سکوت
چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ
دلتنگم. دلم میخواهد مثل آن راهب بودایی بروم وسط میدان شهر یا حتی وسط یک
بیابان خالی از سکنه و خودم را آتش بزنم. دوست دارم باشم! فکر میکنم که نیستم.
انگار که چیزی کم است!
"سکوت سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده"
پینوشت: نه اینکه گمان کنی نمیخواهم بنویسم، نه! صرفن حرفی برای زدن ندارم. دارمها! اما نمیشود نوشتشان.
۹۵/۰۴/۳۰
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم