دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

عزیز

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

یک نگاه به مادربزگ‌م که این‌جا کنارم خوابیده می‌اندازم، مطمئنم حداقل دو روز است که از خانه بیرون نرفته (احتمالن بیش‌تر از این‌هاست البته!) و با خودم می‌گویم امسال یا نهایتن سال آینده از میان‌مان خواهد رفت و غصه می‌خورم برای مادرم. برای مادرم که این‌همه به‌ش می‌گویم این پیرزن دیگر طاقت شنیدن درددل و گلگی را ندارد و او هر بار که از دست رفتارهای آزاردهنده‌ی خواهر و برادرهای‌ش غصه‌دار می‌شود، می‌نشیند کنار عزیز و سفره‌ی دل‌ش را واز می‌کند.


با خودم که رنج‌های زندگی این پیرزن گوشتالوی مهربان و ساده‌لوح را مرور می‌کنم، دل‌م می‌گیرد. حالا که بعد از سال‌ها زندگی سخت و مشقت‌بار و پر از دست‌تنگی به ثمره‌ی زندگی‌ش، به فرزندان‌ش، نگاه می‌کند، می‌بیند که این همه سختی هیچ نتیجه‌ی قابل افتخاری نداشته. همین گوشه‌ی خانه منتظر مرگ نشسته. شب‌ها به زور قرص آبی‌رنگ اعصاب می‌خوابد و هر روز صبح با صدای اذان بیدار می‌شود. دیگر چیزی از برنامه‌های تلویزیونی سر در نمی‌آورد و حوصله‌ی حرف زدن هم ندارد. صبح به صبح دایی‌م که معلم است با زن و بچه‌اش می‌آید این‌جا، نهار و شام‌شان را می‌خورند و برای خواب می‌روند خانه خودشان. برای عزیز که تنها چیزی که به‌طور جدی دنبال می‌کند، اخبار هواشناسی‌ست تا شاید با شنیدن خبر بارندگی دل‌ش کمی واز شود که امسال وضعیت گندم دیمی به‌تر خواهد بود، سیر کردن شکم خانواده‌ی دایی‌ یک چالش جدی‌ست. تا حالا چندبار مادرم با دایی‌م دهن به دهن شده که خرج نهار و شام‌ش را گردن مامان نیدازد اما هربار مادربزرگم طرف دایی را می‌گیرد و مادرم را سرزنش می‌کند. مادرم هربار غصه‌دار می‌شود اما من می‌فهمم که چرا پیرزن طرف پسرش را می‌گیرد؛ او تنهاست! اگر دایی نباشد که سال به سال برود پول گندم‌های دیمی را از رجب بگیرد، مادربزرگم همین لقمه نان را هم ندارد.


به عزیز که این‌جا کنارم خوابیده نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا کسی که بیش‌تر از تاریخ این خانه قدمت دارد، کسی که چهار دست و پا راه رفتن، پارسا، امیر، سارا، من، مادرم و خاله‌ها و دایی‌هایم را توی همین خانه دیده، کسی که سال‌ها با پدربزرگم سر و کله زده، کسی که برای‌مان کله‌پاچه بار می‌گذاشت و روزهای زیادی را توی خانه‌ی ما مهمان بود، کسی که تمام خاطرات مادرم، از روزی که دایی خسرو فلفل قرمز به خوردش داد تا شبی که عروس شد و شب‌هایی که چراغ انگلیسی را زیر پتو می‌برد تا بعد از اتمام کار قالی‌بافی‌ش کمی هم درس بخواند را، به چشم خودش دیده تا یکی دو سال دیگر برای همیشه از روی این زمین، این زمین بی‌رحم خواهد رفت؟ آیا او هم طعمه‌ی گورستان‌های متراکم این شهر کوچک خواهد شد تا پرونده‌ی زندگی کم فراز و پر نشیب‌ش مثل یک تراژدی گم‌نام اما دردناک بسته شود؟ آیا عزیز هم که سال‌ها قبل توی روستای باباسرخه به دنیا آمد و کودکی‌ش را همان‌جا گذارند (الآن اگر ازش بخواهی خاطرات کودکی‌ش را بگوید، می‌تواند تمام آن‌چه به خاطر دارد را در کم‌تر از یک ساعت برایت تعریف کند. نه این‌که فراموشی گرفته باشد، با گذشت سال‌ها خاطرات همین‌طور فشرده و فشرده‌تر می‌شوند. خود تو چند ساعت می‌توانی در مورد سن 7 تا 12 سالگی‌ت حرف بزنی؟) و بعدها به عقد حسن قاقه در آمد و به روستای نجف‌آباد رفت و چند سال بعد به شهر آمد و هنوز توی همان خانه‌ی اول زندگی می‌کند، به زودی طعمه‌ی مرگ می‌شود؟


به این چیزها که فکر می‌کنم، ناخودآگاه دستم به کامپیوترم می‌رود، که بروم و کمی از کارهایم را پیش ببرم؛ که بروم و کمی راه را برای بلند پروازی‌هایم باز کنم؛ که نگذارم وقت پیری این‌طوری منتظر مرگ بنشینم؛ (اگرچه با نشانه‌هایی که می‌بینم فکر نمی‌کنم پیری را تجربه کنم.) که وقت پیری تنها دغدغه‌ام کیفیت بهشت و جهنم باشد و خیال‌م از بابت دنیا راحت؛ که بروم و شیره‌ی این زندگی بی‌رحم را بمکم. باید شیره‌ی این زندگی بی‌رحم را کشید. باید از دامنه‌ی این کوه سنگلاخی با آرامش بالا بروی و وقتی به قله رسیدی با صدای بلند، قاه قاه، بخندی و آب دهن‌ت را تف کنی روی نوکِ نوکِ قله.


پی‌نوشت: البته که توی این زندگی قله‌ای وجود ندارد. احتمالن هرکاری کنیم باز هم باخته‌ایم اما خب باید قبول کنیم که بعضی‌ها حال‌شان خوب‌تر است، بعضی‌ها از خودشان راضی‌ترند، بعضی‌ها حسرت‌هاشان کم‌تر است و تعداد بیش‌تری از کارهای دوست‌داشتنی‌شان را انجام می‌دهند. منظور من از ایستادن بر قله همین‌هاست نه این‌که تصور کنی می‌خواهم بگویم یک نقطه‌ی ایده‌آل وجود دارد.

علاوه بر این دوست دارم به جمله‌ی آخر یک توضیح دیگر هم اضافه کنم که یادم بماند؛ همان‌طور که قبلن هم گفته‌ام زندگی بیش‌تر از این‌که شبیه کوه‌نوردی باشد، شبیه دویدن است. آن هم دویدنی که قسمت عمده‌ایش روی تردمیل می‌گذرد. کاش یادم بماند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۹
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی