پراکنده گویی های روزمره!
1. برای بار دوم وبلاگ غزاله را خواندم. بهم گفتی زودتر بروم که جا بیفتم. این را علیرضا هم که تازه از آمریکا برگشته بود که زن بگیرد، بهم گفت. سعی میکرد خوشحال و خندان به نظر برسد اما بغضِ توی صدایش را خیلی زود فهمیدم؛ اشکِ پشت مانیتورت را خیلی زود دیدم. مگر یک انسان چهقدر میتواند خودخواه باشد؟ حالا که تمام سرمایهمان این دو سه تا دوست نصفه و نیمه هستند و آن پدر و مادر دلسوز و خواهری که بیاندازه برایت عزیز است و برادری که محبتش توی قلبت رخنه کرده، چرا باید این سرمایه نقد را رها کنی به امیدِ آیندهای شاید بهتر؟ اما میدانم که دیر یا زود رهایش خواهم کرد! و من میمانم و بغضی که توی صدا پیداست و اشکی که روی کیبورد میچکد! هنوز باید سختتر شوم!
2. وابستهگی چیزیست، دوستداشتن چیزیست، علاقه چیزیست! حالا که دارم درسهای دقتِ کلامی را میگذرانم، باید با این واژهها بازی کنم.
3. من محبت را روزی فهمیدم که دماغم را گرفته بودم و آبِ کرفس میخوردم. میدانستم و تقریبن ایمان داشتم که بی فایدهاست اما چون تو گفته بودی و چون تو درست کرده بودی، حتا اندکی در خوردنش شک نکردم. باید حالا که چشمانم باز شده، ترم سه و چهارَم را از نظر بگذرانم. افسردگی جانکاه است. باید برای عقب افتادنهای آن دوران سوگواری کنم و نگذارم هیچگاه در خاطرم فراموش شوند.
4. درست است که ما هیچ فرقی با بقیه نداریم و درست به اندازهی تمام انسانهای توی مترو و تمام دختر و پسرها توی پارک و تمام مردان و زنانِ نشسته پشت فرمانِ توی اتوبانها و جادهها معمولی هستیم، اما فاک ایت! تنها باید بگذاریم این زندگی کار خودش را بکند. ما قانون را دور زدیم. ما باید از 18 تا 22 دستمان توی زلف دلبر نازکدلی میبود و مست خندههای آخر شب میبودیم و از 22 تا 27 درگیر غریزهمان میشدیم و بعدش هم تا 40 حرص پول میزدیم و به تدریج که یاد مرگ میکردیم، برای تسکین دردِ عدم، خودخواهانه تولد انسان دیگری را مرتکب میشدیم و تا 50 مشغول آبیاری و کود دهی(!) این نهال نو رس میشدیم و از آنجا به بعدش هم مریضی و خانواده و کار و طمع و عبادتِ دم مرگ امانمان نمیداد که فکری بکنیم، یا حرفی بزنیم، یا چشممان را باز کنیم و ببینیم که وات د فاک؟! که چه؟! هدف چیست؟! و اگر هدفی هست، خود آن هدف برای چیست؟!! ما از قانون تبعیت نکردیم. ما به این قانونِ نانوشته که همه خواه ناخواه درگیرش شدهاند، ارادی یا غیر ارادی پشت کردیم. و اصولن برای همین است که احساس تنهایی میکنیم. حالا باید برای دلِ بزرگمان که تهی مانده (تهی مانده چراکه همه چیز را تهی یافته) خوراکی بیابیم! پس دیدیم که اگر راهی باشد و مسیری که بودن ما را توجیه کند، آن را باید توی اوراد عارفان جستوجو کنیم و با سلاح عشقِ عاقلان به دنبالِ کلید آن درهای مخفی بگردیم. حالا که قانون را دور زدهایم و فهمیدهایم نام و نان و هوس اسباب زندهماندنمان هست اما دلیلِ بودنمان نیست، باید با یک خودخواهی عظیم تنهاییمان را جشن بگیریم و در مسیرِ عشقِ به هر آنچه این نیست قدم بزنیم و ببینیم عارفان از چه مستند و عاشقان در آرزوی وصال چه هستند؟! خدایا اگر صدایم را میشنوی خاضعانه ازت میخواهم کمکم کنی.
5. سه ماه برای کاری که میخواهم بکنم هم فرصت کمی هست و هم نیست!
6. این شعر مولانا را با صدای حزن انگیز لطفی و تار جادوییش و رقص شورانگیز هلیا بنده بسیار دوست دارم.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
و این شعر حافظ را باز با همان صدا و همان صدایِ تار:
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
پینوشت: خوشحالم که بالاخره بر خستگی دستهایم غلبه کردم و توانستم که بنویسم هر چند پراکنده و نا امید کننده نوشتم اما خود این نوشتن بسیار برایم ارزشمند است!