دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

پیش‌نوشت کاملن نامربوط: حواسم جمع نیست و برای این‌که بتوانم حرف‌هایم را بزنم باید قبل‌ش ذهن‌م را از حاشیه‌ها خالی کنم. این پیش‌نوشت را فقط برای خودم می‌نویسم.

-از کاغذ بازی متنفرم. فردا صبح زود می‌روم سراغ "پویندگان" تکلیف‌م را روشن می‌کنم و بر می‌گردم دانشگاه. قبل از ظهر تمام‌ش می‌کنم این مسخره بازی را. امیدوارم به کلاس‌ها برسم. بعدش هم یک سر می‌روم سیزده آبان ببینم داروها را گیر می‌آورم یا نه. عصر هم برای آموزش روش استفاده‌شان با آن خانم تماس می‌گیرم. آن وسط‌ها هم اگر وقت شد، سراغ امین‌داور را می‌گیرم. شب هم متن تراکت‌ها را آماده می‌کنم.

-دوست‌ت دارم. کمی زیاد!

 

اصل متن:

چند روز بعد از کنکور بود که برای اولین بار باهاش رو در رو شدم. وقتی داشتم توی مطالب الکی و کلی و بی سر و ته و قدیمی و ناقص و نامفهوم دنبال رشته مورد علاقه‌ام می‌گشتم.

 

 دومین بار، لا به لای یکی از همان بحث‌های طولانی با نیما بود؛ احتمالن ترم دوم بودیم و او به من گفت که از ایمان در مورد انتخاب گرایش مشورت گرفته و ایمان لا به لای حرف‌هاش به‌ش گفته که مثلن همین فلانی که استاد دانش‌کده خودمان است، تخصص‌ش برق نیست؛ حتی مخابرات هم نیست؛ حتی مخابرات میدان هم نیست؛ اگر خیلی خوش‌بیانه بخواهیم بگوییم او در به‌ترین حالت متخصص طراحی آنتن‌های مایکرواستریپ است. این‌ها را که برایم تعریف کرد، برای بار دوم، پشت‌م لرزید.

 

سومین بار دو سه روز پیش بود، وقتی که به غزل زنگ زدم که در مورد نوار قلب و بیماری‌های قلبی ازش سوالاتی بپرسم.خیلی زیاد مسلط بود. گفتم ال بی بی بی و او گفت بله،بله، لفت باندل بلاکد ... و من انگار که با پتک زده باشند توی سرم.

 

خب راست‌ش من الآن حداقل یک سال است که شب و روز از خودم می‌پرسم که آن روزی که جلوی پدر و مادرم ایستادم و به‌شان گفتم که نه، من ریاضی می‌خواهم، درست با خودم چه فکری کرده‌بودم؟ درآمد بالا، خدمت مستقیم به مردم و پتانسیل بالای انجام دادن کارهای انقلابیِ غیر سیاسی، آرامش و آینده‌ی شغلی از پیش تعیین شده و هزار و یک چیز دیگر را درست در قبال چه چیزی از دست دادم؟ چندباری البته جواب خودم را داده‌ام اما راست‌ش هنوز این قضیه برای‌م حل نشده است.

اما بالاخره وقتی داشتم بلاگ سروش را (که یکی از همان قتل‌گاه هست) به مهسا معرفی می‌کردم و چشم‌م به یکی از مطالب‌ش  افتاد فهمیدم علت این ناراحتی فزاینده که درست از بعداز ظهر جمعه وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، همین‌طور خِرم را گرفته و دارد خفه‌ام می‌کند چیز دیگری‌ست.

 

فهمیدم این درد تکراری که از دوران دبیرستان لااقل برای چند بار شوکه‌ام کرده، درد همه‌چیزدانی‌ست. خودم هم خیلی خوب می‌دانستم که دارم دروغ می‌گویم وقتی توی جلسه مصاحبه به پاکروان گفتم که من عاشق این هستم که توی یک زمینه‌ی بسیار بسیار کوچک متخصص شوم. متاسفانه خیلی خوب می‌دانم که راه درست‌تر اتفاقن همین است، اما نمی‌توانم باهاش کنار بیایم.

 

دوست دارم به همه‌چیز ناخنک بزنم. خنده‌دار است اما حتا چندبار از ذهنم خطور کرد که بروم چیزهایی از پزشکی بخوانم. البته این اتفاق قبلن در مورد رشته‌ی علوم کامپیوتر هم در مقیاسی خیلی خفیف‌تر برای‌م رخ داد و همین الآن هم می‌شود گفت بیش‌تر دارم از علوم کامپیوتر می‌خوانم تا از برق. خوش‌حالم که آن‌قدر مغرور و سطحی‌م که سایر رشته‌ها چندان در برابر چشم‌م وسوسه برانگیز نیستند.

نمی‌دانم برای حل این مشکل باید چه کنم (تو اگر می‌دانی، دریغ نکن.) اما لااقل می‌دانم که مرتبه‌ی بعدی که به این شدت دنیا در برابر چشمان‌م تیره و تار شد، سری هم به این مطلب بزنم.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۶
msa

1. گفت سن؟ گفتم بیست‌ودو. یکی دو روزی‌ست که مرتب با خودم تکرار می‌کنم که بیست‌ودو؟ الآن رفتم توی قسمت پروفایل سمپادیا؛ چشم‌م به بیست‌ویک که خورد نفس راحتی کشیدم. اما راست‌ش الآن که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم با بیست‌ودو سالگی فاصله ندارم.


2. به‌م زنگ زدند. جواب‌شان را از قبل می‌دانستم. راست‌ش الآن دو ساعت است که از شدت ناراحتی همین‌جوری نشسته‌ام و موزیک ویدیو می‌بینم و نمی‌توانم کاری بکنم اما حتی اگر این دو سه تا ایمیل امیدوارکننده را هم توی اینباکس‌م نداشتم، از پا نمی‌نشستم. از پا نمی‌نشینم. درست عین اکبر! هر وقت نام اکبر را می‌شنوم، یاد بولدزر می‌افتم؛ شعارش این است: یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. دوست‌دارم همچنان رویه محافظه‌کارانه‌ام را حفظ کنم و در مورد خودش اظهار نظر نکنم، اما این ویژگی خوب‌ش را دوست دارم و ستایش می‌کنم. از پا نخواهم نشست!


3. داشتم فکر می‌کردم که به زودی دانش‌گاهی وجود نخواهد داشت که من بخواهم هیئت علمی‌ش بشوم. قصه‌اش دراز است و پتانسیل این را دارد که بشود یک متن خوب ازش در آورد که چرا به زودی دانشگاه منقرض خواهد شد. اما دل و دماغ متن طولانی نوشتن ندارم و می‌دانم تو هم حال و حوصله‌ی خواندن‌ش را نخواهی داشت. همین‌قدر بگویم که دو تغییر اساسی که اولی‌ش حدود سه چهار سال دیگر اثرگذاری خودش را نشان خواهد داد، و دومی حدود ده تا پانزده سال بعد، عملن مفهوم دانش‌گاه را آن‌طوری که ما امروز می‌فهمیم، از بین خواهد برد و چیزی جز چند مرکز تحقیقاتی باقی نخواهد گذاشت.


این روزها کلمات "مکتب‌خونه" ، "تخته سفید"، "خان آکادمی"، "ای دی ایکس"، "کورس ارا" و ... کلمات آشنایی هستند. توی سالن مطالعه‌ی دانشگاه که اینترنت درب و داغانی دارد هم اگر بروی، غیر ممکن است سه چهار نفر را پیدا نکنی که دارند کورس‌های اینترنتی را دنبال می‌کنند. با بالاتر رفتن سرعت اینترنت و فراگیری ادوات الکترونیکی همراه به زودی شاهد خلوت‌تر شدن کلاس‌ها خواهیم بود. دلیل‌ش هم ساده است؛ تنها یک نفر بهترین مدرس هر درسی در جهان وجود دارد.

تغییر دوم هم که حرف زدن ازش کمی شجاعت می‌خواهد (که من ندارم و برای همین از فرد دیگری نقل قول می‌کنم.) همان موضوعی‌ست که شعبانعلی به‌ش اشاره می‌کند؛ به زودی تکنولوژی میکروالکترونیک و نانوالکترونیک به حدی پیشرفت خواهد کرد که عملن خواهد توانست با نورون‌های مغز ما تعامل پیدا کند. بعد از این‌که انسان بتواند از طریق ادوات الکترونیکی به مغز پیغام بفرستد، تازه همه‌چیز شروع می‌شود. ما از آن همه‌چیز اطلاع مشخصی نداریم، اما حداقل چیزی که می‌دانیم این است که تمام آن‌چه انسان در طول چندین سال می‌آموزد را خواهیم توانست در چندثانیه روی مغز او کپی کنیم و این نه‌ تنها یعنی مرگ دانش‌گاه، بلکه یعنی مرگ کتاب!


4.داشتم به شهاب می‌گفتم که نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم باید خستگی در کنم؟ من که کاری نکرده‌ام! گفت چه‌طور؟ گفتم پریشب فیلم دیدم، امشب فیلم دیدم و دارم برای فردا هم بلیت می‌گیرم. خلاصه چند روزی‌ست دارم فیلم می‌بینم. برای جمعه هم بلیت گرفته‌ام.

امریکن بیوتی خیلی خوب بود. اصولن من از هر فیلمی که پستی و وقاحت بشر را به تصویر بکشد، خوشم می‌آید. البته اگر به سبک هالیوودی ساخته نمی‌شد بیش‎‌تر هم ازش خوشم می‌آمد و می‌توانست در کنار فیلم‌های شینلدلرز لیست، بیوتیفل مایند، درباره الی، سایکو، پرسونا، بلک اسون، فاونتین و احتمالن چند فیلم دیگر که الآن با یاد نمی‌آورم توی لیست مورد علاقه‌هایم جا بگیرد.

"نمی‌دانم چه اند نمی‌دانم چه اند تو اسموکینگ برلز" هم فیلم خوبی بود. مخصوصن وقتی توی سینمای خالی نشسته باشی و در حال خوردن چیپس و پفک (بخوانید پاپ‌کورن) باشی!

اژدها وارد می‌شود خیلی خوب بود. اکیدن دیدن‌ش را توصیه می‌کنم. برعکس ابد و یک روز که جز بازی خوب نوید محمدزاده چیزی نداشت، اژدها وارد نمی‌شود واقعن یک کار متفاوت و ماندنی بود.

 

5.احساس استیصال می‌کنم مخصوصن از دیشب که با نیما در موردش کلی حرف زدم. چرا آن‌همه با نیما حرف زدم؟ مگر یادم رفته عواقب حرف‌زدن‌های طولانی با نیما را؟ توی شرایط بد و خطرناکی قرار دارم. کمی از خودم می‌ترسم. کمی هم احساس پخمه‌گی می‌کنم. :/

 

پی‌نوشت1: می‌خواستم چیزهای دیگری هم بگویم اما واقعن حوصله‌ی نوشتن‌شان را ندارم. الآن به این چرندیاتی که نوشته‌ام نگاه می‌کنم، خودم تعجب می‌کنم از این‌که چه‌طور این همه را نوشته‌ام؟


پی‌نوشت2: برای خودم خیلی ناراحت‌کننده است که تقریبن همه‌ی نوشته‌های اخیرم "پراکنده‌گویی‌های روزمره" است! این‌طور هم نیست که حرفی برای زدن نداشته باشم، اما انگیزه برای نوشتن ندارم. این چرندیات را هم که گه‌گاه می‌نویسم بیش‌تر از سر اجبار است. یعنی واقعن دارم خفه می‌شوم. به طرز گریه‌آوری خودخواه و خودبزرگ‌بینم! نمی‌توانم هیچ‌کس را تحمل کنم و تقریبن از همه بدم می‌آید؛ برای همین جز با خودم، نمی‌توانم با کسی حرف بزنم. خیلی دل‌م برای خودم می‌سوزد. این تحریم همه‌جانبه‌ی شبکه‌های اجتماعی هم دارد برای‌م گران تمام می‌شود؛ هر وقت هزینه فایده می‌کنم، می‌بینم که نباید وارد این فضاها بشوم اما تو که غریبه نیستی، نمی‌دانم با این تنهایی فزاینده چه کنم.


بعدن نوشت: داشتم در مورد ECG و بیماری‌های قابل تشخیص به کمک آن کمی سرچ می‌کردم، رسیدم به این وبلاگ. دل‌م گرفت! ثریا الآن کجای این دنیاست؟ دارد چه غلطی می‌کند؟ ثریایی که سال 85 سوم راهنمایی بوده و خودش را عاشق قلب معرفی می‌کند و انصافن وبلاگ مفیدی ساخته، تا 30 دی ماه 90 بیش‌تر ادامه نمی‌دهد. کامنت‌های آخرین پست‌ش را باز می‌کنم تا شاید چیزی دست‌گیرم شود که الآن کجای زمین ایستاده، چیزی پیدا نمی‌کنم. "ساره" اردیبهشت 92 برای‌ش نوشته :

