دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۱۵ مطلب با موضوع «برای طره» ثبت شده است

هربار که چیزی ازت می‌شنوم بیش‌تر از پیش به علاقه‌ام بهت افزوده می‌شود. طره‌ی عزیز خیلی زیادی دوست داشتنی هستی! همین!

اما شاید بد نباشد که بدانی من مدت‌ها پیش گستاخی‌م را به بهای آرامش از دست داده‌ام. اگر دوست داشتی، خودت کاری کن.


 

پی‌نوشت1: این‌جا را می‌خوانی، نه؟

پی‌نوشت2: سینای وقیح.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۵
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۹
msa

آه طره! آه طره! چند روز است که مرتب تصویر لپ‌هایت توی ذهن‌م مرور می‌شود. حدس می‌زنم تقصیر نادر ابراهیمی‌ست با این شعر مصورش که در قالب رمان بروز یافته، "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" . آه طره من حتی اسم‌ت را هم به خاطر نمی‌آورم؛ برای همین است که طره می‌نامم‌ت. دل‌م برای لپ‌هایت تنگ شده. دوست دارم باز هم با هم وسطی بازی کنیم و من آن‌قدر به رگ‌های روی لپ‌هایت خیره شوم که متوجه آمدن توپ نشوم؛ که از لذت این‌که من را زده‌ای جیغ بکشی.

دل‌م برایت تنگ شده! برای تو، برای آن محله، برای نگین، برای محمد، برای پریا و برای بقیه که اسم‌شان را به خاطر ندارم. صبح‌ها که پدر و مادرم سرکار می‌رفتند و سارا هنوز به دنیا نیامده بود و من تنها توی خانه حوصله‌ام سر می‌رفت، دو ساعت تمام با انواع چاقوها و کلیدها و سیم‌ها با قفل دروازه ور می‌رفتم که به کوچه یرسم و کوچه یعنی تو! یعنی وسطی، یعنی رگ‌های روی لپ‌هایت!

یادش به خیر آن روز را که پریا با دوچرخه‌ی درب و داغانش رفت توی ژیانِ عبوری و پدرش از ژیان خسارت گرفت! یادش به‌خیر آن روزها که با بچه‌ها مسابقه دوچرخه سواری می‌گذاشتیم و من هر وقت تو توی کوچه بودی اول می‌شدم.

 

آه! چیز زیادی یادم نمی‌آید! و این تاسف آور است. فراموشی طره! فراموشی! فراموشی تلخ‌ترین تجربه‌ی انسانی‌ست. اشیا سر جای‌شان می‌مانند، هنوز اداره‌ها ساعت سه تعطیل می‌شوند، من هستم، تو هستی، آن خانه و آن محله هست، اما برای ما معنی‌شان را از دست داده‌اند.

فراموشی طره! فراموشی تلخ است. برای مادری که تمام عمر ایثار کرده تصور این‌که بعد از مرگ‌ش فراموش خواهد شد کشنده است.

 

برای دختری که پاک‌ترین احساسات نوجوانی‌ش را با پسری گذرانده و در موارد زیادی خطاهای بزرگی مرتکب شده و اعتماد زیادی کرده، تصور این‌که آن پسر این‌جا و اکنون دارد با دختر دیگری همان حرف‌ها را می‌زند و او را فراموش کرده جانکاه و کشنده است.

ما فراموش می‌شویم طره! من حتی اسم‌ت را هم به خاطر ندارم. ما می‌میریم و در مراسم خاک‌سپاری‌مان کسانی هستند که می‌گریند اما آن‌ها نیز به زودی خواهند مرد. ما فراموش می‌شویم. این زمین دیگر ما را به خاطر نخواهد آورد. بیا بگرییم به احترام تمام آن‌هایی که اکنون هیچ‌کس به خاطرشان نمی‌آورد.

 

ما محکوم به ندامت‌یم. محکوم به شکستیم. ما محکوم به فراموشی هستیم. محکوم به مرگ. ما را کسی کشف نخواهد کرد. ما همین‌طور مجهول می‌میریم. توی این خاک دفن می‌شویم و درختان از ما تغذیه خواهند کرد. نه این دانش‌کده ما را به خاطر می‌سپارد، نه این ولی‌عصرِ خسته و نه این دوستِ هم اتاقی.

 

امروز در پاریس صد و پنجاه نفر کشته شدند. صد و پنجاه انسان طره! صد و پنجاه انسان با صد و پنجاه روح و روحیه و هدف و برنامه و همسر و دوست و آشنا و صد و پنجاه برنامه‌ی اقتصادی کوچک و بزرگ و صد و پنجاه کمد لباس و صد و پنجاه... صد و پنجاه انسان طره! صد و پنجاه! هنر اعداد را ببین که چه‌طور همه‌چیز را خلاصه می‌کند. صد و پنجاه! خنده‌دار است! می‌توانست هزار و پانصد باشد و برای من و تو گفتن هزار و پانصد با گفتن صد و پنجاه فرقی ندارد.

 

ما توی این اعداد وحشتناک و بیم‌آفرین گم شده‌ایم. کوتاه بگویم طره، ما هیچ‌یم هیچ! هیچ!

این ساختمان‌ها سرجای‌شان می‌مانند و به ما زل می‌زنند؛ خورشید هر روز سر وقت طلوع می‌کند و هنوز پاییز که می‌شود باران می‌بارد اما ما همه‌چیز را فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم و فراموش می‌شویم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۲
msa

آه طره! آه طره! از چه برایت بگویم؟! آدم‌ها چه‌قدر زیادند! چه کلاهی سرمان رفته! نباید اینقدر زاد و ولد می‌کردیم! چگونه باید تحمل کنم این همه درد و رنج را؟! چه طور خرد نشوم وقتی نگاه خسته‌ی پدر معتادِ بی کار به دخترش را می‌بینم؟! چه طور انتظار داری نمیرم وقتی می‌بینم شور زندگی در چشمان‌ش و در چشمان زن زشت‌ش همین طور دارد بخار می شود و می‌رود توی چشم من، توی چشم تو، توی چشم آن مرد خوش‌تیپ که با دیدن این صحنه به خودش و به همسرش افتخار می کند!


آه! حقا که کلام قاصر است! هرچه بگویم خراب‌ش کرده‌ام! همان به‌تر که بعضی دردها هرگز به کلام نیایند. چه اینکه ارزش هرکس به اندازه‌ی حرف هایی‌ست که برای نگفتن دارد.

آه طره توی یکی از همین اتوبوس ها نشسته ام. توی یکی از همین ها نامه ی اول را به‌ت نوشتم. داشتم همین آهنگ را گوش می دادم! تقریبن صندلیم هم همین حدود بود، وسط های اتوبوس. البته این بار مستقیم به ....

 

آه طره! آه طره! این حرف ها را فراموش کن... این آدم‌ها را ببین! ببین که چه‌قدر زیادند! ببین که چه‌قدر شبیه مایند! همه‌شان همان‌طور رفتار می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور لباس به تن می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور عشق می ورزند که ما! ما در اعماق تاریخ فراموش خواهیم شد طره جان! می فهمی؟! ما هم مثل همه‌ی این‌ها از یادها خواهیم رفت... به مرور زیبایی تو پر پر می شود... دیگر نخواهی توانست که دلبری کنی... دیگر نخواهی توانست که جولان بدهی ... به مرور این سرمایه ی من از دست خواهد رفت! دیگر نخواهم توانست که بنویسم! دارم شبیه‌شان می‌شوم! دارم وارد بازی‌شان می‌شوم. دیگر نمی‌توانم مقاومت کنم... یعنی در واقع نمی‌دانم که باید چه‌کار کنم؟ بازی نکنم و به جایش چه‌کار کنم؟!


آه طره! آه طره! برای خودمان متاسفم! تراژدی یعنی همین! ما فراموش می‌شویم! ما را هیچ‌کس به خاطر نخواهد آورد... این توده را ببین! این توده ی ابله و احمق را ببین؛ ما داریم شبیه این‌ها می‌شویم و این گریه‌آور است.

