دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلتنگم. دلم می‌خواهد مثل آن راهب بودایی بروم وسط میدان شهر یا حتی وسط یک بیابان خالی از سکنه و خودم را آتش بزنم. دوست دارم باشم! فکر می‌کنم که نیستم. انگار که چیزی کم است!


خودسوزی راهب بودایی


"سکوت سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده"

 


پی‌نوشت: نه این‌که گمان کنی نمی‌خواهم بنویسم، نه! صرفن حرفی برای زدن ندارم. دارم‌ها! اما نمی‌شود نوشت‌شان.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۸
msa

یک نگاه به مادربزگ‌م که این‌جا کنارم خوابیده می‌اندازم، مطمئنم حداقل دو روز است که از خانه بیرون نرفته (احتمالن بیش‌تر از این‌هاست البته!) و با خودم می‌گویم امسال یا نهایتن سال آینده از میان‌مان خواهد رفت و غصه می‌خورم برای مادرم. برای مادرم که این‌همه به‌ش می‌گویم این پیرزن دیگر طاقت شنیدن درددل و گلگی را ندارد و او هر بار که از دست رفتارهای آزاردهنده‌ی خواهر و برادرهای‌ش غصه‌دار می‌شود، می‌نشیند کنار عزیز و سفره‌ی دل‌ش را واز می‌کند.


با خودم که رنج‌های زندگی این پیرزن گوشتالوی مهربان و ساده‌لوح را مرور می‌کنم، دل‌م می‌گیرد. حالا که بعد از سال‌ها زندگی سخت و مشقت‌بار و پر از دست‌تنگی به ثمره‌ی زندگی‌ش، به فرزندان‌ش، نگاه می‌کند، می‌بیند که این همه سختی هیچ نتیجه‌ی قابل افتخاری نداشته. همین گوشه‌ی خانه منتظر مرگ نشسته. شب‌ها به زور قرص آبی‌رنگ اعصاب می‌خوابد و هر روز صبح با صدای اذان بیدار می‌شود. دیگر چیزی از برنامه‌های تلویزیونی سر در نمی‌آورد و حوصله‌ی حرف زدن هم ندارد. صبح به صبح دایی‌م که معلم است با زن و بچه‌اش می‌آید این‌جا، نهار و شام‌شان را می‌خورند و برای خواب می‌روند خانه خودشان. برای عزیز که تنها چیزی که به‌طور جدی دنبال می‌کند، اخبار هواشناسی‌ست تا شاید با شنیدن خبر بارندگی دل‌ش کمی واز شود که امسال وضعیت گندم دیمی به‌تر خواهد بود، سیر کردن شکم خانواده‌ی دایی‌ یک چالش جدی‌ست. تا حالا چندبار مادرم با دایی‌م دهن به دهن شده که خرج نهار و شام‌ش را گردن مامان نیدازد اما هربار مادربزرگم طرف دایی را می‌گیرد و مادرم را سرزنش می‌کند. مادرم هربار غصه‌دار می‌شود اما من می‌فهمم که چرا پیرزن طرف پسرش را می‌گیرد؛ او تنهاست! اگر دایی نباشد که سال به سال برود پول گندم‌های دیمی را از رجب بگیرد، مادربزرگم همین لقمه نان را هم ندارد.


