به طره_نامه هجدهم
ای دختر چشم درشت وارد شونده به دانشکدهی علوم سیاسی با چتری مشکی در دست و بارانی خیسی بر دوش؛ شرم شیرینِ چهرهات در آن غروب جادویی از لذت کدامین گناه روایت میکرد؟ و گامهای سرگردانت حکایتگر مستی از کدامین شراب چهل ساله بود؟
ای دختر چشم درشت وارد شونده به دانشکدهی علوم سیاسی که حتا اسلام هم نتوانسته بود زیبایی تو را از من دریغ کند چرا که موهای خرمایی رنگت از استانداردهای پیشبینی شده بلندتر بودند؛ من ازت روی برمیگردانم.
تصویر هیج فروختنی دردناکتر از تصویر آن مرد چهل و چند سالهی گل فروش توی مترو نیست. چرا؛ هست! تصویر فروشندگی آن پیرمرد پنجاه و چند ساله که بندِ کیفِ دوشی، پوست گردنش را جمع کرده بود و توی آخرین قطار روز با چند بسته بادکنکِ دهتایی در دست به مردم میگفت: "بازی، شادی، برای بچهها فقط دو تومن. بیشعورا ده تاش دوتومنه. بخرید برید. بیشعورا" این طنز زندگی ماست. نمیفهمی چرا؟ بیشعور.
و من چهطور میتوانم نگاهم را ازت برنگردانم وقتی به آن دختر تنها فکر میکنم که از غم اینکه پدر و مادرش میخواهند برادر کوچکترش را بفرستند کار، بغض میکند و توی تنهایی خودش نفرینشان میکند.
دختر چشم درشت وارد شونده به دانشکدهی علوم سیاسی، تا میتوانی بگذار این موها بلند شوند؛ تا میتوانی جان پسران این شهر را بگیر اما به خاطر خدا تا چهل سالگی مراقب آن امانتی باش که طبیعت ماهی یکبار بهت هدیه میدهد. در واقع هدیههایش را پس بفرست؛ لطفن.
پینوشت: بشنوید:
آلبوم گذشتن و رفتن پیوسته از بمرانی