آه طره! کاش دست‌ت را به من می‌دادی! من هر دوتامان را حفظ می کردم! از تو راه فراری نیست! من این را به سختی فهمیدم! من کلی هزینه دادم تا این را فهمیدم! ولی با تو راه فرار هست! با تو می‌توان از همه چیز فرار کرد. با تو می توان در میان این جماعت مسخره نفس کشید و نمرد! با تو می‌توان این بازی مضحک را ماست‌مالی کرد!


آه طره! آه طره! این نسل ما را با خودش در قعر تاریخ دفن خواهد کرد! آه طره! خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت خواهد داد... من می‌دانم... من می‌دانم و از این روست که حیرانم!


کجایی هِیزِل! کجایی هیزل گرِیس لانکِستر! کجایی که برای طره از ریاضیات بگویی؟ کجایی که برای‌ش تعریف کنی داستان کران‌ها را؟ کجایی که برای‌ش شرح دهی که چگونه یک کران کوچک بی‌نهایت عدد را در خودش جای می‌دهد؟! کجایی که برای‌ش توضیح دهی که چگونه یک کران کوچک می‌تواند برای زندگی یک انسان کافی باشد؟!

آه! کجایی علی! کجایی علی شریعتی! کجایی که برای طره بگویی از قصه‌ی آدم و حوا؟ و بگویی که چگونه "لحظه" وسعت "ابدیت" می‌یابد؟!


آه طره! آه طره! من و تو توی این روزمرگی داریم تلف می‌شویم! آه طره! بیا انسان‌های معمولی‌ای نباشیم! بیا پرواز کنیم تمام ارتفاع این کلام را که : "چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ت، ای دوری‌ت آزمون تلخ زنده به گوری..." و لمس کنیم عمق این شعر را که: "ای یار... ای یگانه‌ترین یار... آن شراب مگر چند ساله بود؟"

 بیا عاشق شو! حتا عاشق کسی جز من!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۲۵
msa

آن سینی چای را بیاور و بیا اینجا! بیا کنارم بنشین. ببین این پنجره چه نمای خوبی دارد!

بیا به ریش مردمان پرکار بخندیم. و برای تباهی نوع بشر اشک بریزیم. آه! چه تکراری‌ند مفاهیم! مفاهیم تکراری! آدم‌های تکراری! روزهای تکراریِ بی‌هدف!


بیا دست نرم‌ت را روی دست‌م بگذار و توی گوش‌م زمزمه کن که مگر می‌شود من و تو تباه شویم؟! به من بگو که مگر من می‌گذارم دستان‌ت تباه شوند؟! بگو که مگر ما می‌گذاریم روزی خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت بدهد؟!

بدون تو من چگونه این روزها را به سر بیاورم؟


بیا طره! بیا و به من بگو که تو هم به بی‌انجامی جان کندن آدم‌های خوب ایمان داری و به تهی بودن خنده‌هاشان. بیا و به من بگو که تو هم به چشمان معصوم کودکان معتاد می‌اندیشی و به دستان لطیف کودکان داعشی. و به اعتقادات فاسد پیرمردان شفاف و به کوته نظری جوانان امیدوار.


بیا طره جان! بیا دست نرم‌ت را روی دستم بگذار! بیا طره جان! بیا اینجا بنشین و مثل همیشه ران‌هایت را از چشمان‌م دور نگاه‌دار. دوباره به من یادآوری کن که ما با همه‌ی دیگران فرق داریم. باز هم زیر گوشم تکرار کن که ما مانند دو گیاه سبزیم که در بیابان بی آب و علفی تنها مانده‌ایم و ریشه‌هامان از فردوس سیراب می‌شوند. و در هوای ساکن کویر به تنها چیزی که فکر نمی‌کنیم گرده‌افشانی‌ست.


استکان چای را دستت بگیر و بگذار موسیقی و نقاشی سرمست‌ت کند. آن‌وقت بدون این‌که متوجه شوی، پنجره‌ها را می‌بندم. و فردا وقتی از خواب بیدار شدیم، با عجله کیف‌هایمان را برمی‌داریم و تا شب عین خر کار می‌کنیم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۹
msa

من اول یک جفت چشم بودم

بعد

گریستن را آموختم

بعد 

دست و پا در آوردم

و آموختم که

از تمام خودم استفاده کنم

گریستم و خندیدم و کار کردم 

گریستم و خندیدم و کار کردم 

گریستم و خندیدم و کار کردم

اما 

هنوز یک جای کار می لنگد

من به جز خودم، تمام تو را هم می خواهم

من تمام تو را هم می خواهم چرا که هراس گام نهادن در این راه بی فرجام 

به تنم رعشه می اندازد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۱
msa

تو را می بینم که این بار در چهره ی دختری دیگر حلول کرده ای و قلب م را که در مشتم گرفته ام محکم تر فشار می دهم و رخ بر می گردانم و رخ برمی گردانی! و مرتب به خودم نهیب می زنم که تمام ش کن! تو قول و قرارت چیز دیگری بود. بعد به خودم لبخندی آرامش بخش می زنم و آرام میگویم حواس م هست.


فرشته ی خوش سیمای خوش سیرت تو کیستی که در چهره ی همه پدیدار می شوی و هیچ کدام شان نیستی؟! پس کِی دستان پر از انسانیت م دستان لطیف ت را خواهند گرفت؟ کِی نوبت با تو قدم زدن فرا می رسد؟ کِی عاشق می شویم و کار می کنیم و می خندیم و دست محبت به سوی هم نوعان مان دراز می کنیم؟ تو کیستی؟!


تو آن دخترک مغرور محله مان که سنجاب داشت و تند تند راه می رفت و کم حرف می زد، سارا! و آن آشنای دورمان که گونه هاش گل انداخته بود، منا و آن دیگری... همان همه چیز تمام خواستنی که بعداً تو زرد از آب درآمد، طره! و آن بانوی زیبای بیست و چند ساله ی شصت هفتاد ساله، ...! تو همه جا هستی! همه هستی و هیچ کدام نیستی! نه من هرگز سخت گیر و خودخواه نیستم! من فقط...


چه خوش حال م که نوشته هام را به نام جعلی طره نوشت م! هنوز هم به طره می نویسم! به طره ای که در سیمای بشری دیگر حلول کرده! و البته من و طره تمام این احساسات و نوشته ها را به تو مدیونیم، طره ی قدیمی و طره های قدیمی! و حتی بالاتر از این ها من خودم را به شما مدیونم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۶
msa

نسیم را گفتم پیام م را برایت بیاورد... اول ش سرکشی می کرد! گفتم ش مگر تو طوفانی؟ سرش را پایین انداخت و آرام گفت : باشد!


گفتم پیامم را که بهت رساند، برگردد و عطر ت را برایم بیاورد... نیامد که نیامد! نمی دانم کجا می خواهد برود! از زمین که نمی تواند جدا شود. فوق فوق ش زمین را دور می زند و باز از همین دشت عبور می کند. مچ ش را می گیرم...


نمی دانم اصلاً نسیم بود...؟ طوفان بود...؟ آدم دیگر به هیچ کس نمی تواند اعتماد کند! ولی این یکی نسیم است! خود خودش است! یک ساعت است این جا ایستاده که پیامم را تحویل بگیرد.


ولی اگر احیانا" این یکی هم عصیان کرد و باز نگشت که عطرت را برایم بیاورد، لااقل در ماه نگاه کن که عکس ت را ببینم.

خنده دار است! در عصر وایبر و وی چت ما هنوز با نسیم تماس می گیریم. دل م می خواهد از دنیای شاعرانه های احتمالی به دنیای عاشقانه های قطعی-یقینی هجرت کنیم.


مثلاً همین حالا شماره ام را یک جوری گیر بیاور، تلفن ت را بردار و پیامک بده که برخط شو! برینیم به هرچه حس و حال شاعرانه!



قربانت!

امضا ، خودم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۹
msa

ای که شوق زندگی در نگاهت به مثابه باران بهاری بر سرم،

تو را از دور دوست می دارم.

چرا که :

          "شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. 
         اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم!

         لطافت زیبای گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد!"

 

و جز این،

نزدیکی من و تو خسارت دیگری نیز به بار می آورد:

        "احساس را _که زاده ی تنهاییست_ و تنهایی را _که زاده ی احساس است_ از من می گیرد و شور زندگی را _که ناشی از فقدان احساس و تنهاییست_ از تو "

بودن ما در کنار یکدیگر عذاب است؛

چنان که

        نفهمیدن اشعار حافظ با صدای دلنشین شجریان توسط زن فرانسوی برای همسر ایرانی الاصلش!


ای که شوق زندگی در نگاهت به مثابه باران بهاری بر سرم،

تو را از دور دوست می دارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۰
msa

حالا که به لطف فیسبوک دوباره دیدمت ... یک چیزی در وجودم تکان خورد. صبح تا شب را به بطالت و تلف کردن وقت و بالا و پایین کردن این فیسبوک لعنتی می گذرانم. چای پشت چای. خواب پشت خواب. آهنگ پشت آهنگ. حتی دستم به کتاب هایم نمی رود. سرگردانی و بی حوصلگی م را پشت گام های سریع و بلندم پنهان می کنم. حال و حوصله ی خواندن را هم ندارم چه رسد به نوشتن! چه رسد به درس خواندن! می روم سالن مطالعه، چهار ساعت می نشینم، ده دوازده استکان چای می خورم. کتاب هایم را نگاه می کنم. هنوز بازشان نکرده ام! به مادرم فکر می کنم که صبح به صبح زنگ می زند و از خواب بیدارم می کند، بعد دو سه دقیقه به صحبتم میگیرد که مطمئن شود بیدار شده ام.

 هیچ چیز من را تکان نمی دهد. هیچ کاری نکرده ام و مثل کسی که بار یک کشتی را خالی کرده باشد کمرم درد می کند. دارم می شکنم. بعد ساعت دو بعد از نصفه شب که می خواهم برای ارائه ی فردایم، تازه موضوع انتخاب کنم سری به فیسبوک میزنم و یکباره عکست را میبینم. چیزی در وجودم تکان می خورد.

از خدا بدم می آید. از به ابتذال کشیدنم خوشش می آید. از همه ی آن هایی که باهاشان میگردی متنفرم. حتی از خودت هم متنفرم. باورت نمی شود، متنفرم! اما تو تنها کسی هستی که می توانی لش سنگینم را تکان دهی. شاید هم اشتباه می کنم. تو هم مثل همه ی دیگر مسکن ها اثری موقت داری.

دلم می خواهد شریعتی الآن بیاید این جا رو به رویم بنشیند. اما صحبت نکند. و صحبت نکنم. پس چرا بیاید؟! نه! من حتی حوصله ی شریعتی را هم ندارم. حوصله ی نزدیک ترین دوستم را هم ندارم. اما اگر تو بیایی. اگر تو بیایی تا صبح برایت صحبت می کنم. تا صبح بهت گوش می دهم. همانطوری صحبت می کنم که می خواهی. همانطوری گوش خواهم داد که میپسندی.

دو سه روز پیش داشتم فکر می کردم. آخرین باری که گریه کردم... . آخرین باری که گریه کردم روزی بود که ...! ولش کن! همین ده دوازده روز پیش بود. اما قبل از آن، قبل از آن، آخرین باری که گریه کردم حدود پنج ماه پیش بود. برای تو گریه کردم. مضحک است. تو تنها کسی هستی که می توانی چیزی را درون من تکان دهی!

شاید اگر بودی... . اگر این تنها ضعفم را می پوشاندی. نیمه ی کامل کننده ی من، اگر تنها ضعفم را(به نسبت سایر انسان ها) می پوشاندی، من هم حالا عین این هایی که در چپ و راستم خوابیده اند، خوابیده بودم. شاید این متن های ناقصم را کامل کرده بودم. شاید درس هایم را خوانده بودم. شاید به جای این که بغض گلویم را بفشارد از شادی دیدار فردایمان بشکن میزدم! شاید کتاب هایم را تمام می کردم. شاید فیلم ها را نصفه نمی دیدم. شاید پارک ها را به تنهایی نمی رفتم یا شاید در سالن تئاتر مسول سالن نمی پرسید شما یک نفری؟ لطفا" بیا این سمت بنشین!

آدم هم چه بدبختی ها که ندارد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۲۸
msa