دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

نمی دانی عشق چیست؟! آخرین بار کِی حالت خوش بوده؟! لذت را نمی توانی تصور کنی؟! آرزویی نداری؟! به تو می نویسم ای دخترک زشت ِ کوچه پس کوچه های پایین شهر! ای پسرک دل سخت ِ کارگر که گفتن جمله ی دوستت دارم در فکرت هم نمی گنجد! به تو ای نوجوان افغانی که هر بار که متوجه می شوی باید پارک ملت را جارو بکشی اعصابت خُرد می شود! هر بار که هم سن هایت را می بینی که با پدر و مادر جوان شان بدمینتون بازی می کنند، حرصت می گیرد، با خدا قهر می کنی!به تو که هر بار که نوجوانی را می بینی که دست در دست گلچهره ای دارد ، نگاهی به دسته ی جاروی ِ درون دستت می اندازی و از اعماق وجودت آه می کشی!
به تو می نویسم . تو که سهمت از زندگی، تنها سختی است. به تو ای دخترک گلفروش! ای زشت ِ سیاه ِ سر چهارراه که با دیدن سانتافه سیاه رنگ به سمت آن می دوی ولی با دیدن عصابنیت جوانک ِ خوشتیپ ِ پشت رول،پشیمان می شوی! او را میبینی که محکم روی فرمان می زند چرا که مجبور است برای بودن با عشقش چهل و چهار ثانیه بیشتر صبر کند و مقایسه ی سریعی می کنی مشکلاتت را با مشکلاتش و آهی می کشی از سینه و لبخند تلخی می زنی به زمانه و به ادعای عادل بودن خدا!
به تو می نویسم ای زشت ِ سیاه ِ متعفن که حتی خودت هم از خودت بدت می آید. به تو ای دخترک زشت ِ درون مترو که توانستی خیلی سریع با آن دو سرباز گرم بگیری! خودت هم خوب می دانستی آش ِ دهان سوزی نبودی با آن ریخت و قیافه ات. و تنت را حراج کردی و قلبت را و بکارتت را و شرافتت را و شرم و حیا و هر چه ارزش پاک انسانیت را ! به تو می نویسم که آخرت احتمالیت را هم فروختی و هیچ به دست نیاوردی! نه دنیا به کامت بود و نه آخرت به کامت خواهد بود . و اینجا باز به عدالت خدا شک کردی. و به خدا شک کردی !
نمی خواهم بگویم قوی باش! نمی خواهم بگویم همه چیز حل می شود! نمی خواهم دروغ بگویم غریبه! می خواهم بگویم جسور باش! جسور باش ای سنگ دل! عاشق باش! حتی اگر در تخیلت هم نمی گنجد با او بودن! عیب ندارد، عاشق آن پسر خیالی سوار بر اسب سپید باش! اما عاشق باش! عیب ندارد، عاشق آن دخترک ِ چشم و ابرو مشکی مهربانی باش که نگاه افسونگرش را در نگاهت دوخت و آدرسی پرسید! همان خواستنی وسوسه انگیزی که با نگاهِ دلسوزش قدم هایت را دنبال می کرد! عاشق باش! سخت نباش! مرد باش اما سخت نباش!زن باش اما ساده نباش!صاف باش اما ساده نباش! گاهی گریه کن! گاهی بخند! می دانی غریبه، مرد هم گاهی گریه می کند. زن هم گاهی می خندد! مردانگی به گریه نکردن نیست! زن بودن به نخندیدن نیست! شعر بخوان! شعر بگو...! که اگر روزی بلند شدی...، اگر عاشق شدی...، اگر کسی عاشقت شد...، چیزی برایش داشته باشی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۸
msa

1.بوی لباس نو را شنیده ای؟! چه می گویم؟! مگر می شود نشنیده باشی! شاید بهتر باشد بپرسم ، آخرین بار کی لباس نو تن کرده ای؟! با تو هستم! هی! یک دقیقه فال فروختن را رها کن، با تو هستم پسرک سیاهِ بدشکل! با آن لباس های پاره پوره ات! به من دست نزنی ها! رهایم کن! من کار دارم! باید سریع خودم را به خوابگاه برسانم. می دانی، باید هر چه سریعتر خودم را به خوابگاه برسانم. باید کمی چرت و پرت بنویسم. بنویسم از خودِ فلسفی ام! از خودِ خودِ خودِ متعفنم! بعدش هم چند ساعتی تخت بخوابم! آخر خیلی خسته ام. میدانی نمی خواهم دلت آب شود ولی بعدش هم باید شام بخورم و ... ! 

پسرک فال فروش
میبینی که سرم خیلی شلوغ است. پس برو کنار. برو کنار که عجله دارم. خودت را هم لوس نکن، من که میدانم چیزی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن داری! کافیست دیگر! مگر چه میخواهی بکنی؟! هیچ میدانی بچه های سومالی چه میکشند؟! آن ها حتی آب هم برای خوردن ندارند! میفهمی کوچولو؟! حتی آب! آن ها نه تنها لباس نو ندارند، بلکه کلا" لباس ندارند! هیچی ندارند بپوشند! میفهمی؟! برو خدا را شکر کن! برو! برو خدا را شکر کن که به جای آن ها نیستی! 

