واز می‌شد. (البته اگر بارانی نبود!) آخر مجتهدی جان! عزیز دل برادر! این‌جا جا بود، دانش‌گاه زدی؟

اما سومین نگرانی‌م این است که باید یکی دو تا از طره‌هام را توی امیرکبیر جا بگذارم. دل‌م برای‌ش/شان تنگ خواهد رفت، می‌دانم.

4.      امیدوارم از تابستان‌م خوب استفاده کنم. باید روی برنامه‌هایم بمانم. باید نگذارم ساعت خواب‌م به هم بریزد.

و باید بر خودم مسلط باشم. حل‌ش خواهم کرد!

5.      توی راه که داشتم می‌آمدم، داشتم با خودم فکر می‌کردم روزی که بتوانم، حتمن یک خانه‌باغ خواهم خرید؛ کلی بوته‌ی انگور خواهم کاشت و در طول سال دو تا دو هفته کل زندگی‌ عادی‌م را تعطیل می‌کنم و می‌روم آن‌جا و به انگورهایم می‌رسم. یادم بماند!

6.      "خشک‌سالی و دروغ" را از یوتیوب دیدم. خیلی خیلی خوب بود. پشیمان‌م که چرا برای دیدن‌ش دست دست کردم. یادم باشد برای روزهایی که سارا تهران است، بلیت "خدای کشتار" را بگیرم. "راپورت‌های شبانه‌ی دکتر مصدق" هم ممکن است نمایش خوبی باشد. منتظر فیدیک‌های مردم می‌مانم.

برای تو که ازم خواستی قصه‌ها را ببینم: خشک‌سالی و دروغ را ببین!

7.      سر فرصت یادم باشد که طبقه‌بندی مطالب را سر و سامان دهم. طبقه‌بندی فعلی برای چرندیاتی که می‌نویسم مناسب نیست.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۸
msa

1. گفت سن؟ گفتم بیست‌ودو. یکی دو روزی‌ست که مرتب با خودم تکرار می‌کنم که بیست‌ودو؟ الآن رفتم توی قسمت پروفایل سمپادیا؛ چشم‌م به بیست‌ویک که خورد نفس راحتی کشیدم. اما راست‌ش الآن که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم با بیست‌ودو سالگی فاصله ندارم.


2. به‌م زنگ زدند. جواب‌شان را از قبل می‌دانستم. راست‌ش الآن دو ساعت است که از شدت ناراحتی همین‌جوری نشسته‌ام و موزیک ویدیو می‌بینم و نمی‌توانم کاری بکنم اما حتی اگر این دو سه تا ایمیل امیدوارکننده را هم توی اینباکس‌م نداشتم، از پا نمی‌نشستم. از پا نمی‌نشینم. درست عین اکبر! هر وقت نام اکبر را می‌شنوم، یاد بولدزر می‌افتم؛ شعارش این است: یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. دوست‌دارم همچنان رویه محافظه‌کارانه‌ام را حفظ کنم و در مورد خودش اظهار نظر نکنم، اما این ویژگی خوب‌ش را دوست دارم و ستایش می‌کنم. از پا نخواهم نشست!


3. داشتم فکر می‌کردم که به زودی دانش‌گاهی وجود نخواهد داشت که من بخواهم هیئت علمی‌ش بشوم. قصه‌اش دراز است و پتانسیل این را دارد که بشود یک متن خوب ازش در آورد که چرا به زودی دانشگاه منقرض خواهد شد. اما دل و دماغ متن طولانی نوشتن ندارم و می‌دانم تو هم حال و حوصله‌ی خواندن‌ش را نخواهی داشت. همین‌قدر بگویم که دو تغییر اساسی که اولی‌ش حدود سه چهار سال دیگر اثرگذاری خودش را نشان خواهد داد، و دومی حدود ده تا پانزده سال بعد، عملن مفهوم دانش‌گاه را آن‌طوری که ما امروز می‌فهمیم، از بین خواهد برد و چیزی جز چند مرکز تحقیقاتی باقی نخواهد گذاشت.


این روزها کلمات "مکتب‌خونه" ، "تخته سفید"، "خان آکادمی"، "ای دی ایکس"، "کورس ارا" و ... کلمات آشنایی هستند. توی سالن مطالعه‌ی دانشگاه که اینترنت درب و داغانی دارد هم اگر بروی، غیر ممکن است سه چهار نفر را پیدا نکنی که دارند کورس‌های اینترنتی را دنبال می‌کنند. با بالاتر رفتن سرعت اینترنت و فراگیری ادوات الکترونیکی همراه به زودی شاهد خلوت‌تر شدن کلاس‌ها خواهیم بود. دلیل‌ش هم ساده است؛ تنها یک نفر بهترین مدرس هر درسی در جهان وجود دارد.

تغییر دوم هم که حرف زدن ازش کمی شجاعت می‌خواهد (که من ندارم و برای همین از فرد دیگری نقل قول می‌کنم.) همان موضوعی‌ست که شعبانعلی به‌ش اشاره می‌کند؛ به زودی تکنولوژی میکروالکترونیک و نانوالکترونیک به حدی پیشرفت خواهد کرد که عملن خواهد توانست با نورون‌های مغز ما تعامل پیدا کند. بعد از این‌که انسان بتواند از طریق ادوات الکترونیکی به مغز پیغام بفرستد، تازه همه‌چیز شروع می‌شود. ما از آن همه‌چیز اطلاع مشخصی نداریم، اما حداقل چیزی که می‌دانیم این است که تمام آن‌چه انسان در طول چندین سال می‌آموزد را خواهیم توانست در چندثانیه روی مغز او کپی کنیم و این نه‌ تنها یعنی مرگ دانش‌گاه، بلکه یعنی مرگ کتاب!


4.داشتم به شهاب می‌گفتم که نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم باید خستگی در کنم؟ من که کاری نکرده‌ام! گفت چه‌طور؟ گفتم پریشب فیلم دیدم، امشب فیلم دیدم و دارم برای فردا هم بلیت می‌گیرم. خلاصه چند روزی‌ست دارم فیلم می‌بینم. برای جمعه هم بلیت گرفته‌ام.

امریکن بیوتی خیلی خوب بود. اصولن من از هر فیلمی که پستی و وقاحت بشر را به تصویر بکشد، خوشم می‌آید. البته اگر به سبک هالیوودی ساخته نمی‌شد بیش‎‌تر هم ازش خوشم می‌آمد و می‌توانست در کنار فیلم‌های شینلدلرز لیست، بیوتیفل مایند، درباره الی، سایکو، پرسونا، بلک اسون، فاونتین و احتمالن چند فیلم دیگر که الآن با یاد نمی‌آورم توی لیست مورد علاقه‌هایم جا بگیرد.

"نمی‌دانم چه اند نمی‌دانم چه اند تو اسموکینگ برلز" هم فیلم خوبی بود. مخصوصن وقتی توی سینمای خالی نشسته باشی و در حال خوردن چیپس و پفک (بخوانید پاپ‌کورن) باشی!

اژدها وارد می‌شود خیلی خوب بود. اکیدن دیدن‌ش را توصیه می‌کنم. برعکس ابد و یک روز که جز بازی خوب نوید محمدزاده چیزی نداشت، اژدها وارد نمی‌شود واقعن یک کار متفاوت و ماندنی بود.

 

5.احساس استیصال می‌کنم مخصوصن از دیشب که با نیما در موردش کلی حرف زدم. چرا آن‌همه با نیما حرف زدم؟ مگر یادم رفته عواقب حرف‌زدن‌های طولانی با نیما را؟ توی شرایط بد و خطرناکی قرار دارم. کمی از خودم می‌ترسم. کمی هم احساس پخمه‌گی می‌کنم. :/

 

پی‌نوشت1: می‌خواستم چیزهای دیگری هم بگویم اما واقعن حوصله‌ی نوشتن‌شان را ندارم. الآن به این چرندیاتی که نوشته‌ام نگاه می‌کنم، خودم تعجب می‌کنم از این‌که چه‌طور این همه را نوشته‌ام؟


پی‌نوشت2: برای خودم خیلی ناراحت‌کننده است که تقریبن همه‌ی نوشته‌های اخیرم "پراکنده‌گویی‌های روزمره" است! این‌طور هم نیست که حرفی برای زدن نداشته باشم، اما انگیزه برای نوشتن ندارم. این چرندیات را هم که گه‌گاه می‌نویسم بیش‌تر از سر اجبار است. یعنی واقعن دارم خفه می‌شوم. به طرز گریه‌آوری خودخواه و خودبزرگ‌بینم! نمی‌توانم هیچ‌کس را تحمل کنم و تقریبن از همه بدم می‌آید؛ برای همین جز با خودم، نمی‌توانم با کسی حرف بزنم. خیلی دل‌م برای خودم می‌سوزد. این تحریم همه‌جانبه‌ی شبکه‌های اجتماعی هم دارد برای‌م گران تمام می‌شود؛ هر وقت هزینه فایده می‌کنم، می‌بینم که نباید وارد این فضاها بشوم اما تو که غریبه نیستی، نمی‌دانم با این تنهایی فزاینده چه کنم.


بعدن نوشت: داشتم در مورد ECG و بیماری‌های قابل تشخیص به کمک آن کمی سرچ می‌کردم، رسیدم به این وبلاگ. دل‌م گرفت! ثریا الآن کجای این دنیاست؟ دارد چه غلطی می‌کند؟ ثریایی که سال 85 سوم راهنمایی بوده و خودش را عاشق قلب معرفی می‌کند و انصافن وبلاگ مفیدی ساخته، تا 30 دی ماه 90 بیش‌تر ادامه نمی‌دهد. کامنت‌های آخرین پست‌ش را باز می‌کنم تا شاید چیزی دست‌گیرم شود که الآن کجای زمین ایستاده، چیزی پیدا نمی‌کنم. "ساره" اردیبهشت 92 برای‌ش نوشته :

"سلام ثریا
برام جالبه که هم چین وبلاگی رو از این سنین داشتی
الان حتما کنکور هم دادی...
شاید هم رشته پزشکی دوست داشتی و قبول هم شدی
چرا این وبلاگ و ادامه نمیدی
برات آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم این پیام و بخونی"

 دل‌م می‌گیرد! احساس عجیبی دارم که قابل وصف نیست. قبلن هم وقتی مهسا بهم لینکی از وبلاگ‌های دوران دبیرستانمان را داد، همین حال شدم. و لینکی از سپهر نو که چون پول هاست را نداده‌بودند، بسته شده بود. سپهر نو محل نگه‌داری بخش بزرگی از خاطرات و احساس‌های احمد، رامین، خود مهسا و خیلی‌های  دیگر بود.

قتل فقط بریدن سر یک انسان نیست. بستن یک وبلاگ، عوض کردن یک شماره، گم و گور شدن، دور انداختن آن میوه‌ی کاج که یک یادگاری بود، بستن یک کافه، تخریب یک دانش‌کده، فروختن یک خانه، گم کردن یک کتاب با یک گلبرگ سرخ میان صفحه‌هایش، سوزاندن یک عکس، چک نکردن اکانت‌های مجازی و سر نزدن به محله‌های قدیمی، این‌ها همه قتل است. ما همه قاتل‌یم. لعنت به ما همه. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۵
msa

حالم بده. شاید دو سه روز اخیر برام بدترین روزای یکی دو سال اخیر بوده.

رماتیسمم در بدترین شرایط ممکنه. دکتر پرسید الآن چندتا قرص میخوری در روز و حالت اینجوریه؟ گفتم دو تا. گفت دو تا 25 میلی دیگه؟ گفتم نه دو تا 75 میلی. رنگش پرید. گفت باید دارواتو عوض کنم. گفت قبل از اینکه بتونم این داروای جدید رو برات بنویسم، باید بازم بری و یه سری آزمایش و عکس جدید برام بیاری. بازم آزمایشگاه. بازم اون سوزش مزخرف حین وارد کردن سوزن. بازم بی حالی و افتادن. بازم دستپاچگی نمونه گیر. حالم از خودم به هم میخوره. این آفت‌های مزخرف توی دهنم و این درد تکراری حین راه رفتن دیگه برام چندش آور شده.

و خرج بالای مریضیم که اعصابم رو خرد کرده. سی تی اسکن، آزمایش خون، پول ویزیت و داروهای گرون. دیگه تحملشو ندارم. گفتم خوبه یه پولی گیرم میاد، لااقل خودم خرج خودمو میدم. اما هنوز ازشون خبری نشده. قرار بود تا آخر این هفته، چه مثبت چه منفی بهم خبر بدن. این تماس نگرفتنشون بدترین اتفاق ممکنه.

با عزیززاده صحبت کردم که کارآموزی رو برم تو شرکتشون. بهم گفت بیا تو نمایشگاه و من معرفیت میکنم به فلانی. اما خودش توی نمایشگاه نبود و من تازه اونجا از برخورد همکاراش فهمیدم که عزیززاده اصن آدم مهمی نیست توی اون شرکت.

همیشه خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا نرفتم تجربی. درسته که ازش بدم میاد اما لااقل صاحب خودم بودم. درسم که تموم میشد منت هیچ گوساله‌ای رو نمی‌کشیدم. یه مطب میزدم و خلاص. به گور بابای تمام دنیا هم میخندیدم. دستم به کارام نمیره. سه ساعته این مقاله رو گذاشتم جلوم، چار صفه بیشتر جلو نرفتم.

از روزی که اون جمله‌ی درست اما تلخ گلاسر رو خوندم (در حدی جمله‌ش تلخ بود که حتی دوس ندارم اینجا تکرارش کنم.) ، دیگه از کتابش بدم میاد. همون صفه‌ی 60-70 متوقف شدم.

مثه یه بادکنکم که نخ‌های محکمی نداره؛ هرلحظه ممکنه رها بشم. اگه بخوام با خودم رک و راست‌تر باشم، همین الانشم رها هستم. فکر نمی‌کنم دلم برای هیچ کسی جز خونوادم تنگ بشه. واقعن از هیچکی خوشم نمیاد و حقیقتن هیچ‌کسی رو دوس ندارم.

با هیچ‌کس روابط محکمی رو شکل ندادم. امروز که نیگا میکنم، میبینم هم اتاقیام که لااقل ده دوازده ساله که همو میشناسیم و با هم دوستیم، لااقل هف هش تا رابطه‌ی دوستی محکم‌تر از رابطه‌شون با من دارن. اون سه چار نفری هم که من دوست صمیمی‌شون محسوب می‌شم و ازشون خبر می‌گیرم و نگران‌شونم و هر وقت حال‌شون بد میشه میان پیش من، رابطه‌شون باهام کاملن یک طرفه‌س. یعنی امکان نداره که ازم خبر بگیرن یا نگرانم بشن یا اگه حالم بدشه برم پیششون که درد دل کنم. گاهی فکر می‌کنم این تنهایی خودخواسته بدترین اشتباه زندگیمه و گاهی هم فکر می‌کنم به‌ترین انتخاب زندگیمه، بسته به این‌که توی چه مودی باشم. اون روز که نگار با اون صمیمیت دوس‌داشتنی توی چشام نیگا کرد و گفت چه‌طوری سینا، خیلی به عمو مهرداد حسودی کردم. حتی این فکر به ذهنم رسید که حالا که عمو داره برای چند ماه میره خونه، سعی کنم با نگار رابطه بگیرم.

خنده‌ داره! منی که بزرگ‌ترین کشف زندگیم اینه که انسان جز برای کس دیگه‌ای نمی‌تونه زندگی کنه؛ منی که خیلی خوب فهمیدم که پوچی یک انسان رو چیزی جز رابطه نمی‌تونه پنهان کنه، از همه تنهاترم.  

احساس حماقت می‌کنم. از خودم بدم میاد. آس و پاس و بی پول با بدنی ضعیف و مریض در حالی که هیچ دوستی ندارم که بتونم باهاش چار کلمه حرف بزنم و  چیزی یا کاری توی زندگی‌م ندارم که ازش لذت ببرم و یه بغض متراکم توی گلوم. حالم بده غریبه!

اما می‌دونم که این زندگی قحبه چار روز بعد دوباره کاری میکنه که بخندم. کاریش نمیشه کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۸
msa

کنکور

کنکور خوب بود. امیدوارم یک ماه بعد برای چند تست، احساس تاسف نکنم. با این حال دوست دارم به خودم با صدای بلند بگویم: آفرین!




کار

با مدیر عامل هم مصاحبه کردم. روز قبل از کنکور بود، خوابم می‌آمد و حوصله نداشتم. خوب پیش نرفت. خیلی آن‌جا را دوست دارم. داشتم به فرزانه می‌گفتم که با خدا معامله کردم؛ تهران را با امیرکبیر+ پرمان طاق زدم؛ تازه باقی هم حاضرم بدهم. اما با مرور آن مصاحبه‌ای که انجام دادم، خودم فکر می‌کنم احتمال کمی دارد که من را قاپ بزنند! امیدوارم زودتر بهم جواب بدهند تا بتوانم در مورد کارآموزی هم تصمیم بگیرم.



ترجمه

به مهسا گفتم پایه‌ام! کمی دروغ گفتم! البته آن موقع فکر می‌کردم که خیلی بیش‌تر از این‌ها وقت داشته باشم. اما حالا می‌بینم که بعد از سه چهار روز تازه ساعت یک نصفه شب آن هم با استرس امتحان فردا توانسته‌ام یکی دو ساعت وقتِ با کیفیت آزاد کنم که کمی بنویسم. بدی ماجرا این است که فکر می‌کنم لااقل تا پایان خرداد وضع همین است. و بدتر این‌که اگر احیانن از پرمان باهام تماس بگیرند، توی تابستان وضع از این هم بدتر می‌شود. اما به هر قیمتی نمی‌خواهم جا بزنم. اگر داری این‌ها را می‌خوانی عاجزانه ازت می‌خواهم کتاب را عوض کنی تا شروع کنیم!



شعبانعلی

دل‌م می‌خواست در مورد این موجود هم چیزی بنویسم. دوست ندارم قبول کنم که با هدف گرده افشانی این کار را کرده اما نمی‌توانم بپذیرم که وقتی مرتبن تکرار می‌کرد که ساختن وبلاگ و وبسایت شخصی به‌ترین توصیه‌ای‌ست که می‌تواند به دوستان‌ش بکند، این موضوع را توی ذهن نداشته که با این توصیه‌اش عملن قسمت خوبی از فضای مطالب فارسیِ خوبِ روی وب را مال خودش می‌کند. این روزها خیلی از کلمات و عنوان کتاب‌ها هستند که اگر در گوگل سرچ کنی، به سایتی هدایت می‌شوی که سبک نوشتن‌ش آشناست و اسکرول داون که می‌کنی، می‌بینی که بله! محمدرضا شعبانعلی اولین لینک است. خیلی زیاد تحسین‌ت می‌کنم اما کمی هم ازت بدم می‌آید.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۷
msa

پیش‌نوشت: از خواندنش پشیمان خواهید شد!


1.ببین سینا لطفن متمرکز شو روی کنکورت. میدانی که چرا این‌ها را اینجا می‌نویسم؛ می‌نویسم تا اگر این 8-9 روز را از دست دادی، هربار که این مطلب را می‌بینی به خودت فحش دهی! اوکی! من هم خوشحال شدم؛ خبر خوشحال کننده‌ای بود. امیدوارم بهش برسی اما بگذار بهت بگویم که احتمال اوکی شدن آن موضوع هنوز هم کمتر از 80 درصد است و حتی اگر اوکی هم بشود، باز هم جبران کننده باختت توی کنکور نخواهد بود. میدانی چرا اینقدر سرزنشت میکنم؟ چون تا شریف تنها یک قدم فاصله داری؛ میدانم و میدانی که تابستان را خیلی خوب خوانده ای و اگرچه بعد از عید کمی ریدی، ولی واقعن هنوز هم شریف دست یافتنی‌ست. راستی هیچ‌کس شریف مستقیم نشد! بجنگ لطفن! همین!


2.درباره‌ی این پوستر مسخره و ارتباطش با داعش و یک سری مزخرفات دیگر، کلی حرف دارم که روزی 10 بار توی سرم رژه می‌روند. عجالتن نمی‌خواهم زحمت نوشتن آن حرف‌ها را به خودم بدهم. پس برای خلاص شدن از شرشان، این‌عکس ها را این‌جا می‌گذارم. شاید کارگر افتد. (عنوان سخنرانی علی تندروترین مسلمان بوده!) بهش که فکر می‌کنم حرص‌م می‌گیرد.

علی تندروترین مسلمانعلی تندروترین مسلمان2



3.می‌خواستم درباره نیما بنویسم و بنویسم که چرا ازش بدم می‌آید و پست اینستاگرامش درباره من و ... . قول می‌دهم بنویسم. پس از مغزم خواهش می‌کنم فعلن این مساله را هم دیلیت کند. (دیلیت نه شیف و دیلیت)


4.می‌خواستم به سارا و پارسا هم نامه‌هایی بنویسم که این هم بماند برای بعد.


5.درباره‌ی طره هم قول می‌دهم به خودم فشار بیاورم و یک خزعبلاتی بنویسم!


6. امشب هم می‌روم اودیسه را ببینم. قول می‌دهم درباره آن هم بنویسم.


7. دسکتاپم را هم امشب تمیز خواهم کرد. قول!


