صادق جان
صادق جان نیمه ی جدا مانده ی من! حق گفتی که " یک خلایی ست مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده ایم. "
ناراحت نشوی ها ولی باز خوشا به حال تو که حرفت شنونده داشت. که دغدغه ات را یکی مثل شهید نورایی شنوا بود. که محفل ات کافه بود و شعر و شراب. که با چهارتا ناخوش احوال رفیق بودی! با چهارتا از وطن خویش به دور افتاده برو بیا داشتی با چهارتا نویسنده و شاعر و ادیب!
پس من چه بگویم برادر جان؟ میان یک مشت عجیب و غریب گیر افتاده ام. یک مشت احمق! یک مشت از خود راضی. که به چشم دیوانه میبینندم. آه! برای من دیگران دیگر چه اهمیت دارند! نگاهشان خالی از هرگونه اهمیتیست. خالی از کوچکترین درجه ی ارزش.
صادق جان! رفیق آزرده خاطر من! رفیق تنهاییهام. سگِ ولگردِ ناشناخته ی در وطن خویش غریب!
"مثل اینکه زیادی ولایشعر به زندگی ادامه داده ایم و یا ادای زنده ها را درآورده ایم. شاید هم از اول اشتباه بوده. آنهای دیگر هم داغ بردگی و پستی و مرگ توی پیشانی شان هست گیرم محیط را به فراخور گند و کثافت و ذوق و زبان و مادر قحبگی خودشان درآورده اند. برای آنها همه اینها طبیعی است، مال خودشان است و چاره علاجش را هم می دانند ولیکن موضوع مهم اینجاست.".
صادق جان پس چرا این همه زیستی؟ چرا می نوشتی؟ نوشتن به کنار! چرا چاپشان می کردی برادر؟ به کدام انگیزه، به کدام امید، به کدام دلیل به شهیدنورایی نامه می نوشتی؟ چرا همزمان با مرگ شهیدنورایی خودکشی کردی؟ آیا من که چون شهیدنورایی را هم ندارم و هیچ وقت هم نداشته ام، باید همچنان ادامه دهم؟ زنده شو! خاک را پس بزن! برخیز و پاسخم گو!
آه صادق جان! نیمه ی جدا مانده ی من!
حق گفتی که "یک خلایی ست مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده ایم و دست و پا می زنیم و می خواهیم ادای آن های دیگر را در بیاوریم همین!"