دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

شبِ مهم

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲ ب.ظ

یک شب هم به سرم زد خودکشی کنم. 

خواستم بروم پشت بام. هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم لش سنگینم را تکان دهم. 

بعد یادم آمد در عوارض سیتالوپرام خوانده بودم : " احتمال خودکشی را افزایش می دهد. "

با خودم گفتم چرت گفته! بعد باز رای ام برگشت. خواستم به دوستانم بگویم امشب بیشتر مرافبم باشند. با خودم که پوزخندشان را تصور کردم...

خواستم که کمی بخوابم. خطرش کمتر بود!

خوابم نگرفت!

چیزی نوشتم! 

همه اش را پاک کردم!

خواستم کمی شریعتی بخوانم. حوصله ام نگرفت.

پا شدم. سوار آسانسور شدم. 

اما به جای طبقه ی 10 دکمه ی همکف را فشار دادم.

دوش گرفتم. 

از نگهبانی اتو را گرفتم. تمام پیراهن هایم را اتو کشیدم. 

چیزی خوردم. کمی درس خواندم.

صبح که شد رفتم سالن مطالعه.

چند آهنگ و موزیک ویدیو دانلود کردم.

دمِ عصر رفتم پیرایشگاه.

فردایش رفتم امتحان دادم.

عصر که شد آمدم سالن مطالعه.

وبلاگ را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. چرت می نوشتم... چرت می نویسم...

و اینطوری شد که به زندگی ادامه دادم! به همین سادگی! یک روز هم خودکشی خواهم کرد. به همین سادگی! 

قبل از اینکه مرگ سراغم بیاید خواهم مرد. 

یک روز که با هم دانشکده ای ها رفته بودیم خانه سالمندان...! می دانی، خیلی از خودم بدم آمد! اصلا" آن جا نبودم. آن روز خیلی گرفته بودم و به نظرم، چنان به نظر می رسید که ژست گرفته ام! و من چه قدر بدم می آید ژست بگیرم!

فکر کنم پیرمرد ها و پیرزن ها با دیدن قیافه ام حالشان بدتر می شد.

با یکی شان پای صحبت نشستم.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت کمکم کن پا شوم.

پرستار را صدا کردم. گفتم این خانم می خواهد پا شود. اسمش را نمی دانستم. بهم نگفت.

پرستار گفت این اصلا" نمی تواند پا شود. فراموشی دارد.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت آب می خواهم

برایش آب آوردم.

دستش می لرزید. کمکش کردم.

وقتی خواستم بروم، یکبار دیگر اسمش را پرسیدم. بهم نگفت.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت همیشه بیا بهم سر بزن

گفتم چشم

الآن با خودم می گویم اسمش چه بود...؟ آه! اسمش را که نگفت! و قیافه اش را به یاد می آورم و با خودم می گویم همان که فراموشی داشت.

گفت " چرا پدرتو رها نمی کنی با ما بیای؟ اون که تو رو نمیشناسه!"

گفت " اون منو نمیشناسه ولی من که اونو می شناسم!"

چه می گویم!

نمی خواهم مثل آن ها شوم! نمی خواهم به روزی برسم که توان خودکشی را هم نداشته باشم. نمی خواهم منتظر بمانم تا مرگ گلویم را بفشارد.

مگر نه اینکه " انسان روی قبر به دنیا می آید. لحظه ای نور می درخشد و باز تاریکیست."؟!

اما فعلا" می خواهم کمی درس بخوانم و بعدش با مادرم در مورد برنامه ریزی سفر عید تماسی بگیرم. بعدش با مطب دکترم تماس بگیرم و نوبتم را جا به جا کنم. شب هم یحتمل می روم استخر!


حس می کنم با گذشت هر ثانیه خاطره آن شبِ ... آن شبِ... شاید بشود گفت آن شبِ مهم. خاطره آن شبِ مهم هر لحظه در ذهنم کمرنگ تر می شود. خواستم بنویسمشان چون فکر می کنم ده سال بعد خواندنشان جذاب خواهد بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۵
msa

نظرات  (۱)

همین الآن با خانه سالمندان ستارگان تماس گرفتم. گفت از طرف خانواده های سالمندان، نمی توانیم به شما اجازه دهیم که باهاشان دیدار کنید.
ببخش ای کسی که اسمت را بهم نگفتی!
پاسخ:
-آفرین کار خوبی کردی!
-ابله این کامنت خودته!
-کامنت خودت؟
-بسه دیگه کم کول بازی در بیار!
-چی میگی تو؟ ولمون کن جان زن عموت!


پ.ن: الآن پنل کاربری رو باز کردم، دیدم یه نظر جدید اومده، چشام برق زد از خوشحالی؛ نگو کامنت خودمه :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی