دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

1. چند روزی‌ست که ولی‌عصر پر شده از این تصاویر تبلیغاتی. یاد یکی از بچه‌های دبیرستان افتادم. هرچه به‌ش می‌گفتم دست از سر این کتاب‌های تندخوانی بردار و بنشین درس‌هایت را بخوان، به خرج‌ش نمی‌رفت.

بعضی‌ها زیادی اصرار دارند که تبرشان را تیز کنند؛ بعضی دیگر هم دنبال راه میان‌برند؛ فکر می‌کنم این دو گروه مخاطب چنین اطلاعیه‌هایی باشند. با متد دبلیو تی اف!

تبلیغات تندخوانی

 

2. اگر احساس می‌کنی روزهای یک‌نواختی داری، نگران نباش و بدان که خدا زیادی سرش شلوغ است. دارد یکی یکی توی زندگی همه‌ی هفت میلیارد نفر اتفاق می‌ریزد و بالاخره نوبت تو هم می‌شود. مثلن امروز نوبت من شد و توی سه ساعت کلی اتفاق برایم افتاد. از مداری که خیلی خوب بستیم و بر خلاف انتظار خیلی خوب کار کرد، تا تماسی که از طرف یک شرکت بزرگ باهام گرفتند که خیلی خوش‌حال کننده‌ بود. و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۵
msa


پیش‌نوشت مهم اما نا مربوط: قالب وبلاگ را عوض کردم تا هم تنوعی باشد و هم این‌که بتوانم فهرست مطالب را بالای صفحه داشته باشم تا اگر احیانن مثل امشب چند مطلب را با هم قرار دادم، چشم تو به‌شان بخورد و اگر خواستی به من لطف کنی، همه‌شان را بخوانی.


مدتی بود که می‌خواستم از کارگری بنویسم که حین کار روی داربست‌های دانشگاه، افتاد و جان داد.

قبل از عید توی شب شعر دانشکده سابیر هاکا را دیدم و ازش خواستم شعر شاه‌توتش را برایمان بخواند. وقتی پشت تریبون رفت، گفت برای کارگری که چند روز پیش توی دانشگاه جان داده می‌خوانم و آرزو می‌کنم که هرگز روحش به این دنیا باز نگردد.

(شاه توت) 

تا به حال

افتادن شاه توت را دیده ای!؟

که چگونه سرخی اش را

با خاک قسمت می کند

[هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست]

من کارگر های زیادی را دیدم

از ساختمان که می افتادند

شاه توت می شدند.

 

 

پریروز  با مهدی می‌گفتم که خسته شده‌ام از شعر عاشقانه. حالا که معشوق‌ها همه دروغ‌ند، چه اصراری هست به اضافه کردن اشعار عاشقانه به ادبیاتی که لااقل نصف‌ش همین است؟ دیروز که رفتم سالن مطالعه دیدم این شعر را با خط خوش برایم روی میز گذاشته و زیرش نوشته تقدیم به تو که البته این قسمت‌ش توی عکس نیفتاد! این‌جا می‌گذارمش که خدای ناکرده لای کاغذهایم گم نشود.

شعر مهدی

 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۲
msa

پیش‌نوشت: فکر می‌کنم به‌تر است قبل از خواندن این مطلب، مطلب قبل را بخوانی.


چرا؟

چرا خودخواهی؟

مگر نه این است که "همه‌مان روی قبر به دنیا می‌آییم" ؟

مگر جز این است که خدا هم خودخواهی‌مان را به سخره می‌گیرد؟

تلاش برای "او" شدن بی‌فایده است. انسان به طرز رقت‌باری ناتوان و نادان و بی‌انگیزه است. بشر یک واژه نفرین شده است. با هر نفسی که بر می‌آوریم، بر لبان فرشته‌ی مرگ لبخندی نقش می‌بندد.


از این بیماری که به نطفه‌ی من آغشته شده، از زندگی، خسته شده‌ام. این بیماری روحی که اکنون به شکلی نمادین در قالب بک بیماری جسمی هم من را مبتلا کرده؛ رماتیسم، بیماری‌ای که درمان ندارد و تنها راه تسکین‌ش حرکت کردن است، درست مثل زندگی.

مگر نه این که "بالاخره یک روز این ماه خواهد سوخت" ؟ چرا نمی‌گذاری خودم ماه را بسوزانم؟

حالا که مهر مرگ بر پیشانی‌م حک شده، چرا این ابتذال را زودتر تمام نمی‌کنی؟

یک ناله‌ی کش‌دار توی تارهای صوتی‌م بی‌قراری می‌کند؛ من یک بغض فرو خورده‌ام.

من یک طالع نحس‌م! من یک انسان‌م! چرا من یک انسان‌م؟


زندگی شگفت‌انگیز است؛ آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند؛ اتفاقاتی که به طرز عجیبی سلسله‌وار حادث می‌شوند؛ مرگ‌های تازه؛ تولدهای تازه؛ منظره‌ها؛ انسان‌ها؛ شب‌های مرموز؛ لحظه‌های شادمانی؛ لحظه‌های اندوه؛ خنده‌ها؛ گریه‌ها؛ چشم‌های زیبا؛ چشم‌های زشت؛ دوگانگی‌ها؛ تضادها؛ نزدیکی‌ها و دوری‌ها و الی آخر. زندگی شگفت است اما من چیزی ازش نمی‌فهمم.


خدایا آتش این خودخواهی عظیم را که بر جانم انداخته‌ای یا در من بکش تا چنان در این خلق بیامیزم که درد فراموش‌م شود، یا بیش‌تر در من بیفروز تا دست به انتحار بزنم.


انسان‌های خودخواه انسان‌هایی رنجورند. چرا فکر می‌کنم جهان روی دوش من گذاشته شده؟ چرا سعی می‌کنم ناله‌های بشری سر دهم، منی که ناله‌های شخصی‌م راه نفس کشیدن‌م را مسدود کرده؟ این خود بزرگ ‌بینی و خود متفاوت بینی از کجا در روح من نقش بسته؟ چرا احساس مسئولیت؟ چرا فکر می‌کنم همه هستم؟ چرا فکر می‌کنم باید کاری کرد؟ چرا برای زندگانی نسخه می‌پیچم؟ چرا دنبال اسطوره می‌گردم؟ چرا وقتی نام فلانی و فلانی می‌آید مو به تنم سیخ می‌شود و برای چند روز انرژی می‌گیرم؟ چرا انسان‌های معمولی را توی دلم سرزنش می‌کنم؟ این تصور که من باید انسان بزرگی شوم که از یادها نرود، از کجا در من ریشه دوانده؟

چرا بلد نیستم زندگی کنم؟ چرا رفیق ندارم؟ چرا معشوقه ندارم؟ چرا همیشه حالت تهوع دارم؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۷
msa

او صدای خش‌دار و حنجره‌ای قوی داشت. گام‌هایش بلند بود و محکم راه می‌رفت. صورتش سوخته بود و همیشه لباس‌های گشادِ وصله‌دار به تن می‌کرد و همیشه پوتین به پا داشت.

هیچ‌وقت نخندید اما همیشه شادمانه به نظر می‌آمد؛ با این حال توی تنهایی خودش مثل ابر بهار گریه می‌کرد؛ مثل کودکی که از شیر گرفته باشندش گریه می‌کرد.

همه پیش‌ش ناله می‌کردند اما هیچ‌کس جز سررسید چرمی‌ش ناله‌اش را نشنیده‌ بود. دوستان زیادی داشت، اما رفیقی نداشت. با همه‌کس و همه‌چیز درمی‌آمیخت اما به کسی یا چیزی آمیخته نشد. خوراکش کتاب بود و شیر و افیون‌ش شراب بود و شعر.

نگاهش رنگی نداشت و هیچ وقت چیزی را نگاه نمی‌کرد. بسیار تلخ بود اما شیرین می‌نمود.