پی‌نوشت: آخیش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۹
msa

1. چند روزی‌ست که ولی‌عصر پر شده از این تصاویر تبلیغاتی. یاد یکی از بچه‌های دبیرستان افتادم. هرچه به‌ش می‌گفتم دست از سر این کتاب‌های تندخوانی بردار و بنشین درس‌هایت را بخوان، به خرج‌ش نمی‌رفت.

بعضی‌ها زیادی اصرار دارند که تبرشان را تیز کنند؛ بعضی دیگر هم دنبال راه میان‌برند؛ فکر می‌کنم این دو گروه مخاطب چنین اطلاعیه‌هایی باشند. با متد دبلیو تی اف!

تبلیغات تندخوانی

 

2. اگر احساس می‌کنی روزهای یک‌نواختی داری، نگران نباش و بدان که خدا زیادی سرش شلوغ است. دارد یکی یکی توی زندگی همه‌ی هفت میلیارد نفر اتفاق می‌ریزد و بالاخره نوبت تو هم می‌شود. مثلن امروز نوبت من شد و توی سه ساعت کلی اتفاق برایم افتاد. از مداری که خیلی خوب بستیم و بر خلاف انتظار خیلی خوب کار کرد، تا تماسی که از طرف یک شرکت بزرگ باهام گرفتند که خیلی خوش‌حال کننده‌ بود. و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۵
msa

1. حتی اگر شش سال از آن دوران گذشته باشد و بیش از پنج سال باشد که او برایت یک سوشال فرند واقعی‌ست، هنوز هم از شنیدن این جمله از زبان عشق اول‌ت که: "اون روزا ازت متنفر بودم، مخصوصن وقتی که اون تی‌شرت قرمز رو می‌پوشیدی"، دردت می‌گیرد!

دل‌بری کردن از نظر من بدترین گناه‌ها و رذیل‌ترین کارهاست. همیشه کسانی که به طرز مذبوحانه‌ای تلاش در جلب توجه دیگران داشته‌اند توی بلک لیست‌م بوده‌اند و توی تنهایی خودم به حال‌شان زاری کرده‌ام. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که این اندازه از تنفرم نسبت به‌شان ناشی از این هم هست که من بسیار کوشیده‌ام تا این جنبه از شخصیت خودم را بکشم و هیچ‌وقت به رسمیت نشناختم‌ش؛ نیاز به دوست‌ داشته‌شدن تهی بودن انسان را به طرز دردناکانه‌ای به‌ش یادآوری میکند و غرور آدمی را می‌شکند.

گنجفه نمایش به غایت فرومایه و سطح پایینی بود، اما ...

آه دارم زیادی خودم را اذیت می‌کنم... کافیست!


2. پیدایت کردم! اما حیف که...!


3. جدیدن بهانه‌ی تازه‌ای برای ستایش شعبانعلی پیدا کرده‌ام! شعبانعلی کسی‌ست که عین مرد دنبال چیزی که می‌خواهد می‌رود! دنیایش را خودش می‌سازد... اطرافیانش را ... محیط کارش را ... نوع کارش را ...! مدتی‌ست که حس می‌کنم هوای رفتن دارد و می‌دانم که می‌رود! از همین الآن خداحافظ محمدرضای عزیز! خیلی مردی!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۰
msa

1. برای بار دوم وبلاگ غزاله را خواندم. به‌م گفتی زودتر بروم که جا بیفتم. این را علی‌رضا هم که تازه از آمریکا برگشته بود که زن بگیرد، به‌م گفت. سعی می‌کرد خوش‌حال و خندان به نظر برسد اما بغضِ توی صدای‌‌ش را خیلی زود فهمیدم؛ اشکِ پشت مانیتورت را خیلی زود دیدم. مگر یک انسان چه‌قدر می‌تواند خودخواه باشد؟ حالا که تمام سرمایه‌مان این دو سه تا دوست نصفه و نیمه هستند و آن پدر و مادر دل‌سوز و خواهری که بی‌اندازه برای‌ت عزیز است و برادری که محبت‌ش توی قلب‌ت رخنه کرده، چرا باید این سرمایه نقد را رها کنی به امیدِ آینده‌ای شاید بهتر؟ اما می‌دانم که دیر یا زود رهای‌ش خواهم کرد! و من می‌مانم و بغضی که توی صدا پیداست و اشکی که روی کی‌بورد می‌چکد! هنوز باید سخت‌تر شوم!

 2. وابسته‌گی چیزی‌ست، دوست‌داشتن چیزی‌ست، علاقه چیزی‌ست! حالا که دارم درس‌های دقتِ کلامی را می‌گذرانم، باید با این واژه‌ها بازی کنم.

3. من محبت را روزی فهمیدم که دماغ‌م را گرفته بودم و آبِ کرفس می‌خوردم. می‌دانستم و تقریبن ایمان داشتم که بی فایده‎‌است اما چون تو گفته بودی و چون تو درست کرده‌ بودی، حتا اندکی در خوردن‌ش شک نکردم. باید حالا که چشمان‌م باز شده، ترم سه و چهارَم را از نظر بگذرانم. افسردگی جان‌کاه است. باید برای عقب‌ افتادن‌های آن دوران سوگواری کنم و نگذارم هیچ‌گاه در خاطرم فراموش شوند.

4. درست است که ما هیچ فرقی با بقیه نداریم و درست به اندازه‌ی تمام انسان‌های توی مترو و تمام دختر و پسرها توی پارک و تمام مردان و زنانِ نشسته پشت فرمانِ توی اتوبان‌ها و جاده‌ها معمولی هستیم، اما فاک ایت! تنها باید بگذاریم این زندگی کار خودش را بکند. ما قانون را دور زدیم. ما باید از 18 تا 22 دست‌مان توی زلف دلبر نازک‌دلی می‌بود و مست خنده‌های آخر شب می‌بودیم و از 22 تا 27 درگیر غریزه‌مان می‌شدیم و بعدش هم تا 40 حرص پول می‌زدیم و به تدریج که یاد مرگ می‌کردیم، برای تسکین دردِ عدم، خودخواهانه تولد انسان دیگری را مرتکب می‌شدیم و تا 50 مشغول آبیاری و کود دهی(!) این نهال نو رس می‌شدیم و از آن‌جا به بعدش هم مریضی و خانواده و کار و طمع و عبادتِ دم مرگ امانمان نمی‌داد که فکری بکنیم، یا حرفی بزنیم، یا چشم‌مان را باز کنیم و ببینیم که وات د فاک؟! که چه؟! هدف چیست؟! و اگر هدفی هست، خود آن هدف برای چیست؟!!  ما از قانون تبعیت نکردیم. ما به این قانونِ نانوشته که همه خواه ناخواه درگیرش شده‌اند، ارادی یا غیر ارادی پشت کردیم. و اصولن برای همین است که احساس تنهایی می‌کنیم. حالا باید برای دلِ بزرگ‌مان که تهی مانده (تهی‌ مانده چراکه همه چیز را تهی یافته) خوراکی بیابیم! پس دیدیم که اگر راهی باشد و مسیری که بودن ما را توجیه کند، آن را باید توی اوراد عارفان جست‌وجو کنیم و با سلاح عشقِ عاقلان به دنبالِ کلید آن درهای مخفی بگردیم. حالا که قانون را دور زده‌ایم و فهمیده‌ایم نام و نان و هوس اسباب زنده‌ماندنمان هست اما دلیلِ بودن‌مان نیست، باید با یک خودخواهی عظیم تنهایی‌مان را جشن بگیریم و در مسیرِ عشقِ به هر آن‌چه این نیست قدم بزنیم و ببینیم عارفان از چه مستند و عاشقان در آرزوی وصال چه هستند؟! خدایا اگر صدای‌م را می‌شنوی خاضعانه ازت می‌خواهم کمک‌م کنی.

5. سه ماه برای کاری که می‎‌خواهم بکنم هم فرصت کمی هست و هم نیست!

6. این شعر مولانا را با صدای حزن انگیز لطفی و تار جادویی‌ش و رقص شورانگیز هلیا بنده بسیار دوست دارم.

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید      در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید      کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید      که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان     چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا        بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید         چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست   هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

 

و این شعر حافظ را باز با همان صدا و همان صدایِ تار:

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس   زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد    از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند   ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین   کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان    گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم    دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست     که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست   طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

 

پی‌نوشت: خوش‌حالم که بالاخره بر خستگی دست‌هایم غلبه کردم و توانستم که بنویسم هر چند پراکنده و نا امید کننده نوشتم اما خود این نوشتن بسیار برایم ارزشمند است!
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۰
msa