دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

خدا میداند اگر هراسِ زندگی کسالت آورِ پس از مرگ ، آخرت، نبود ؛ اگر پوچ گرا بودم، تا کنون هزار بار خودکشی کرده بودم.
که برای من زندگی در این دنیای کثیف جز درد و رنج نیست.
بعضی وقت ها به سرم می زند بروم تمام کارهایی را که برای خودم خط قرمز میدیدم انجام دهم و بعدش خود کشی کنم. بروم سر کلاس ماژیک را بردارم فرو کنم در حلق استاد. کتاب های مقدس را پاره کنم. یک میله آهنی بر دارم و لپ تاپم را خرد کنم. درون خیابان راه بیافتم و هر چه فحش و بد و بیراه به خاطر دارم نثار مردم کنم. راه بفتم درون خیابان و هر که دمِ دستم می افتد را لگد مال کنم. کتاب های شریعتی را بسوزانم. همینطور این پوسترش را که رو به روی تختم چسبانده ام. با آن لبخند مزخرفش.  این کارها را دوست دارم انجام دهم نه از این جهت که دوستشان دارم. دوست دارم انجامشان بدهم، تنها چون برای انجام دادنشان منع شده بودم. بعد تمام پول هایم را بدهم، دربست بگیرم برای وسط جنگلی در شمال. بعد بروم روی قله ی یکی از کوه های جنگل، منتظر بمانم تا صاعقه بزند. صاعقه بزند و از بدنم تنها پودر سیاهی باقی بماند و از روحم هیچ! و از روحم هیچ! تمام شوم. تمام شوم و به تاریخ بپیوندم. دیگر قوه ی تفکر نداشته باشم. نتوانم به گذشته و آینده فکر کنم. هیچ شوم. میفهمی؟ هیچ! عدم! نیستی! نابودی! و من یک عمر است که این کلمات را می ستایم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۱۷
msa

نمی دانی عشق چیست؟! آخرین بار کِی حالت خوش بوده؟! لذت را نمی توانی تصور کنی؟! آرزویی نداری؟! به تو می نویسم ای دخترک زشت ِ کوچه پس کوچه های پایین شهر! ای پسرک دل سخت ِ کارگر که گفتن جمله ی دوستت دارم در فکرت هم نمی گنجد! به تو ای نوجوان افغانی که هر بار که متوجه می شوی باید پارک ملت را جارو بکشی اعصابت خُرد می شود! هر بار که هم سن هایت را می بینی که با پدر و مادر جوان شان بدمینتون بازی می کنند، حرصت می گیرد، با خدا قهر می کنی!به تو که هر بار که نوجوانی را می بینی که دست در دست گلچهره ای دارد ، نگاهی به دسته ی جاروی ِ درون دستت می اندازی و از اعماق وجودت آه می کشی!
به تو می نویسم . تو که سهمت از زندگی، تنها سختی است. به تو ای دخترک گلفروش! ای زشت ِ سیاه ِ سر چهارراه که با دیدن سانتافه سیاه رنگ به سمت آن می دوی ولی با دیدن عصابنیت جوانک ِ خوشتیپ ِ پشت رول،پشیمان می شوی! او را میبینی که محکم روی فرمان می زند چرا که مجبور است برای بودن با عشقش چهل و چهار ثانیه بیشتر صبر کند و مقایسه ی سریعی می کنی مشکلاتت را با مشکلاتش و آهی می کشی از سینه و لبخند تلخی می زنی به زمانه و به ادعای عادل بودن خدا!
به تو می نویسم ای زشت ِ سیاه ِ متعفن که حتی خودت هم از خودت بدت می آید. به تو ای دخترک زشت ِ درون مترو که توانستی خیلی سریع با آن دو سرباز گرم بگیری! خودت هم خوب می دانستی آش ِ دهان سوزی نبودی با آن ریخت و قیافه ات. و تنت را حراج کردی و قلبت را و بکارتت را و شرافتت را و شرم و حیا و هر چه ارزش پاک انسانیت را ! به تو می نویسم که آخرت احتمالیت را هم فروختی و هیچ به دست نیاوردی! نه دنیا به کامت بود و نه آخرت به کامت خواهد بود . و اینجا باز به عدالت خدا شک کردی. و به خدا شک کردی !
نمی خواهم بگویم قوی باش! نمی خواهم بگویم همه چیز حل می شود! نمی خواهم دروغ بگویم غریبه! می خواهم بگویم جسور باش! جسور باش ای سنگ دل! عاشق باش! حتی اگر در تخیلت هم نمی گنجد با او بودن! عیب ندارد، عاشق آن پسر خیالی سوار بر اسب سپید باش! اما عاشق باش! عیب ندارد، عاشق آن دخترک ِ چشم و ابرو مشکی مهربانی باش که نگاه افسونگرش را در نگاهت دوخت و آدرسی پرسید! همان خواستنی وسوسه انگیزی که با نگاهِ دلسوزش قدم هایت را دنبال می کرد! عاشق باش! سخت نباش! مرد باش اما سخت نباش!زن باش اما ساده نباش!صاف باش اما ساده نباش! گاهی گریه کن! گاهی بخند! می دانی غریبه، مرد هم گاهی گریه می کند. زن هم گاهی می خندد! مردانگی به گریه نکردن نیست! زن بودن به نخندیدن نیست! شعر بخوان! شعر بگو...! که اگر روزی بلند شدی...، اگر عاشق شدی...، اگر کسی عاشقت شد...، چیزی برایش داشته باشی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۸
msa

1.بوی لباس نو را شنیده ای؟! چه می گویم؟! مگر می شود نشنیده باشی! شاید بهتر باشد بپرسم ، آخرین بار کی لباس نو تن کرده ای؟! با تو هستم! هی! یک دقیقه فال فروختن را رها کن، با تو هستم پسرک سیاهِ بدشکل! با آن لباس های پاره پوره ات! به من دست نزنی ها! رهایم کن! من کار دارم! باید سریع خودم را به خوابگاه برسانم. می دانی، باید هر چه سریعتر خودم را به خوابگاه برسانم. باید کمی چرت و پرت بنویسم. بنویسم از خودِ فلسفی ام! از خودِ خودِ خودِ متعفنم! بعدش هم چند ساعتی تخت بخوابم! آخر خیلی خسته ام. میدانی نمی خواهم دلت آب شود ولی بعدش هم باید شام بخورم و ... ! 

پسرک فال فروش
میبینی که سرم خیلی شلوغ است. پس برو کنار. برو کنار که عجله دارم. خودت را هم لوس نکن، من که میدانم چیزی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن داری! کافیست دیگر! مگر چه میخواهی بکنی؟! هیچ میدانی بچه های سومالی چه میکشند؟! آن ها حتی آب هم برای خوردن ندارند! میفهمی کوچولو؟! حتی آب! آن ها نه تنها لباس نو ندارند، بلکه کلا" لباس ندارند! هیچی ندارند بپوشند! میفهمی؟! برو خدا را شکر کن! برو! برو خدا را شکر کن که به جای آن ها نیستی! 

پسرک آفریقایی
چه می گویی؟! کمی بلند تر حرف بزن ببینم چه می گویی! ها؟! صدایت را خوب نمی شنوم! میپرسی چرا این ظرف های غذا را به تو نمی دهم؟! می دانی کوچولو این ها برای خودم نیست! برای رفیق هایم گرفته ام. غذای سلف است برای تو خوب نیست! چه؟! هر چه باشد عیب ندارد؟! آخر کمی انصاف داشته باش این غذای دوستانم است. غذای خودم که نیست! چه؟! برای آن ها بخرم؟! برو برو ولمان کن! برو ببینم! اصلا" که به این ها اجازه می دهد بریزند داخل خیابان ها؟! والا به خدا! لباس هایم را هم کثیف کرد با آن دست های سیاهش!
2.می دانی عزیزم، می دانی، این تو نیستی که کثیفی این دستان تو نیست که کثیف است. این منم که کثیف ام . این قلب من است که سیاه و کثیف است. لعنت به من! عزیزم بیا در آغوشم آرام بگیر. گور بابای هرچه دختر زیبا! زیبا تویی! آری تو عزیزم! فردا هم هستی آن دور و ور ها؟! می خواهم برایت غذا بگیرم. چه؟! پول؟! نه پول نمی دهم. چون می دانم نمی توانی خودت خرجشان کنی. می دانم باید تحویل خانواده ات دهی! راستی کوچولو ، تا حالا سینما رفته ای؟! نرفته ای؟! عیب ندارد. من هم سوار کشتی نشده ام. بالاخره یک روز که سوار می شوم. یک روز که سینما می روی! نظرت چیست فردا کار را کمی زودتر تعطیل کنی ، با هم برویم سینما! هان؟! موافقی؟! باشد؛ ده هزارتومان هم بابت آن دو ساعت با تو بودن بهت می دهم. داداشی نگفتی نامت چیست؟!داداشی من را ببخش! من کمکت می کنم کمکت می کنم مرد شوی! خودم هم مرد نیستم ها، ولی حتم دارم اگر با هم باشیم هر دو مرد می شویم. من زندگی کردن را مرد بودن را به خودم و تو می آموزم.

قسمت اول تجربه ی امروزم در خیابان ولیعصر بود! سرِ طالقانی و قسمت دوم آرزوی فردایم! عذاب وجدان گلویم را می فشرد! نکند کوچولو برود و پیدایش نشود؟! مثل همان سنتور زنی که همان حوالی مینشست و میزد! آی چه خوش میزد! خیلی خوش میزد! با خودم گفتم پولی بهش می دهم مرتبه ی بعدی. اما می دانی غریبه، مرتبه ی بعدی وجود نداشت. دو سه روز است که نمیبینمش دیگر! می ترسم کوچولو را مانند سنتوری از دست بدهم! این اوست که مهم است نه فلان... !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۵۶
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۰۰
msa

هرازگاهی می نویسم اما این بار با همیشه فرق دارد. این بار نه میخواهم دغدغه های فلسفی ام را مطرح کنم نه به موضوعات سیاسی بپردازم و نه خزعبلات ذهنم را به خواننده بیچاره بخورانم. این بار می خواهم یک خاطره بنویسم . فقط یک خاطره معمولی. لذا از خواننده ی محترم عاجزانه می خواهم جاهایی از نوشته ام را که خیلی خصوصی به نظر می رسد بعد از خواندن از ذهنش شیفت و دلیت کند! این را حتی از خودم وقتی شش هفت سال دیگر این مطلب را می خوانم می خواهم. چون می دانم شش هفت سال بعد من دیگر آن سینایی نیستم که امروز هستم بنابراین خواندن بخش هایی از این نوشته برای خودِ شش هفت سال بعدم هم فضولی محسوب می شود.
راستش می خواستم این ها را دیشب بنویسم اما نشد. امروز روز دومیست که در خوابگاه جدیدمان هستیم من حالا در میان یک بازه ی زمانی قرار گرفته ام بازه ای که می دانم از نوزده سال پیش شروع شد و نمی دانم پایانش کجاست. در میانه ی این بازه ایستاده ام و به گذشته می نگرم و آینده را تصور می کنم در حالی که نمی دانم ثانیه ی بعد زنده هستم یا نه! و در عین حال مطمئن نیستم از اینکه چند ثانیه پیش خلق نشده باشم در حالی که یک لپ تاپ روی پاهایم قرار دارد و من در حال تایپ هستم و حافظه ای پر شده دارم که باعث می شود تصور کنم که نوزده سال است که آفریده شده ام.
داشتم می گفتم دیروز به این اتاق آمدیم یا حداقل در حافظه ام اینطور نوشته شده! اتاق را می توانید یک اتاق چهار متر در هشت متر تصور کنید که در طبقه هشتم یک ساختمان در نزدیکی میدان ولیعصر تهران قرار دارد. وقتی از در وارد میشوی یک پنجره در عرض اتاق درست رو به روی ورودی قرار دارد. زیر پنجره یک فن کوئل سبز رنگ ... چه می گویم ؟! چه اهمیت دارد که اتاق ما چه شکلی است یا فن کوئل اش چه رنگی است؟! اصلا" یک عکس از اتاق میگیرم و روی بلاگ قرار میدهم بعدا"! تنها یک چیز در مورد این اتاق مهم است که باید بدانید. از پنجره ی این اتاق تنها می توان غروب آفتاب را دید. میفهمی؟ تنها غروب! فکر می کنم این یک نشانه است. نمی دانم شاید هم چیز خاصی نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۳۳
msa


یک وقتهایی هم هست که احساس تنهایی میکنی. یک چیزهایی برایت دغدغه میشود که حداقل برای دور و وریهایت دغدغه نیست! با هرکس که روی سخن را باز میکنی، یک نگاه عاقل اندر سفیه می اندازد و با خنده ای از روی دلسوزی قضیه را رفع و رجوع میکند. اما دیگر برایم مهم نیست که بقیه با خودشان چه فکر میکنند!حتی خیلی برایم مهم نیست که چند نفر حوصله کنند و این متن طولانی را بخوانند. چرا که شک دارم اصلا" بقیه وجود داشته باشند!

خیلی چیز ها هست که خیلی راحت پذیرفته ایم انگار که از اولش هم میدانسته ایم و هراس داریم که باهاشان رو در رو شویم. خودمان را سرگرم روزمرگی زندگی می کینم و چشمانمان را میبندیم و طوری برخورد میکنیم که انگار این ها خیلی هم مهم نیستند. مهم این است که برای فلان مهمانی چه چیزی بپوشم یا مثلا" صبحانه چه چیزی بخورم. خودمان را سرگرم این ها می کنیم تا با سوالاتی که خوره روح است رو در رو نشویم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۵۷
msa

در این چند خط تلاش خواهیم کرد تا معرفی مختصری از رشته مهندسی برق از دید یک دانشجوی ترم سه این رشته ارائه دهیم. این نوشته تنها نظر شخصی نگارنده است و ممکن است افرادی در مواردی نظری متفاوت داشته باشند.

این رشته را از چند منظر بررسی خواهیم کرد:


1.از کجا بدانم به این رشته علاقه دارم؟:


این رشته در کنار رشته نرم افزار از رشته هایی به شمار می رود که تا حدی موهومیست! برای مثال در این رشته در مورد الکترون ها و یا امواج الکترومغناطیسی صحبت می کنید که هیچ گاه نمی توانید آن ها را ببینید. اگر عادت دارید برای درک هر چیزی آن را لمس کنید، این رشته به درد شما نمی خورد! شما می توانید به رشته هایی مانند مکانیک و عمران فکر کنید. اما اگر به رشته ی نرم افزار علاقه مندید و به هر دلیلی نمی خواهید آن را انتخاب کنید، رشته برق می تواند مناسب شما باشد. اگر از دروس فیزیک دبیرستان با فصل های مکانیک و ترمودینامیک حال می کردید، عمران و مکانیک رشته ی خوبی برای شماست. اگر به فصل های الکتریسیته ساکن، الکتریسیته جاری و الکترومغناطیس علاقه مند بودید،رشته برق می تواند رشته جذابی برای شما باشد.


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷
msa



سه رباعی زیبا از خیام:


  آن روز که توسن فلک زین کردند 

                                              و آرایش مشتری و پروین کردند

این بود نصیب ما ز دیوان قضا

                                              ما را چه گنه قسمت ما این کردند



  یا رب تو جمال آن مه مهرانگیز

                                           آراسته ای به سنبل و عنبر نیز 

پس حکم کنی که در وی منگر

                                          پس حکم چنان بود که کج دار و مریز



بر من قلم قضا چو بی من رانند

                                          پس نیک و بدش ز من چرا میدانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

                                         فردا به چه حجتم به داور خوانند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۲:۴۳
msa


داستان دو صفحه ای "راضی" را از لینک زیر دریافت کنید.

 دریافت داستان کوتاه راضی
حجم: 152 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۳
msa

 

از ایستگاه تجریش سوار اتوبوس بی آر تی میشوم. صندلی ای را  انتخاب میکنم که شیشه اش رو به پیاده رو است. اتوبوس حرکت میکند. یک چشمم به مغازه های پر زرق و برق تهران کثیف است و یک چشمم به آب جوب کنار خیابان ولیعصر است که بالا تا پایین تهران را میشوید و یحتمل به شهر ری  میریزد. از دانشگاه و بعدش پارک دانشجو میگذریم . همینجور که خیابان های غربی-شرقی را قطع میکنیم،از انقلاب اسلامی و جمهوری هم عبور میکنیم ، همینجور که پایین و پایین تر میرویم، همینجور همه چیز دارد کوچک و کوچک تر می شود.از خانه های مردم بگیر تا آرزو هاشان، تا خواسته هاشان... . همینجور همه چیز دارد سیاه و سیاه تر میشود. از آب جوب کنار ولیعصر بگیر تا آسمان سابقا" آبی... .  پیرمردی را در اتوبوس میبینم . جایم را به او میدهم و چند ایستگاه بعد جایی در طرف مقابل اتوبوس گیرم می آید و مینشینم. زانتیای سفید صفری را میبینم. اولین چیزی که به ذهنم میرسد، قیمتش است. قیمتش چند بود...؟ آهان 60-70 تومن! اما نه... چیز مهم تری هم هست. اتوبوس در ایستگاه می ایستد، کمی پایین تر از جمهوری.دو دخترک که سرو وضعشان همچین خوب هم نیست، دارند قدم میزنند. زانتیا به پیاده رو نزدیک می شود. دو جوانی که در زانتیا نشسته اند به پیاده رو خیره میشوند . یکی از آنها سرش را به قاعده ی یک متر از شیشه ماشین بیرون آورده و دیگری دستش به بوق چسبیده و کنده هم نمیشود! دو دختر ابتدا سعی میکنند توجه نکنند.هر دو ناخواسته به یک چیز فکر میکنند، زانتیای صفرو سر و وضع پسرها که بدک هم نیست و شاید... . به طرز زیرکانه ای عشوه ای می آیند... لبخندی میزنند.... . پسرها دلگرم میشوند... راننده ی زانتیا بوق میزند... بوق میزند...! حالا دیگر نگاه همه ی ولیعصر به دو دختر و زانتیا خیره شده . ماشین ها  که از کنار زانتیا رد میشوند،سرعتشان را کم میکنند.مغازه دار ها از مغازه شان بیرون میآیند. دو دختر زیرهجمه ی این همه نگاه که به سویشان پرتاب میشود، زخمی میشوند.حس دوگانه ای دارند.با تردید سوار ماشین میشوند...! اتوبوس راه می افتد. آب جوب کنار ولیعصر سیاه و سیاه تر میشود...! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۱۱
msa