به عزیز که این‌جا کنارم خوابیده نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا کسی که بیش‌تر از تاریخ این خانه قدمت دارد، کسی که چهار دست و پا راه رفتن، پارسا، امیر، سارا، من، مادرم و خاله‌ها و دایی‌هایم را توی همین خانه دیده، کسی که سال‌ها با پدربزرگم سر و کله زده، کسی که برای‌مان کله‌پاچه بار می‌گذاشت و روزهای زیادی را توی خانه‌ی ما مهمان بود، کسی که تمام خاطرات مادرم، از روزی که دایی خسرو فلفل قرمز به خوردش داد تا شبی که عروس شد و شب‌هایی که چراغ انگلیسی را زیر پتو می‌برد تا بعد از اتمام کار قالی‌بافی‌ش کمی هم درس بخواند را، به چشم خودش دیده تا یکی دو سال دیگر برای همیشه از روی این زمین، این زمین بی‌رحم خواهد رفت؟ آیا او هم طعمه‌ی گورستان‌های متراکم این شهر کوچک خواهد شد تا پرونده‌ی زندگی کم فراز و پر نشیب‌ش مثل یک تراژدی گم‌نام اما دردناک بسته شود؟ آیا عزیز هم که سال‌ها قبل توی روستای باباسرخه به دنیا آمد و کودکی‌ش را همان‌جا گذارند (الآن اگر ازش بخواهی خاطرات کودکی‌ش را بگوید، می‌تواند تمام آن‌چه به خاطر دارد را در کم‌تر از یک ساعت برایت تعریف کند. نه این‌که فراموشی گرفته باشد، با گذشت سال‌ها خاطرات همین‌طور فشرده و فشرده‌تر می‌شوند. خود تو چند ساعت می‌توانی در مورد سن 7 تا 12 سالگی‌ت حرف بزنی؟) و بعدها به عقد حسن قاقه در آمد و به روستای نجف‌آباد رفت و چند سال بعد به شهر آمد و هنوز توی همان خانه‌ی اول زندگی می‌کند، به زودی طعمه‌ی مرگ می‌شود؟


به این چیزها که فکر می‌کنم، ناخودآگاه دستم به کامپیوترم می‌رود، که بروم و کمی از کارهایم را پیش ببرم؛ که بروم و کمی راه را برای بلند پروازی‌هایم باز کنم؛ که نگذارم وقت پیری این‌طوری منتظر مرگ بنشینم؛ (اگرچه با نشانه‌هایی که می‌بینم فکر نمی‌کنم پیری را تجربه کنم.) که وقت پیری تنها دغدغه‌ام کیفیت بهشت و جهنم باشد و خیال‌م از بابت دنیا راحت؛ که بروم و شیره‌ی این زندگی بی‌رحم را بمکم. باید شیره‌ی این زندگی بی‌رحم را کشید. باید از دامنه‌ی این کوه سنگلاخی با آرامش بالا بروی و وقتی به قله رسیدی با صدای بلند، قاه قاه، بخندی و آب دهن‌ت را تف کنی روی نوکِ نوکِ قله.


پی‌نوشت: البته که توی این زندگی قله‌ای وجود ندارد. احتمالن هرکاری کنیم باز هم باخته‌ایم اما خب باید قبول کنیم که بعضی‌ها حال‌شان خوب‌تر است، بعضی‌ها از خودشان راضی‌ترند، بعضی‌ها حسرت‌هاشان کم‌تر است و تعداد بیش‌تری از کارهای دوست‌داشتنی‌شان را انجام می‌دهند. منظور من از ایستادن بر قله همین‌هاست نه این‌که تصور کنی می‌خواهم بگویم یک نقطه‌ی ایده‌آل وجود دارد.

علاوه بر این دوست دارم به جمله‌ی آخر یک توضیح دیگر هم اضافه کنم که یادم بماند؛ همان‌طور که قبلن هم گفته‌ام زندگی بیش‌تر از این‌که شبیه کوه‌نوردی باشد، شبیه دویدن است. آن هم دویدنی که قسمت عمده‌ایش روی تردمیل می‌گذرد. کاش یادم بماند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۲
msa

دارم شهرام ناظری گوش می‌کنم. به قیافه‌اش نگاه می‌کنم که خودش را روی سه‌تارش جمع کرده. تعجب می‌کنم که این مرد تنومند با این همه سیبیل و یال و کوپال و ابهت و غروری که از چشمان‌ش می‌ریزد، واقعن برای جنس زن این‌طور می‌خواند؟!

زن! این موجود ضعیف و سطحی و میان‌تهی! بله! تک و توک زنانی هم هستند که ضعیف و سطحی و میان‌تهی نیستند اما آخر این شیوه‌ی اغوا کردن آن دسته از زن‌ها نیست، هست؟!


یادم هست چند سال پیش که داشتم اولین نامه را به طره می‌نوشتم، مرتب با خودم تکرار می‌کردم که سینا نباید این لحظات را از یاد ببری! یادم هست که لابه‌لای کتاب‌های شریعتی که آن روزها به شدت تحت تاثیرش بودم (هنوز هم هستم البته!) دنبال دیدگاهش نسبت به عشق می‌گشتم و هر بار که دست خالی بر می‌گشتم، توی دل‌م نفرین‌ش می‌کردم.


با وجود این‌که تمام جزئیات آن حال و هوای نامه‌های اول به طره را ثبت کرده‌ام و حتا بدون خواندن‌شان می‌توانم تمام آن جزئیات را توی سرم مرور کنم، اما حالا شریعتی را تحسین می‌کنم! عشق به جنس زن آن‌چیزی نیست که ارزش به خود پیچیدن را داشته باشد. و فکر می‌کنم لااقل تو می‌دانی که من الآن از موضع قدرت صحبت نمی‌کنم. (اگر نمی‌دانی، کافیست دو مطلب پایین‌تر را بخوانی.) زن را می‌توان تحسین کرد؛ می‌توان دوست‌ش داشت؛ می‌توان به‌ش احساس نیاز کرد؛ اما نمی‌توان عاشق‌ش بود! اساسن بحث زن و مرد نیست؛ به طور کلی نمی‌شود بشر را شناخت و به‌ش عشق ورزید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۸
msa

1.      بی‌شک صدای محمد نوری یکی از بهترین صداهایی‌ست که در طول این بیست و چند سال عمر پربرکت‌م شنیده‌ام. حیف که دیگر نیست.

در روح و جان من می‌مانی ای وطن... به زیر پا فتد آن دلی که بهر تو نلرزد... شرح این عاشقی ننشیند در سخن...

یکی از ارزش‌هایی که به نظر می‌رسد در دوران جدید دارد به ضد ارزش تبدیل می‌شود، تعصب است. حوصله‌ی روده‌درازی ندارم؛ همین‌ اندازه بگویم که من فکر می‌کنم اتفاقن تعصب اگر به اندازه باشد (هم میزان تعصب و هم اندازه‌ی آن‌چیزی که به‌ش تعصب داریم) اتفاقن خیلی هم خوب و مفید و موثر است و باعث پیش‌رفت می‌شود. برای همین همیشه به کسانی که از شنیدن نام کشورشان مو به تن‌شان می‌ایستد و اشک در چشمان‌شان حلقه می‌زند، افتخار می‌کنم.

همین‌طور بشنوید:

سفر برای وطن با صدای محمد نوری

وطنم با صدای سالار عقیلی (یادآور کلی خاطره تلخ!)

وطنم با صدای شهرام ناظری

ای ایران با صدای دریا دادور


2.      من سر کسی منت ندارم. اگر باعث ناراحتی‌ت شده‌ام عذرخواهی می‌کنم. متاسفانه طوری انتخاب رشته کرده‌ام که به احتمال قریب به یقین شریف قبول می‌شوم. هنوز بابت خیلی مسائل از دست‌ت ناراحت‌م اما دوست ندارم رو در رو شدن‌مان برای‌ت باعث نگرانی باشد. البته یک راه این است که حوزه استحفاظیه‌مان را توی دانش‌گاه مشخص کنیم؛ طوری که هر کس از حوزه خود خارج نشود! یک راه الترنیتیو هم می‌تواند این باشد که دانشگاه را به صورت زمانی تقسیم کنیم. طوری که هم‌زمان توی دانش‌گاه نباشیم! مسخره!

3.      حالا که کم کم دارم از پلی‌تکنیک دل می‌کنم، کمی بابت آینده نگران‌م. دو سه روز پیش داشتم از سر بی‌کاری توی یکی از سایت‌های رتبه‌بندی دانش‌گاه‌های جهان اطلاعات دانش‌گاه‌ها را نگاه می‌کردم. اطلاعات نگران‌کننده‌ای را پیدا کردم. در دانشگاه‌های خارجی بدون استثنا بین 45 تا 55 درصد دانش‌جویان را دخترها تشکیل می‌دهند. در دانش‌گاه علوم‌پزشکی تهران 62 درصد دانش‌جویان دخترند. در دانشگاه تهران 45 درصد دانشجویان دخترند. در دانشگاه امیرکبیر 34 درصد دانشجویان دخترند. در دانشگاه شریف تنها 27 درصد دانش‌جویان دخترند! تنها 27 درصد! یعنی به ازای هر سه پسر تنها یک دختر! تازه از آن 27 درصد 20 درصدشان از من مردترند! بعد شما هنوز فکر می‌کنید علت خروج دانش‌جویان شریف از کشور شوق زیادشان برای رسیدن به مرزهای علم و دانش است؟! خلاصه این که نگران شدم. همین‌جا از تمام بانوان سرزمین‌م درخواست می‌کنم به رشته‌های فنی مهندسی هم عنایتی بفرمایند. از ما که گذشت؛ دل‌م برای نسل‌های بعدی می‌سوزد.

نگرانی دوم‌م بابت بد بودن جای دانش‌گاه است. درست است که امیرکبیر فضای سبز درست و حسابی‌ای ندارد، درست است که تا امسال کافه‌ نداشته و درست است که ساختمان‌های‌ش بسیار متراکم‌ند، اما جای دانش‌گاه! جای دانش‌گاه فوق‌العاده است. دل‌مان که می‌گرفت، هر ساعتی که بود پا میشدیم می‌رفتیم بلوار کشاورز قدم می‌زدیم. اصلن از ولی‌عصر که بر می‌گشتیم دل‌مان واز می‌شد. (البته اگر بارانی نبود!) آخر مجتهدی جان! عزیز دل برادر! این‌جا جا بود، دانش‌گاه زدی؟

اما سومین نگرانی‌م این است که باید یکی دو تا از طره‌هام را توی امیرکبیر جا بگذارم. دل‌م برای‌ش/شان تنگ خواهد رفت، می‌دانم.

4.      امیدوارم از تابستان‌م خوب استفاده کنم. باید روی برنامه‌هایم بمانم. باید نگذارم ساعت خواب‌م به هم بریزد.

و باید بر خودم مسلط باشم. حل‌ش خواهم کرد!

5.      توی راه که داشتم می‌آمدم، داشتم با خودم فکر می‌کردم روزی که بتوانم، حتمن یک خانه‌باغ خواهم خرید؛ کلی بوته‌ی انگور خواهم کاشت و در طول سال دو تا دو هفته کل زندگی‌ عادی‌م را تعطیل می‌کنم و می‌روم آن‌جا و به انگورهایم می‌رسم. یادم بماند!

6.      "خشک‌سالی و دروغ" را از یوتیوب دیدم. خیلی خیلی خوب بود. پشیمان‌م که چرا برای دیدن‌ش دست دست کردم. یادم باشد برای روزهایی که سارا تهران است، بلیت "خدای کشتار" را بگیرم. "راپورت‌های شبانه‌ی دکتر مصدق" هم ممکن است نمایش خوبی باشد. منتظر فیدیک‌های مردم می‌مانم.

برای تو که ازم خواستی قصه‌ها را ببینم: خشک‌سالی و دروغ را ببین!

7.      سر فرصت یادم باشد که طبقه‌بندی مطالب را سر و سامان دهم. طبقه‌بندی فعلی برای چرندیاتی که می‌نویسم مناسب نیست.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۸
msa

پیش‌نوشت: احتمالن تا حدود دو هفته‌ی آینده تعداد زیادی از مطالب این وبلاگ از جمله همین مطلب را خواهم بست.


این قطعن یکی از بزرگ‌ترین عملیات‌های انتحاری من علیه خودم است. نمی‌دانم چرا می‌گذارم بخوانیدش؟! نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم محرم‌ید؟

شاید بیش از هزار صفحه حرف توی سرم دارم. گاهی دست به نوشتن‌شان می‌برم، دو سه صفحه می‌نویسم، می‌بینم که هیچی ننوشته‌ام، دست‌هایم جا می‌مانند؛ اعصابم خرد می‌شود، سیوش می‌کنم توی پوشه‎‌ی نوشته‌هایی که نیاز به تکمیل و ویرایش دارند. پوشه‌ای با ده‌ها متلب نصفه نیمه. بعضی وقت‌ها که نگاهی به‌شان می‌اندازم، نمی‌توانم به خاطر بیاورم که می‌خواسته‌ام در ادامه‌شان چه چیزی بگویم. باید هفته‌ای یک‌بار برای‌شان سوگواری کنم. برای پوشه‌ی نوشته‌های نیازمند تکمیل و ویرایش و برای هزاران صفحه حرف نگفته که توی سرم محبوس‌شان کرده‌ام. گاهی با خودم کلنجار می‌روم که باید بنویسم‌شان هرچند ناقص باشند، اما باز به خودم می‌گویم چه فایده؟ برای کی؟ با چه هدفی؟ هو کرز؟

هنوز هم درگیر آن جمله‌ی علی هستم که می‌گوید: هر انسان کتابی‌ست در انتظار خواننده‌اش. وای! وای! چه‌قدر حرف برای زدن دارم! مسئله ساده است. ساده و شفاف است. این خود خود تنهایی‌ست، این نیاز به حرف زدن است، نیاز به عاشق بودن است. درست به همین وضوح.. این اندازه از وضوح ممکن است مشکل را چیپ و سطحی و وقیح نشان ‌دهد، اما به نظرم به حل مشکل بیش‌تر کمک می‌کند. مثل کامپیوتری هستم که پشتش نشسته باشی و دو سه تا برنامه سنگین باز کرده باشی و تند تند کلیک کنی و صفحه‌ها را باز و بسته کنی و یک‌باره ببینی که دیگر جواب نمی‌دهد! به‌قول استفان حساب بانک عاطفی‌م خالی‌ست. کرش کرده‌ام! نو ریسپانس!

اصلن به فکر خودم نیستم. زیادی به خودم ظلم می‌کنم. چه مرضی‌ست که روزی یکی دو ساعت برای پیگیری اخبار صرف می‌کنم، بعد با سخت‌گیری زیاد جلوی خودم را می‌گیرم که مبادا جایی حتا توی بلاگ خودم حرف سیاسی بزنم؟ چه دردی‌ست که این همه تحلیل و تفسیر و خزعبلات را توی ذهنم تلنبار کرده‌ام، آن‌وقت حتا توی نشریه‌های دانش‌گاه هم نمی‌نویسم؟ من که مخاطب ندارم، چه اصراری به تولید محتوا دارم؟

یک جای کار می‌لنگد، مطمئنم! تو نمی‌توانی گرافیک 128 مگ را بیندازی کنار رم 8 گیگ و سی پی یو آی 7 و مادر برد فلان و انتظار داشته باشی خوب کار کند. تو نمی‌توانی پرونده‌ی زندگی عاطفیت را ببندی ولی ورزش کنی، درس بخوانی، کتاب بخوانی، با خودت خلوت کنی و ... و انتظار عملکرد خوب داشته باشی. کرش می‌کنی!

حالا که دست به خودزنی زده‌ام بگذار چند ضربه‌ی بیش‌تر هم بزنم. چیزی که قضیه را از نظر من بسیار سخت و پیچیده می‌کند این موضوع است که به هر حال آدم‌هایی که تو می‌توانی به سادگی پیدا کنی عمومن سطحی‌تر از آنند که دردی ازت بکاهند. بیش‌تر وقت‌ت را می‌گیرند و سرت را درد می‌آورند. متاسفانه آدم‌های نسبتن درست و حسابی خیلی سخت هم‌دیگر را پیدا می‌کنند.

وقتی بعد از بیش‌تر از چهار سال برمی‌گردد و به‌ت می‌گوید هیچ فرقی با هم نداشتید؛ وقتی چهار سال تمام سطح و کیفیت رابطه را تعیین می‌کند، وقتی چهار سال شبی یک ساعت به دعواهای مزخرف‌ش با این و آن گوش می‌دهی و تمام دغدغه‌ات این است که بدبینی‌ش را اصلاح کنی، وقتی هر وقت بحث جدی می‌شود کوتاه می‌آیی و خودت را می‌شکنی تا او بتواند آن آدمی باشد که ژست غرور می‌گیرد، کم‌ترین توقع‌ت می‌تواند این باشد که ... . اه! خیلی ابلهی! خیلی! من از این سرمایه‌گذاری چهار ساله سود نیم درصد هم نمی‌خواستم. همین‌که ناراحتم نمی‌کردی برای‌م کافی بود. اما ناراحتم کردی؛ بارها ناراحتم کردی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۱
msa