به هیئت یک مرد یا یک زن؛ چه توفیری دارد؟

او همه بود اما هیچ‌کس نبود. هرگز آرام نگرفت. سال‌ها بود که خوابی ندیده بود و آخرین ذخایر امیدش را مدت‌ها پیش تمام کرده بود. به هنر عشق می‌ورزید و توی تنهایی خودش، اگر روز بود سه‌تار می‌زد و اگر شب بود، پرسه. بسیار کار می‌کرد اما چیزی نداشت. حتی دشمنانش به‌ش غبطه می‌خوردند اما کسی به‌ش حسودی نمی‌کرد. از زندگی زنده‌تر بود، اما مرده‌ بود. شوق داشت، اما امید نداشت. هدف داشت، اما مقصد نداشت.

او خالص بود. او توانایی بود بی لکه‌ی ضعف. و آگاهی بود بی آلایش خامی. و خوبی بود بی ردای فضیلت شخصی. یک هم‌دردیِ بی حسادت؛ یک آرامشِ دور از اضطراب؛ یک دارندگیِ فارغ از نیاز؛ یک عبادتِ جدا از ترس؛ یک حرکتِ بی مکث؛ چه می‌گویم؟ یک روح خداییِ جدا شده از گل رسوبی.

او یک قهرمان بود اما هرگز کسی او را نشناخت.

او حالا مدت‌هاست که از میان ما رفته. آه! دلم برای‌ش تنگ می‌رود!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۶
msa

صحنه‌ی شگفتی‌ست صحنه‌ای که در آن انسانی در برابر انسان دیگری قرار می‎‌گیرد تا انسانی‌ترین دردهایش را با او در میان بگذارد و او به‌ترین تلاش‌ش را به کار می‌گیرد تا هم‌نوع‌ش را درمان کند یا تسکین دهد؛ مثل ربات‌هایی که هم‌دیگر را تعمیر می‌کنند.

اما همیشه ماهرترین ربات‌ها را هیچ رباتی نمی‌تواند تعمیر کند. همه می‌ایستند و تماشایش می‌کنند و با صورت‌های متعجب از هم‌دیگر می‌پرسند که چه‌ش شده؟! چرا این‌طوری می‌کند؟!


اگر یکی از همین ربات‌های معمولی را پیش ماهرترین ربات ببرند و او به ماهرترین ربات گله بکند که کسی من را نمی‌فهمد! غمگینم و احساس می‌کنم که اشتباهی توی این دنیا پرت شده‌ام، او بلافاصله پاسخ می‌دهد که هیچ می‌دانی که در تحقیقات متعددی اثبات شده که یکی از اصلی‌ترین دلایل خوش‌حال نبودن ربات‌ها ناشی از همین است که آن‌ها فکر می‌کنند با بقیه فرق دارند؟! و بدین وسیله قضیه را رفع و رجوع می‌کند. نهایتن اگر آن ربات خراب، خیلی خراب و غمگین باشد و این حرف‌ها روی‌ش کارگر نباشد، به‌ش می‌فهماند که اساسن تفاوت ویژگی ذاتی ربات‌هاست و چه خوب است که او توانسته به تفاوت خود پی ببرد و به‌تر است به جای این‌که نگران این موضوع باشد، از ویژگی‌های متمایز کننده‌اش استفاده کند. اما وقتی ماهرترین ربات خود به این دردها مبتلا می‌شود، دیگر کسی نیست که بتواند این حرف‌ها را به‌ش بزند؛ کسی نیست که بتواند تعمیرش کند.

البته همه‌ی این ماجراها وقتی پای انسان وسط می‌آید به مراتب وخیم‌تر می‌شود؛ خدا نیاورد روزی را که یک انسان این‌طوری خراب شود! خدا نکند که یک انسانِ ماهر خراب شود! چون به هرحال ربات که فلسفه بلد نیست! خراب که شد می‌سوزد! اما انسان که نمی‌تواند بسوزد! بعضی‌ها فکر می‌کنند سوختن آسان است؛ سوختن اصلن هم آسان نیست! همان‌طور که مهم‌ترین سوال یک انسان این است که چرا باید زندگی کرد؟، دومین مهم‌ترین سوال او هم حتمن این است که چرا باید مرد؟ (سوال دوم عمومن به فاصله‌ی کمی بعد از ایجاد اولی ایجاد می‌شود.)


زندگی برای یک انسان ماهر قطعن تجربه‌ی تلخی‌ست! عمیقن باور دارم که هرچه یک انسان فهمیده‌تر باشد، تلخ‌تر هم هست... (البته تشخیص تلخ بودن یک انسان ساده نیست.)


تضاد غریبه! تضاد! تضاد و تناقض یک انسان ماهر را از پا در می‌آورد! تقریبن همه‌ی انسان‌ها شخصیت‌های تکه‌پاره‌ای دارند اما فرق هست بین تکه‌های شخصیت یک انسان ماهر با تکه‌های شخصیت بقیه‌ی انسان‌ها، هم از نظر تعداد تکه‌ها، هم از حیث ابعاد هر تکه و هم به لحاظ فاصله‌ی تکه‌ها از هم؛ بزرگ‌ترین تفاوت انسان ماهر با بقیه‌ی انسان‌ها در این است که او چشم‌های بزرگی دارد و می‌تواند خوبِ خوبِ خوب توی خودش را ببیند و این تکه‌ها را از هم تمایز دهد.


باور دارم که رشد و توسعه از تضاد پدید می‌آید؛ رشد و توسعه همیشه درد دارد؛ باید رشد کنیم تا بتوانیم دردهای کاری‌تری را بچشیم!

و شاید بدترین تضاد، تضاد انسان پا در هوایی‌ست که روی دوش ماهرترین انسان‌ها نشسته و مزه‌ی آن دردهای لذیذ به نوک زبان‌ش رسیده، اما امکانات ندارد و مجبور است که هنوز با مشکلات ابتدایی سر و کله بزند.


انصافن بازی خوبی درست کرده‌ای خدا ! (با کلی خنده!) حالا بنشین و رُل من را تماشا کن!


پی‌نوشت: بی‌ربط است ولی گاهی دل‌م می‌خواهد این کلمه‌های فروغ را فریاد بزنم که :

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۲
msa

پیش‌نوشت: درست میگه محمدرضا که ما توی ادبیات، دنبال حرف‌های خودمون می‌گردیم. انتظار ما از مراجعه به ادبیات شنیدن حرف‌های خودمونه، حتی حرف‌هایی که ممکنه هیچ‌وقت به زبون نیاورده باشیم. ما شعر و رمان می‌خونیم تا مطمئن بشیم افراد دیگه‌ای هم هستن که دغدغه‌های مشابهی دارن و با دیدن بیان زیبای اون‌ها لذت می‌بریم. این دیدگاه برای ما روشن میکنه که چرا بعضی‌ها از یک کتاب لذت می‌برن و بعضی نه؛ این دیدگاه برای ما روشن می‌کنه که چرا نویسنده‌ی ادبی منظورش رو در لفافه می‌رسونه و نویسنده‌ی علمی ساده و روشن؛ و خیلی تفاوت‌های دیگه‌ی متون ادبی و علمی همین‌جا روشن می‌شه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۲
msa

پیش‌نوشت: نمی‌توانم درس بخوانم! دیدم مفیدترین کاری که می‌توانم بکنم این است که بیایم و تمام آن‌چه توی کاسه‌ی سرم است بریزم این‌جا! بی‌نظم و شلخته است؛ با خواندن‌ش من را خوش‌حال می‌کنید اما اجازه بدهید همین‌جا بابت وقتی که برای خواندن این خط‌خطی‌ها از شما تلف می‌شود عذرخواهی کنم.