پسرک آفریقایی
چه می گویی؟! کمی بلند تر حرف بزن ببینم چه می گویی! ها؟! صدایت را خوب نمی شنوم! میپرسی چرا این ظرف های غذا را به تو نمی دهم؟! می دانی کوچولو این ها برای خودم نیست! برای رفیق هایم گرفته ام. غذای سلف است برای تو خوب نیست! چه؟! هر چه باشد عیب ندارد؟! آخر کمی انصاف داشته باش این غذای دوستانم است. غذای خودم که نیست! چه؟! برای آن ها بخرم؟! برو برو ولمان کن! برو ببینم! اصلا" که به این ها اجازه می دهد بریزند داخل خیابان ها؟! والا به خدا! لباس هایم را هم کثیف کرد با آن دست های سیاهش!
2.می دانی عزیزم، می دانی، این تو نیستی که کثیفی این دستان تو نیست که کثیف است. این منم که کثیف ام . این قلب من است که سیاه و کثیف است. لعنت به من! عزیزم بیا در آغوشم آرام بگیر. گور بابای هرچه دختر زیبا! زیبا تویی! آری تو عزیزم! فردا هم هستی آن دور و ور ها؟! می خواهم برایت غذا بگیرم. چه؟! پول؟! نه پول نمی دهم. چون می دانم نمی توانی خودت خرجشان کنی. می دانم باید تحویل خانواده ات دهی! راستی کوچولو ، تا حالا سینما رفته ای؟! نرفته ای؟! عیب ندارد. من هم سوار کشتی نشده ام. بالاخره یک روز که سوار می شوم. یک روز که سینما می روی! نظرت چیست فردا کار را کمی زودتر تعطیل کنی ، با هم برویم سینما! هان؟! موافقی؟! باشد؛ ده هزارتومان هم بابت آن دو ساعت با تو بودن بهت می دهم. داداشی نگفتی نامت چیست؟!داداشی من را ببخش! من کمکت می کنم کمکت می کنم مرد شوی! خودم هم مرد نیستم ها، ولی حتم دارم اگر با هم باشیم هر دو مرد می شویم. من زندگی کردن را مرد بودن را به خودم و تو می آموزم.

قسمت اول تجربه ی امروزم در خیابان ولیعصر بود! سرِ طالقانی و قسمت دوم آرزوی فردایم! عذاب وجدان گلویم را می فشرد! نکند کوچولو برود و پیدایش نشود؟! مثل همان سنتور زنی که همان حوالی مینشست و میزد! آی چه خوش میزد! خیلی خوش میزد! با خودم گفتم پولی بهش می دهم مرتبه ی بعدی. اما می دانی غریبه، مرتبه ی بعدی وجود نداشت. دو سه روز است که نمیبینمش دیگر! می ترسم کوچولو را مانند سنتوری از دست بدهم! این اوست که مهم است نه فلان... !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۵۶
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۰۰
msa

هرازگاهی می نویسم اما این بار با همیشه فرق دارد. این بار نه میخواهم دغدغه های فلسفی ام را مطرح کنم نه به موضوعات سیاسی بپردازم و نه خزعبلات ذهنم را به خواننده بیچاره بخورانم. این بار می خواهم یک خاطره بنویسم . فقط یک خاطره معمولی. لذا از خواننده ی محترم عاجزانه می خواهم جاهایی از نوشته ام را که خیلی خصوصی به نظر می رسد بعد از خواندن از ذهنش شیفت و دلیت کند! این را حتی از خودم وقتی شش هفت سال دیگر این مطلب را می خوانم می خواهم. چون می دانم شش هفت سال بعد من دیگر آن سینایی نیستم که امروز هستم بنابراین خواندن بخش هایی از این نوشته برای خودِ شش هفت سال بعدم هم فضولی محسوب می شود.
راستش می خواستم این ها را دیشب بنویسم اما نشد. امروز روز دومیست که در خوابگاه جدیدمان هستیم من حالا در میان یک بازه ی زمانی قرار گرفته ام بازه ای که می دانم از نوزده سال پیش شروع شد و نمی دانم پایانش کجاست. در میانه ی این بازه ایستاده ام و به گذشته می نگرم و آینده را تصور می کنم در حالی که نمی دانم ثانیه ی بعد زنده هستم یا نه! و در عین حال مطمئن نیستم از اینکه چند ثانیه پیش خلق نشده باشم در حالی که یک لپ تاپ روی پاهایم قرار دارد و من در حال تایپ هستم و حافظه ای پر شده دارم که باعث می شود تصور کنم که نوزده سال است که آفریده شده ام.
داشتم می گفتم دیروز به این اتاق آمدیم یا حداقل در حافظه ام اینطور نوشته شده! اتاق را می توانید یک اتاق چهار متر در هشت متر تصور کنید که در طبقه هشتم یک ساختمان در نزدیکی میدان ولیعصر تهران قرار دارد. وقتی از در وارد میشوی یک پنجره در عرض اتاق درست رو به روی ورودی قرار دارد. زیر پنجره یک فن کوئل سبز رنگ ... چه می گویم ؟! چه اهمیت دارد که اتاق ما چه شکلی است یا فن کوئل اش چه رنگی است؟! اصلا" یک عکس از اتاق میگیرم و روی بلاگ قرار میدهم بعدا"! تنها یک چیز در مورد این اتاق مهم است که باید بدانید. از پنجره ی این اتاق تنها می توان غروب آفتاب را دید. میفهمی؟ تنها غروب! فکر می کنم این یک نشانه است. نمی دانم شاید هم چیز خاصی نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۳۳
msa