دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

درباره‌ی دو مسأله: شگفت‌زدگی و پول

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۳ ق.ظ

پیش‌نوشت1: اگر عادت به نوشتن داشته باشید، حتمن به خوبی می‌دانید که حتا نوشتن از ساده‌ترین اتفاقات روزمره هم نیازمند حداقلی از آرامش و تمرکز است. راستش فکر می‌کنم لااقل از اول پاییز هیچ‌وقت این حداقل آرامش و تمرکز را نداشته‌ام. اما به هر ضرب و زوری که بوده سعی کرده‌ام که بنویسم. توی چند هفته‌ی گذشته لااقل چهار دلیل برای ننوشتن داشته‌ام. یکی از دلایل همین عدم تمرکز بوده. یکی دیگر، قول و قرار شخصی خودم بوده که قبل از نوشتن مطلبی جدید، وبلاگ جدیدم را سر و سامان دهم. و دو دلیل دیگر که خصوصی‌ند. امشب دوستی ازم خواست که چیزی بنویسم. و من حتا اگر هزار و یک دلیل برای ننوشتن داشته باشم، مگر می‌توانم درخواست این دوست عزیز را رد کنم؟


پیش‌نوشت2: موضوع خاصی توی ذهن‌م نیست. چندین مسأله پراکنده این روزها توی ذهن‌م رژه می‌روند. سعی می‌کنم چندتاشان را به هم ربط دهم.


پلان اول: یک حالت عجیبی توی همه‌ی ما وجود دارد که شگفت‌زده شدن را خیلی نمی‌پسندیم. انگار که دوست نداریم بعد از گذشت چند روز از مواجهه با چیزهایی که قبلن ندیده‌ایم و برای‌مان شگفت‌آورند، شگفت‌زده شویم. با سرعت سی مگ بر ثانیه و در حین حرکت از اینترنت دانلود می‌کنیم و خیلی ریلکس به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنیم. انگار نه انگار که تا همین یکی دو سال پیش برای باز کردن یک صفحه‌ی وب تا چند دقیقه معطل می‌شدیم. از وسط این همه آلودگی صوتی و تصویری و دود و پارازیت و ... پا می‌شویم می‌رویم توی یک خانه باغ و بعد از صرف نهار فارغ از دغدغه‌ی روزهای کاری پر از استرس و فشار، به صدای سوختن چوب توی شومینه گوش می‌دهیم و انگار نه انگار. از فلان دبیرستان کوچک فلان شهرستان پا می‌شویم می‌رویم استنفورد مثلن و طوری رفتار می‌کنیم انگار بچه‌ی ناف کالیفرنیا هستیم. کام آن! از چه چیزی خجالت می‌کشیم؟ زندگی بدون شگفت‌زده شدن کیف نمی‌دهد جان شما.


وبسایت دانشگاه را باز می‌کنم. هفته‌ی قبل کنفرانس فایو جی بوده. با کلی مهمان خفن. می‌روم و روی لینک خبر برگزاری کنفرانس کلیک می‌کنم. وزیر ارتباطات مهمان کنفرانس بوده.توی عکس‌ها حدودن نصف سالن خالی‌ست. این برای من شگفت‌آور است! توی کدام دانش‌گاه کلاس درس ارشد با ده-دوازده نفر مستمع آزاد کیپ تا کیپ پر می‌شود و تا بیست و چند دقیقه بعد از اتمام زمان رسمی کلاس، هیچ‌کس حرفی از تمام شدن کلاس نمی‌زند (تا این‌که استاد خودش متوجه می‌شود) و در همین حین کمی آن‌ طرف‌تر حضور وزیر توی دانش‌گاه آن‌قدر اتفاق معمولی و بی‌ارزشی‌ست که (به جز برگزارکنندگان) حتا بیست نفر دانشجو حاضر نمی‌شوند وقت‌شان را پای صحبت‌های او هدر دهند؟


پلان دوم: دارم تند تند جزوه می‌نویسم. از جملات "مداح" که برای‌م مثل در و گهر است. نه فقط برای یادگیری شیوه‌ی حل چند مسأله که هنوز مقالات‌ش در نیامده، بلکه برای یادگرفتن دیدگاه‌ش؛ این‌که چه‌طور به مسائل نگاه می‌کند؟ این‌که این ایده‌ها را چه‌گونه از این طرف و آن طرف جمع می‌کند؟ این‌که چه‌طور این اندازه در مورد سوگیری روند تحقیق و پژوهش در سال‌های آینده اینسایت دارد؟ به این‌ها توجه می‌کنم و تند تند جزوه می‌نویسم. قضیه‌ای را می‌نویسد و از کلاس می‌پرسد که کسی پیشنهادی برای اثبات این قضیه دارد؟ چند دست بالا می‌رود. همه از بچه‌های کارشناسی هستند. همان‌ها که یکی دو سال بعد عازم می‌شوند. استاد از یکی‌شان می‌خواهد جواب دهد. طرف سه اثبات مختلف برای این قضیه ارائه می‌دهد. استاد کیف می‌کند. من شگفت زده می‌شوم! 


پلان سوم (درست بعد از پلان دوم): خسته و کوفته به خانه بر می‌گردم. توی مسیر به تعداد دست‌هایی که بالا رفته‌اند فکر می‌کنم. به عادت اوقانی که کمی ناراحت‌م برای خودم چیزی می‌خرم. تلویزیون را روشن می‌کنم. می‌زنم شبکه چهار. شاهین است. توی دبیرستان سال بالایی‌مان بود. یک مسافرت مشهد هم با هم رفته‌ایم. خوب می‌شناسم‌ش. با سهمیه میم شیمی تهران می‌خواند که نهایتن انصراف داد/ اخراج شد. چند وقت پیش دیدم که توی یک برنامه‌ی تلویزیونی زیرنویس کردند، رتبه‌ی یک کنکور دکترا و استاد دانشگاه. خوب می‌دانم چه زبانی دارد. توی برنامه‌ی کذایی کنکور آسان است، چاخان ردیف می‌کند. چند روز پیش نیما برای‌م عکسی از اینستاگرام‌ش را فرستاد. بی ام دبلیو بود. بدون سقف! شگفت‌زده می‌شوم!


پلان چهارم: شریف پارکینگ ندارد. استادها معمولن ماشین‎‌هاشان را نزدیک دانشکده پارک می‌کنند. (اگر اشتباه نکنم) بابک کمری دارد. محمدرضا کرولای قدیمی سوار می‌شود. این دو تا از اساتید خیلی با سواد و در عین حال خیلی صنعتی دانشکده هستند. مصطفای خودمان هم کرولا دارد. مدل 2016. البته مصطفا استاد نیست ها.  رفیق خودمان است. دانشجوی ارشد عمران.  بگذریم. امین‌ را می‌بینم. ال90 دارد. تنها طلای تیم ایران توی ایمو 2000 و فارغ‌التحصیل از دانشگاه برکلی. یکی از نوابغ تئوری اطلاعات که به نظرم همه جای دنیا منت‌ش را می‌کشند. ال90 سوار می‌شود. جوان است. ولی نه جوان‌تر از مرادی. یک ارتودنتیست‌ گم‌نام که ثروت‌ش از حساب و کتاب خارج است. اصلن مرادی چرا؟ همین محسن. پسر حاج ناصر. فوق دیپلم معدن دارد. سه چهار سال از من بزرگ‌تر است. توی تامین اجتماعی مدیر امورمالی‌ست. 207 خریده و یک واحد آپارتمان دارد. از موحد و زهرا و امیرحسین بگذریم.


-چند روز پیش توی خیابان به دوستان‌م می‌رسم. اکثرن شریف می‌خوانند. گرم حال و احوال کردن می‌شویم. از دور شکور و کسرا می‌رسند. پزشکی می‌خوانند؛ به نظرم دانشگاه کردستان. شکور... شکور... این بشر حتا لیاقت این را نداشت/ندارد که یک کشیده حواله‌اش کنی و حالا با اکراه باهامان دست می‌دهد.-


تنها امین هم نیست ها. سلمان هست. خود محمد هست. خیلی‌ها هستند که بهترین امکانات را نادیده می‌گیرند و این‌طوری سر می‌کنند. شگفت‌زده می‌شوم!


پلان پنجم: شعبانعلی لابه‌لای حرف‌هایش می‌گوید. از دار دنیا تنها سند یک چیز به نام‌ش است و آن سیمکارت توی گوشی‌ش است. شعبانعلی را با تمام وجودم ستایش می‌کنم. سبک زندگی‌ش برای من زیادی سنگین و انتحاری‌ست اما مدل کلی زندگی کردن‌ش را به شدت می‌پسندم. نه این‌که دچار خطای اثر هاله‌ای شده باشم؛ نه. بیش‌تر این‌طوری بوده که مدل کلی زندگی مطلوب‌م را توی زندگی شعبانعلی دیده‌ام.


هرگز تحمل نگاه دل‌سوزانه یا نگاه خودشاخ پندارانه دیگران برای‌م ساده نخواهد بود. اگر می‌خواهم خودخواهی خودم را هم کنترل کنم، ترجیح می‌دهم این‌کار را بعد از رسیدن به یک نقطه‌ی خوب از نظر اوضاع مالی انجام دهم. دوست ندارم روزی با خودم به این نتیجه برسم که حماقت کرده‌ام. حالا باید لابه‌لای این تمایلات متناقض‌م و این مسیر دشوار و ظاهرن بی‌ربطی که پی گرفته‌ام، به یک یک‌پارچگی برسم. سخت است. طولانی و زمان‌بر است. محتاج آرامش و تسلط است. اما ممکن است.  

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۰۲
msa

نظرات  (۱)

۰۵ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۶ محمد مهدی جزینی
به این نگاهت به آدمهای دور و برت قبطه میخورم
 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی