دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۸ مطلب با موضوع «دردنامه» ثبت شده است


پیش‌نوشت مهم اما نا مربوط: قالب وبلاگ را عوض کردم تا هم تنوعی باشد و هم این‌که بتوانم فهرست مطالب را بالای صفحه داشته باشم تا اگر احیانن مثل امشب چند مطلب را با هم قرار دادم، چشم تو به‌شان بخورد و اگر خواستی به من لطف کنی، همه‌شان را بخوانی.


مدتی بود که می‌خواستم از کارگری بنویسم که حین کار روی داربست‌های دانشگاه، افتاد و جان داد.

قبل از عید توی شب شعر دانشکده سابیر هاکا را دیدم و ازش خواستم شعر شاه‌توتش را برایمان بخواند. وقتی پشت تریبون رفت، گفت برای کارگری که چند روز پیش توی دانشگاه جان داده می‌خوانم و آرزو می‌کنم که هرگز روحش به این دنیا باز نگردد.

(شاه توت) 

تا به حال

افتادن شاه توت را دیده ای!؟

که چگونه سرخی اش را

با خاک قسمت می کند

[هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست]

من کارگر های زیادی را دیدم

از ساختمان که می افتادند

شاه توت می شدند.

 

 

پریروز  با مهدی می‌گفتم که خسته شده‌ام از شعر عاشقانه. حالا که معشوق‌ها همه دروغ‌ند، چه اصراری هست به اضافه کردن اشعار عاشقانه به ادبیاتی که لااقل نصف‌ش همین است؟ دیروز که رفتم سالن مطالعه دیدم این شعر را با خط خوش برایم روی میز گذاشته و زیرش نوشته تقدیم به تو که البته این قسمت‌ش توی عکس نیفتاد! این‌جا می‌گذارمش که خدای ناکرده لای کاغذهایم گم نشود.

شعر مهدی

 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۲
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
msa

امروز برای بار دوم کتاب کوچک عرفان را خواندم. با اسم کوچک صدایش می‌زنم چون او هم یک آشناست، چون او هم یک هم‌درد است. ببین که چه‌قدر زیبا می‌گوید:


"دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد؛ و آن تیشه هزارسال است که در شکاف کوه افتاده ‌‌است.

مردم می‌آیند و می‌روند ولی کسی سراغ آن تیشه را نمی‌گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه‌ی سخت و ستبر نمی‌کند.

دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت فرهادکش نشسته است. هر روز پایین می‌آید و در گوش‌ت نجوا می‌کند که شیرین دوست‎‌ت ندارد؛ و جهان تلخ می‌شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهادکش دروغ می‌گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت می‌شود، آن‌قدر سخت که تنها تیشه از پس آن برمی‌آید. روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می‌توان ردی از عشق گذاشت؛ وگرنه هیچ‌کس باور نمی‌کند که این بیستون فرهادی داشت..

ما فرهادیم و دیگران به ما می‌خندند. ما فرهادیم و می‌خواهیم بر صخره‌های این دنیا، جویی از شیر و عسل بکشیم؛ از ملکوت تا مغاک. عشق، شیر و عشق، شکر؛ عشق، قند و عشق، عسل؛ شیر و شکر و قند و عسلِ عشق، نه در دست شیرین که در دست خسرو است. خسرو ما اما خداوند است.

ما به عشق این خسرو است که در بیستون مانده‌ایم.

ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه‌ی هرچه سنگ و صخره می‌زنیم.

ما به عشق این خسرو... وگرنه شیرین بهانه است.

ما می‌رقصیم و بیستون می‌رقصد.

ما می‌خندیم و بیستون می‌خندد. بگذار دیگران هم به ما بخندند. آن‌ها که نمی‌دانند خسرو ما چه‌قدر شیرین است!"

 

اما نمی‌فهم‌م‌ش! نمی‌فهم‌م‌تان! ای نگارندگان "مثنوی" و "هبوط" و "من هشتمین آن هفت نفرم"، نمیفهم‌م‌تان! چه‌طور می‌توانید به خدا عشق بورزید؟!

چگونه می‌توانید عاشق کسی باشید که ضعفی ندارد؟!

 چگونه می‌توانید عاشق کسی باشید که هزاران عاشق دارد؟! مگر نه این‌ است که عاشق معشوق را تنها برای خودش می‌خواهد و حضور دیگری را تاب نمی‌تواند آورد؟!

چه‌طور او را از اعماق جان‎تان ستایش می‌کنید در حالی که هیچ دلیل عقلی محکمی دال بر وجودش ندارید؟!

 و به چه روشی او را دوست می‌دارید در حالی که درد از دیوار جهان‌ش بالا می‌رود؟!


آه که اگر رمز موفقیت‌تان را بیابم زندگی برایم چه سهل و شیرین می‌شود... برای آن‌کس که همه‌ی معشوق‌ها را تهی می‌یابد و همه‌ی لذت‌ها را پوچ، به خدا رسیدن چه موهبت عظیمی تواند بود...

چه‌قدر عظمت دارد آن لحظه که در آن علی فریاد شکر برمی‌آورد که خداوندا شکرت که هم مذهبیون طردم کردند و هم روشن‌فکران دشنمام‌م دادند و از آن‌جا فهمیدم که خالص‌م؛ که اخلاص دارم؛ که انگیزه‌ام تنها تویی و تنها تو؛ آن لحظه که فریاد برمی‌آورد: خدایا شکرت که دین برایم نام و نان نیاورد!


و چه‌کسی می‌تواند ادعا کند که بیش‌تر از خالق "هبوط" و خالق "کویر" زندگی را فهمیده و خود را شناخته؟! قطعن من اشتباه می‌کنم و راه همانی‌ست که شما پیموده‎‌اید! تا کِی به راه راست هدایت شوم...!

در این فاصله اما، تمام افتخارم این است که مشتری بهشت نبوده‌ام. که به قول علی خدا عاشقِ عارف می‌خواهد نه مشتری بهشت!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
msa

اهل فلسفه می‌گویند دکارت در جست‌وجوی یک قانون اخلاقی جهان‌شمول ناکام مانده! و در عین حال راه‌کار دیگری هم پیشنهاد نمی‌دهند. نظریه‌های اساسی اخلاقی همگی ناقص و ناکارمدند. خودگرایی اخلاقی متناقض است، سودگرایی برخطاست و نیچه اساسن اخلاق را زیر سوال می‌برد.

ناکارامدی دموکراسی اثبات شده، دیکتاتوری مدت‌هاست که به شکل ضدِ ارزش در آمده و هنوز هیچ راه‌کاری برای اداره‌ی کشورها وجود ندارد.


دایره‌ی نفوذ نظریه‌ی جنسی فروید محدود می‌نماید و سایر نظریات روان‌شناسی تازه نفس هم عمومن قابل اثبات و دفاع نیستند و در عین حال کارایی‌شان مبهم است.


و دین و مذهب پر از تفسیر‌های متناقض؛ گاه تا مرز انتحار تندرو و گاه تا مرز مصلحت آرام و ساکت!

و انسان! انسان تنها! که به گفته‌ی عمیق سارتر در این دنیا پرت شده! سرگردان! مات! مبهوت! و در برابرش این سوال دردناک که :


من واقعن به دنبال چه چیزی هستم؟!


و البته اگر سرتاسر تاریخ را زیر و رو کنی، ناامید نخواهی شد. که در این‌جا مردانی بوده‌اند به وسعت بشریت و به آرامشِ باران و به عظمت دشت و دستانی داشته‌اند به قدرت کوه و سینه‌ای شعله‌ور چون آتش‌فشان! و چه زیبا می‌گوید علی شریعتی که تاریخ بدون علی چه دردناک است. (نقل به مضمون) نزدیک‌ترین مرد به پیغمبر خدا تمام روز را چاه می‌کند و انفاق می‌کرد و شب‌هنگام سر در چاه می‌گریست. و چه زیبا توصیف می‌کند جامعه‌ی خود را شریعتی وقتی می‌گوید: "نسلی که قهرمان طلب می‌کند..." و خود قهرمان این نسل می‌شود... و وای بر نسلی که قهرمان خود را به سخره بگیرد! و مردی از جنس چه‌گوارا ...


فقر از دیوار این دنیا بالا می‌رود! برده‌داری به شیوه‌ای مدرن رخ می‌نماید و انسانِ تنها... انسانِ وامانده... انسانِ پرت شده، بر پشت دست‌ش می‌زند و هم‌چنان به دنبال راه‌حل است. انسان به دنبال راه‌حل است، برای حل مشکل‌ی که نمی‌داند چیست؟! او نمی‌داند چه چیزی را می‌خواهد؟ به دنبال چه هدفی‌ست! او تا بدان‌جا بی‌هدف و بی‌انجام است که در متون دینی‌ش هم وقتی قرار است سعادت نهایی ترسیم شود، بازهم از غذا و خوراکی و سایه و زنِ بالا بلند و مرد سوار بر اسب سفید سخن به میان می‌آید. تمامی فیلسوفان و روان‌شناسان و بزرگان و ادیبان و پیغام‌آوران تاریخ، همگی در پی تعریف معنایی برای زندگی انسان بوده‌اند و دریغ که هیچ‌کدام پاسخ روشنی نیافته‌اند.


دختر تنها در کلبه‌ای دور افتاده و در میان جنگل، برای خودش می‌رقصد. مرد از روی صخره به درون آب شیرجه می‌زند. پیرمرد روستایی شب‌هنگام ستاره‌ها را می‌شمرد. پیکارجو در یک جنگ قبیله‌ای شمشیر می‌زند. بکت قلم‌ش را بر کاغذ می‌گذارد و می‌نویسد: "میزان اشک‌ها در جهان ثابت است. هر قدر کسی بگرید، به همان اندازه از میزان اشک‌های جهان کم می‌شود. نسل ما..." جوان داعشی عملیات انتحاری انجام می‌دهد. کودک اسرائیلی روی بمبی که قرار است بر سر کودک فلسطینی بیفتد امضا می‌زند، و می‌نویسد: " تقدیم با عشق". زنی توی کافه شعر می‌سراید. و مرد مسلمان که با شادی افطار می‌کند. و مرد هندو که با اطمینان مراسم دینی را به‌جای می‌آورد.


انسان تنها! انسانِ ... چه می‌گویم؟! چه‌طور به خودم اجازه می‌دهم بنویسم وقتی فروغ این‌اندازه زیبا همه‌چیز را گفته :

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

 

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

 ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

...

سلام ای شب معصوم !

 سلام ای شبی که چشم های  گرگ های بیابان را  

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی

 

...

 

 

انسان تنها... انسان افسرده‌ی تنها... چنان با اطمینان نفس می‌کشد و از غذاهای لذیذ با ولع می‌خورد انگار که همه‌چیز روشن است... انگار که خود را شناخته... انگار که مبدا و مقصدش شفاف است. انسان تنها... انسان ساده‌لوح تنها...

...

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :

صبور ،

سنگین ،

سرگردان . . .


بیایید خود را عقیم کنیم، "بیایید به کودکی باز گردیم" بیایید همدیگر را به آغوش بکشیم و برای همیشه بگرییم..
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۳
msa

ما بچه‌های بد خدا بودیم! ما بچه‌های ساده‌لوح خدا بودیم! ما کلاه سرمان رفت! ما نماز نخواندیم، روزه نگرفتیم و حتی دعا نکردیم. ما ندانستیم که باید سرمان توی کار خودمان باشد. ما بهشت را به بهای هیچ از کف دادیم و حوریانی که انتظارمان را می‌کشیدند...

ما بچه‌های ساده‌لوح خدا، حتی نتوانستیم حوریکان زمینی را به چنگ آوریم! ما بچه‌های ساده‌لوح خدا ندانستیم که باید کم‌تر بدانیم! ما نفهمیدیم که توی بعضی چیزها نباید دخالت کنیم. ما از اول‌ش هم سرمان می‌خارید! ما فضول بودیم! فضولی بی‌جا کردیم!

یکی نبود به‌مان بگوید مردک ابله به تو چه که فلانی بدبخت است، فلانی دارد می‌میرد، دنیا عادلانه نیست، فلان‌جا می‌توانست بهتر اداره شود، سیاست چیز کثیفی‌ست، انسان موجود پستی‌ست، انسان موجود ابله و کثیف و خطرناکی‌ست، پسرها دوست دارند با دخترها لاس بزنند، دخترها همگی از دم نگاه‌شان جنسیتی‌ست، تو خودت از همه بدتری ... چه می‌گویم؟!

یکی نبود به ما بگوید کم‌تر فکر کن، کم‌تر انتقاد کن، سرت را بینداز پایین و فقط ... . یعنی بودندها، ولی ما مخ‌مان کار نمی‌کرد. فکر می‌کردیم عقل کل‌یم! فکر می‌کردیم خیلی بارمان است! خودمان را قبول داشتیم و با خودمان می‌گفتیم، خدا اگر ما را قبول نداشته باشد، چه کسی را قبول دارد؟!

ما خودخواه بودیم! اول‌ش گفتیم قاطی زندگی پست‌شان نمی‌شویم. شروع کردیم به غر زدن! غر زدن گلوی‌مان را گرفت. دیگر صدایمان در نمی‌آمد. داشتیم خفه می‌شدیم. گفتیم به درک! مرگ یک‌بار، شیون یک‌بار! اما جسارت‌ش را نداشتیم! قلاده‌مان را باز نکردند! گفتیم به درک! حالا که ولمان نمی‌کنید، شکست‌تان می‌دهیم! حالا مثلن انگار مسابقه است! گفتیم شکست‌تان می‌دهیم، در مسابقه‌ای که مسیر نداشت! بعد دیدیم ضعیفیم... دیدیم یک پای‌مان می‌لنگد. دیدیم ما از جنس این مردم نیستیم. بلد نیستیم باهاشان مسابقه دهیم. این‌ها خیلی کارشان درست است! الحق کارشان درست است! به‌شان حسودی‌مان می‌شود. به قول زهرا، ما باختیم!

ما زیادی می‌فهمیدیم، بیشتر از آن‌چه که باید. ما تولیدات اشتباهی کارخانه‌ی بشر سازی بودیم! ما قرار بود نماز بخوانیم، روزه بگیریم، با دخترها لاس بزنیم و با پسرها همان‌طور رفتار کنیم که با دخترها، که وجدانمان آسوده شود... ما قرار بود روزی صد تومان بیندازیم توی صندوق صدقات و سر نماز فقرا را دعا کنیم... و سر بیست‌وپنج سال زن بگیریم و عروسی و ماه عسل... و کار کنیم و بخوریم و در چرخه‌ی جان فرسای مهمانی‌های الکی و خاله‌بازی‌های آبکی تحلیل رویم و بمیریم و باز روح گیریم، این بار در آغوش حوریانی مهربان!

نه! من هرگز طعنه نمی‌زنم! به هیچ‌وجه به سخره نمی‌گیرم! من متاسفانه دارم غبطه می‌خورم! ما همه‌چیز را باختیم! ما بچه‌های نفهمِ فضولِ ابله خدا بودیم!

افسوس که راه بازگشتی نیست! انسان نمی‌تواند آن‌چه را فهمیده، فراموش کند! و گورکن مرگ ما را انتظار می‌کشد و دربان جهنم نفس‌هایمان را شماره می‌کند. به قول زهرا ما باختیم! افسوس... افسوس... برای اولین بار در زندگی‌م فهمیدم که ایراد از خودم است! و این فهمیدن خود درد کمی نیست!

