دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

می‌ترسم که کتاب را بخرم. اول از این جهت که گران است، دوم از این بابت که زیاد است و من هم خودم را خوب می‌شناسم و می‌دانم که نمی‌توانم تمام‌ش کنم و سوم به خاطر این‌که می‌ترسم ازش لذت ببرم!

ترم سوم که بودیم استاد ادبیات فارسی ازمان خواست که درباره‌ی ترس متنی بنویسیم. بادم هست که نوشتم که بیش از همه ترس از بهشت دارم؛ می‌ترسم که اشتباهی راهی بهشت شوم و عزیزان‌م کنارم نباشند، می‌ترسم که توی بهشت غریبه باشم؛ چه این‌که به‌ترین دوستان‌م مطابق معیارهای منقول همه‌گی از دم جهنمی‌ند. چه دردناک است تنهایی در بهشت ماندن وقتی عزیزی دوشادوشت نه ایستاده باشد تا با شوق به آبشارهای روان بنگرد و از جوی شیر و عسل بنوشد، وقتی که شب هنگام، وقتی تمام حوریان و غلامان و مردم مسلمان می‌روند تا به کار خودشان برسند، کسی نباشد تا پتوی کهنه‌ای را بر دوش‌ت بیندازد و برای‌ت سیگاری روشن کند و از آن دردهای لذیذ بگوید و بشنود.

چه می‌گویم؟! بگذاریم علی حرف بزند:  "پروردگار مهربان من از دوزخ این بهشت رهایی‌م بخش! در این‌جا هر درختی مرا قامت دشنامی‌ست و هر زمزمه‌ای بانگ عزایی و هر چشم‌اندازی سکوت گنگ و بی حاصل رنج‌زای گسترده‌ای. در هراس دم می‌زنم، در بی‌قراری زندگی می‌کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی‌ست. این حوران زیبا و غلمان رعنا همچون مائده‌های دیگر برای پاسخ نیازی در من‌ند اما خود من بی‌پاسخ مانده‌ام، هیچ‌کس، هیچ‌چیز در این‌جا به خود هیچ نیست. بودن من بی‌مخاطب مانده‌است. من در این بهشت همچون تو در انبوه آفریده‌های رنگارنگ‌ت تنهایم. تو قلب بیگانه را می‌شناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده‌ای! کسی را برای‌م بیافرین تا در او بیارامم."

ما همه آدم‌یم و بهشت همین زمین است اما بعضی‌هامان نمی‌توانیم ازش کام بگیریم. روح‌های رنجور! چه‌قدر احساس غریبه‌گی می‌کنم کنار هم اتاقی‌هایم. به دور از تواضع و اخلاق و ادب است اما بگذار کمی هم بی اخلاق شویم؛ انسان‌های پوچِ سطحیِ مرفهِ بی عقده‌ی به مقصد رسیده‌ی توخالی و در عین حال پر زرق و برق و خوش‌حال و مرتب و ورزش‌کار و گاهن کتاب به دست! صادقانه بگویم رنجی که از مصاحبت باهاشان می‌برم نه تنها به علت تهی بودن خودشان است، بلکه به خاطر این هم هست که به هر حال هر انسانی باید خودش را در آینه‌ی دوستان‌ش ببیند و وقتی صادقانه به خودم نگاه می‌کنم، من هم نسخه‌ی تلطیف شده‌ای از همان اندام‌ها و همان تفکرات همه سخیف و مضحک و کاریکاتوریزه شده هستم.

چه بسیار انسان‌هایی که بهشت‌شان محقق شده و حالا ترس از مرگ دارند. برادر! تنها مومنِ دردمند از مرگ نمی‌ترسد! هم مسلمان می‌ترسد و هم کافر! به هر حال به لحاظ حوری و غلمان و میوه و شیر و عسل این زمین نسخه‌ی درجه‌ی دومی از بهشتِ وعده داده شده است؛ مرگ برای مسلمان و کافر، بیم‌آفرین و دردناک است چراکه معامله‌ی جنس درجه دو با جنس درجه یکی که تا کنون نه کسی آن را دیده و نه از آن چشیده معامله‌ای بس احمقانه است. آن‌ها که به دنبال حوری و غلمان بهشتی‌ بوده‌اند، هم هیچ‌گاه حوری و غلمان زمینی را ترک نگفته‌اند!

تنها برای آن‌کس مرگ از زندگی به‌تر است که بتواند حین جان دادن فریاد برآورد که: "فزت و ربی الکعبه"

بگویید مسلمانیم و نگویید مومنیم!

بهشت دردناک تر از جهنم است برای آن‌کس که تنها مانده! نمی‌توان تنهایی لذت برد! انسان پوچ! انسان پوچ! می‌ترسم که کتاب را بخرم! می‌ترسم که ازش لذت ببرم و کاش بفهمی که آن‌گاه که از خواندن جمله‌ای یا پاراگرافی یا صفحه‌ای به وجد می‌آیی و دل‌ت می‌خواهد کتاب را دست بگیری و برقصی، اگر کسی نباشد که برای‌ش آن جمله یا پاراگراف یا صفحه را بخوانی و او هم درست به اندازه‌ی تو یا بیش‌تر لذت ببرد چه درد عمیقی به جان‌ت می‌ریزد و چه‌قدر پیر می‌شوی! بیا بگرییم به احترام تمام آن‌هایی که بی‌صدا پیر شدند! برای خفه شدگان عالم! برای مجهولان! برای تنهایان! برای انسان‌های معنادار! برای آن‌ها که از دیدن هنر به وجد می‌آیند نه از دیدن واقعیت! برای جست‌وجوگران حقیقت! برای انسان‌های بی‌سیاست و ساده لوحی که بهشت را به بهای هیچ از کف داده‌اند! برای خودمان!

پی‌نوشت1: شاید ویرایش شود.

پی‌نوشت2: سینای عزیز کاش می‌فهمیدی آن‌کسی که تو به دنبال‌ش می‌گردی، آن "او"یی که نبودن‌ش آزارت می‌دهد، میان این آدم‌هایی که هر روز می‌بینی نیست! توی آن دنیای دیگر هم نیست و خودش را توی بهشت پنهان نکرده! تنها یک نفر هست که از کلمه‌ها و تصاویر و صداها و مفاهیم درست به همان شکلی لذت می‌برد که تو! و آن‌کس خود تویی! خودت! کاش می‌فهمیدی! کاش می‌فهمیدی که خود را در دیگران جست‌وجو کردن به چه شکست فاجعه‌باری می‌انجامد.

پی‌نوشت3: اگر یکی از هم‌اتاقی‌هایم این متن را ببیند، قطعن تعجب می‌کند. می‌خواهم توضیح دهم که آن من دیگرم اتفاقن خیلی هم دوست‌شان دارد و دل‌ش هم برای‌شان تنگ می‌رود اما این من دیگرم، که روزانه دو-سه ساعت با من است، ازشان متنفر است!


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
msa
پیش نوشت: نوشتن این متن را درست راس ساعت 1 و نیم نصف شب شروع کرده‌ام؛ درست نمی‌دانم که می‌خواهم چه چیزی بنویسم. فقط میدانم که می‌خواهم نفسی بکشم. بنابراین این حق را برای خودم قائل‌م که وقتی نوشتم‌شان و دو سه روز همین‌جا گذاشتم‌شان، پاک‌شان کنم.

1.شاید بد نباشد که از درگیری اصلی روزهای اخیرم بنویسم. داشتم فکر می‌کردم که برای تحصیل در ترکیه اقدام کنم. دانشگاهی که انتخاب کرده‌‌بودم، از همه‌ی دانشگاه‌های ایران به‌تر بود، احتمالن با تاخیر در ارسال مدرک زبان‌م موافقت می‌کردند و استادی پیدا کرده‌بودم که می‌دانستم به احتمال 90 درصد می‌گیردم. پدر و مادرم موافق نبودند و خودم هم مطمئن نبودم. امروز رفتم پیش امین‌داور. گفت نه! گفت‌م سمعن و طاعتا یا سیدی! امین داورِ کچل بدجور دوست‌ت دارم.

2.دارد پیرتر می‌شود. می‌بینم که دارد پیرتر می‌شود. جلوی چشمان‌م دارد تحلیل می‌رود و تحلیل رفتن یک انسان چه دردناک است. قبلن وقتی پول را به‌ش می‌دادم تا 10-15 متر آن‌ طرف‌تر صدایش را می‌شنیدم که داد می‌زد: الهی پیش‌مرگ‌ت بشم پسرم... به مامانت سلام برسون... الهی پیش‌مرگ‌ت بشم... و من می‌گفتم چاکرم حاج خانوم... مراقب خودت باش! اما حالا صدای‌ش به سختی به دو سه متر آن‌طرف‌تر می‌رسد. حتی نای تشکر کردن ندارد. آخرین سه شنبه‌ای هم که دیدم‌ش ساعت دو رفته بود؛ قبلن تا غروب می‌نشست.
اولین بار به‌ش پیراشکی دادم. دفعه‌ی دوم بربری را نصف کردم و او نصف‌ش را انداخت توی کیسه‌اش. _آه! گوگوش چه بد می‌خواند! چه بی مناسبت می‌خواند!_ وقتی به مرور متوجه شدم که هر هفته فقط یک روز آن‌جا می‌نشیند، ازش پرسیدم که حاج خانوم هفته‌ای یک روز می‌آیید این‌جا؟ و او گفت آره پسرم. فقط سه شنبه‌ها. گفتم خونه‌تون همینه؟ گفت نه نه خونه‌م شهر ری‌ه. انسانی دارد جلوی چشما‌ن‌م پرپر می‌شود... طاقت ندارم... انسانی که هرگز ... آه نمی‌توانم ادامه دهم! تفریح خوبی برای خودم درست کرده‌ام... خودم می‌نویسم، خودم می‌آیم می‌خوانم‌شان... خودم کیف می‌کنم... مضحک است!

3. (14 آذر)
دل‌م برایتان تنگ می‌رود! برای هر چهارتای‌تان.
فکر کنم سیدنا را هم خراب کردم! اما ارزش گوش دادن به چرت و پرت‌های تو را داشت؛ عزیز دل برادر! دل‌م برای این خنده‌های مزخرف‌ت تنگ می‌رود.

پارسا

4.(14 آذر)
بیا بغل‌م سینا جان! بیا بغل خودم. گریه کن تا آرام شوی. سخت نگیر و نگران نباش. تمام حرف‌هایت را بزن؛ قول می‌دهم همه را گوش دهم. سرت را روی شانه‌ام بگذار و بخواب؛ چشمان‌ت را که باز کنی، چیزی خاطرت نمی‌ماند؛ قول می‌دهم!

5.(14 آذر)
هفته‌ی قبل خوب گذشت از بابت نمره و آزمون و... اما برای هفته‌های بعد کمی نگران‌م.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
msa