1. فکر می‌کنم اولین و مسخره‌ترین چیزی که می‌توانم بگویم این است که بابت ندیدن نجمه احساس خسران می‌کنم! هربار که دیده‌بودم‌ش کلی انرژی گرفته بودم و حالا که برای آماده‌شدن برای کنکور شش روز تمام توی خانه تنها مانده‌ام، بیش‌تر از این‌که بابت ندیدن اصفهان و درس نخواندنم حسرت بخورم، برای ندیدن نجمه حسرت می‌خورم!


2. امروز اول فروردین بود؛ اصولن باید تبریک عید بگویم اما چون از انجام دادن کارهای کلیشه‌ای بدم می‌آید، یک روز به عقب‌تر می‌روم و از بیست و نه اسفند می‌نویسم. از روز ملی شدن صنعت نفت. و ملی شدن صنعت نفت عجین شده‌است با نام مصدق. در تاریخی که حکم‌رانی میراث آبا و اجدادی حاکمان بوده و نتیجتن آگاهی عمومی مورد خشم و نفرت زمام‌داران، در جامعه‌ای که ارزش‌هایی نظیر آزادگی در برهه‌ای به خطرناک‌ترین وجه سرکوب شده و در برهه‌ی دیگری مسخ و منحرف شده، در شرایطی که فرهنگ عمومی مورد تجاوز فرهنگ غربی قرار گرفته و عموم مردم تمام عمر کوشیده‌اند تا سرخوردگی خود را با همرنگ شدن با فرهنگ نو لاپوشانی کنند و بالاخره در دورانی که احساس فقر اصلی‌ترین درد است و بالطبع کسب درآمد اصلی‌ترین دغدغه، این تک مردان و تک زنان درخشانی هستند که بار تمام اتفاقات خوب یک ملت را به دوش می‌کشند.

وقتی مستند هدی را دیدم، اشک توی چشمان‌م حلقه زد! چرا ما نباید مصدق را بشناسیم؟ چرا شریعتی تحریف می‌شود؟ و چرا فلانی و فلانی و فلانی در خفا خاموش می‌شوند؟ باید بکوشیم تا بیش‌تر و بیش‌تر این تک ستاره‌های پر فروغ، این خورشیدهای منظومه* را بشناسیم. باید به حال این مردمان خوش‌حال زاری کرد. دارم خفه می‌شوم... اما مگر مصدق‌ها می‌گذارند ما علاف‌های حراف بتوانیم با این ناله و زاری‌ها وظیفه را از سر خودمان باز کنیم؟!


مصدقمصدق2 


3. برای خودم متاسفم که توی این بیست‌ویک سالی که زندگی کردم نیاموختم که آدم‌های دوست‌داشتنی‌م را کجا پیدا کنم. توی این پنج شش روزی که تنها بودم بیش‌تر از یک نفر را توی لیست شماره‌هایم نداشتم که به‌ش زنگ بزنم و از حرف زدن باهاش حال‌م خوب شود. نمی‌دانم من زیادی سخت‌گیرم یا مشکل از جای دیگری‌ست، فقط می‌دانم که وضع اسف‌باری‌ست.


4. بعد از پنج شش روز تنهایی خیلی دل‌م برای‌ت تنگ شده ! البته می‌دان‌م که هرگز پیدایت نخواهم کرد! سوال خوبی پرسید علی: راستی چرا عشق‌ها حقیقی‌ند و معشوق‌ها دروغ؟!


5. تلنگری هم بزنیم به کنکور! ببین سینا جان! ببین فرزندم! بیا و آدم باش و این یک ماه و نیم را بخوان! تا این‌جا راه را بر خودت نبسته‌ای اما اگر این یک ماه و نیم را از دست بدهی، وضع زندگیت از این چیزی که هست خیلی بدتر می‌شود!

 

 --------------------------------------

*مگر جز این‌ است که خورشید جز برای خودش برای تمام منظومه مایه‌ی گرمی و حیات است؟! مگر نه این‌که همه دور او می‌چرخند و اوست که همه را از پرتاب شدن حفظ می‌کند؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۱
msa