ما درد کشیدیم درست در آن لحظه که باید از شادی فریاد برمی‌آوردیم و فکر کردیم به مسائلی که نباید برای‌مان اهمیتی می‌داشتند و درباره‌ی انگیزه‌های پست انسانی که پشت هر سلامی‌ست و پشت هر عشوه‌ای، آن‌قدر فکر کردیم که عاقبت خود در منجلاب این انسان‌یت متعفن فرو رفتیم!

ما اگر اندکی شعور داشتیم، باید جسارت می‌داشتیم!


-------------------------------------------------------------------------------------

بعدن نوشت: آدم گاهی به سرش می‌زند... نباید این‌ها را می‌نوشتم! از علی(شریعتی) و ال‌چه و علی و شارمین خجالت می‌کشم! 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۴
msa
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۲
msa

من تمام لذت م در چشمان پسرک افغانی توی اتوبوس وقتی به دختر زیبای توی لکسوس نگاه می کند و تمام نشاط م در سینه ی دختر زیبای توی لکسوس وقتی نامزدش شیشه ی ماشین را بالا می کشد تا نگاه کنجکاو افغانی، پشت شیشه ی مشکی گیر کند. و تمام حسرتم در چشمان خودم!


خدایا من تمام بغض م در گلوی کودکی که تمام دوستان ش با بی رحمی طردش کرده اند و تمام لذت م در اندام زنی که از فشار فریاد می کشد و می خندد. و تمام آه م در گلوی پسری که در جشن ازدواجِ معشوقه اش با دیگری، شرکت کرده.


خدایا من تمام نگرانی م در نگاه پدری که دخترش را روانه ی غربت می کند. و تمام تهوع م در دهان مادر کنیایی وقتی با شکم گرسنه، از زندگی(یا گرسنه از زندگی!) سیر شده. و تمام خشونت م در دستان سرباز جنگی وقتی ماشه را می فشارد. و تمام محبت م در دستان دختر پست مدرنی که همزمان با فشردن شاتر پاستیلی از جیب ش بیرون می آورد؛ وقتی به کودک فال فروش خیره شده.


خدایا من تمام انسانیت م در سینه ی شریعتی وقتی کویر را می نویسد. و تمام مسولیت م در دهان ش وقتی سخن می گوید. و تمام افسردگی م و تمام دل زدگی م و تمام سیاهی م و تمام نومیدی م و تمام تعلیق م در قلم صادق وقتی بوف کور را می نویسد و تمام ناتوانی م در جسم و روح اسکار شیندلر وقتی که به خودروش نگاه می کند. و تمام نجاست م در چشمان بچه پولدار تهرانی وقتی به خودروش نگاه می کند.


خدایا من تمام جهانم! مگر نه این که هر آن چه که درک می شود، هست ؟!  پس اگر ادراکی نباشد چیزی هم نیست.  با مرگ م همه چیز تمام می شود. خوب و بدش با هم تمام می شود. لذت و زجرش با هم رخت بر می بندد از خانه ی روح م ... خانه ی روح م؟!


خانه ی روح م؟! خانه ی روح م؟! من خانه ی روح م؟! مگر نه این که خودت گفتی از روح خود در سینه ی شما دمیده ام؟!

مگر نه این است که هر آن چه من اراده کنم را تو اراده کرده ای؟ و مگر نه این است که من نمی توانم چیزی خارج از اراده ی تو را اراده کنم؟!


پس من خدایم! خدایم و بار مسئولیت بر دوشم سنگینی می کند. و چه زیبا می گوید معلم عزیز تر از جان م و رفیقِ هم درد م و مونسِ شب های تنهایی م که :

"... این سخنان همه گواهی می دهند که در انسان خدا نهفته است. گل آن را فروپوشیده است. انسان یک موجود طبیعی است که روح الهی را در خویش پنهان دارد. این تنها موجود ثنوی هستی ست. خدا آگاهی و اراده و آفرینندگی مطلق است، طبیعت نظامی فاقد مطلقِ اراده و احساس و ابداع و آدمی تنها موجودی نیمه خاک- نیمه خدا و شگفتا! جمع دو نقیض! جمع دو مطلق! جمع دو بی نهایت. چه تعبیری بلیغ تر از آن چه قرآن گفته است: <<انسان، روح خداوند و لجن رسوبی زمین>>

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۳ ، ۰۱:۲۵
msa

در آن چه بر زمین هست نگریستم و جز درد نیافتم. زندگی متشکل است از لحظاتی که در آن جان از دردی و یا دردهایی رنج می برد و لحظاتی که در آن دردی نیست. دردی نیست و هیچ نیست.



دوست من اگر ژرف در این عالم بنگری و اگر صداقت ات را تلنگری بزنی تصدیق خواهی کرد که چیزی برای خوش حالی وجود ندارد. دلیلی برای خوش حالی وجود ندارد. ما حق نداریم برای چیزی خوش حال باشیم. مگر فقدان درد به خودی خود می تواند دلیل خوش حالی باشد؟! وه که ما چه اندازه تطبیق پذیریم.

و اگر آفریدگاری باشد، که من بر آن م که هست، و اگر وی از آفرینش عالم هدفی داشته باشد، که من بر آن م که دارد و اگر انسان هدف آفرینش باشد،  پس هدف از این خلقت عظیم چه چیز می تواند باشد جز پالایش انسان هایی که می توانند خود را تطبیق دهند؟ و نیز آموزش و پرورش هر چه بیشترشان در جهت تطبیق پذیری؟

و خوش حالی ما تنها ناشی از نیاز مان به خوش حالی ست. ما بی دلیل خوش حال می شویم، تنها نبود درد کافی ست تا خوش حال شویم، تا بدین وسیله نیازمان به خوش حالی را ارضا کنیم. و بدین گونه خود را تطبیق می دهیم.



گاهی حتی ما تا به آن اندازه تطبیق پذیر می شویم که با درد نه تنها می سازیم، که عشق بازی می کنیم. جزئی از ذات مان می شود و در نبود ش احساس کاستی می کنیم. آیا هرگز ندیده ای بیماری را که تصور بهبود کامل عذاب ش دهد؟ آیا ندیده ای آن کس را که از فقر به ثروت بی شمار رسیده باشد و احساس آسودگی نکند و هماره از روزهای فقر و بدبختی با شوق و عشق سخن گوید؟! آیا ندیده ای آن را که تصور آسودگی در بهشت روان اش را رنجور ساخته؟! آری آسودگی در بهشت روان انسان درد کشیده را رنجور می سازد. او به درد عشق می ورزد چرا که خود را با آن تطبیق داده و تصور بهشتی بی درد روان ش را رنجور می سازد.

انسانی که درد را به جان می خرد و چونان زنی که از فشار اندام مردی بر اندام ش فریاد می کشد ، فشار بیشتری را طلب می کند، چگونه تواند آسودن در بهشت شیر و عسل و سایه و حورالعین را؟!



 و لذت، جهش ناگهانی درد و فشار به بیرون از جان آدمی ست. این بیرون جهیدن هر چه سریعتر و کوتاه تر، لذت ش بیشتر!

و دومین بالاترین لذت، که برای هر انسانی آگاهانه یا ناآگاهانه هدف زندگی او نیز هست، لذت جنسی ست. یا بهتر بگویم تخلیه ی ناگهانی آن انرژی و فشار انباشته، در کسری از ثانیه. هدفی که دست یازیدن بدان به ناگاه فرد را به پوچی می رساند، مگر افسون فرزند آوری و تربیت فرزند و مسائل و مشکلات زندگی و یا امید به آخرتی مبهم اندکی آن را، پوچی را ، به تاخیر بیندازد.

 و بالاترین لذت مرگ است چرا که درد همه در جان است و آن هنگام که جان ستانده می شود، درد همه به بیرون می جهد.



در آن چه بر زمین هست، نگریستم و جز درد نیافتم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۷
msa