"سلام ثریا
برام جالبه که هم چین وبلاگی رو از این سنین داشتی
الان حتما کنکور هم دادی...
شاید هم رشته پزشکی دوست داشتی و قبول هم شدی
چرا این وبلاگ و ادامه نمیدی
برات آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم این پیام و بخونی"

 دل‌م می‌گیرد! احساس عجیبی دارم که قابل وصف نیست. قبلن هم وقتی مهسا بهم لینکی از وبلاگ‌های دوران دبیرستانمان را داد، همین حال شدم. و لینکی از سپهر نو که چون پول هاست را نداده‌بودند، بسته شده بود. سپهر نو محل نگه‌داری بخش بزرگی از خاطرات و احساس‌های احمد، رامین، خود مهسا و خیلی‌های  دیگر بود.

قتل فقط بریدن سر یک انسان نیست. بستن یک وبلاگ، عوض کردن یک شماره، گم و گور شدن، دور انداختن آن میوه‌ی کاج که یک یادگاری بود، بستن یک کافه، تخریب یک دانش‌کده، فروختن یک خانه، گم کردن یک کتاب با یک گلبرگ سرخ میان صفحه‌هایش، سوزاندن یک عکس، چک نکردن اکانت‌های مجازی و سر نزدن به محله‌های قدیمی، این‌ها همه قتل است. ما همه قاتل‌یم. لعنت به ما همه. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۵
msa

حالم بده. شاید دو سه روز اخیر برام بدترین روزای یکی دو سال اخیر بوده.

رماتیسمم در بدترین شرایط ممکنه. دکتر پرسید الآن چندتا قرص میخوری در روز و حالت اینجوریه؟ گفتم دو تا. گفت دو تا 25 میلی دیگه؟ گفتم نه دو تا 75 میلی. رنگش پرید. گفت باید دارواتو عوض کنم. گفت قبل از اینکه بتونم این داروای جدید رو برات بنویسم، باید بازم بری و یه سری آزمایش و عکس جدید برام بیاری. بازم آزمایشگاه. بازم اون سوزش مزخرف حین وارد کردن سوزن. بازم بی حالی و افتادن. بازم دستپاچگی نمونه گیر. حالم از خودم به هم میخوره. این آفت‌های مزخرف توی دهنم و این درد تکراری حین راه رفتن دیگه برام چندش آور شده.

و خرج بالای مریضیم که اعصابم رو خرد کرده. سی تی اسکن، آزمایش خون، پول ویزیت و داروهای گرون. دیگه تحملشو ندارم. گفتم خوبه یه پولی گیرم میاد، لااقل خودم خرج خودمو میدم. اما هنوز ازشون خبری نشده. قرار بود تا آخر این هفته، چه مثبت چه منفی بهم خبر بدن. این تماس نگرفتنشون بدترین اتفاق ممکنه.

با عزیززاده صحبت کردم که کارآموزی رو برم تو شرکتشون. بهم گفت بیا تو نمایشگاه و من معرفیت میکنم به فلانی. اما خودش توی نمایشگاه نبود و من تازه اونجا از برخورد همکاراش فهمیدم که عزیززاده اصن آدم مهمی نیست توی اون شرکت.

همیشه خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا نرفتم تجربی. درسته که ازش بدم میاد اما لااقل صاحب خودم بودم. درسم که تموم میشد منت هیچ گوساله‌ای رو نمی‌کشیدم. یه مطب میزدم و خلاص. به گور بابای تمام دنیا هم میخندیدم. دستم به کارام نمیره. سه ساعته این مقاله رو گذاشتم جلوم، چار صفه بیشتر جلو نرفتم.

از روزی که اون جمله‌ی درست اما تلخ گلاسر رو خوندم (در حدی جمله‌ش تلخ بود که حتی دوس ندارم اینجا تکرارش کنم.) ، دیگه از کتابش بدم میاد. همون صفه‌ی 60-70 متوقف شدم.

مثه یه بادکنکم که نخ‌های محکمی نداره؛ هرلحظه ممکنه رها بشم. اگه بخوام با خودم رک و راست‌تر باشم، همین الانشم رها هستم. فکر نمی‌کنم دلم برای هیچ کسی جز خونوادم تنگ بشه. واقعن از هیچکی خوشم نمیاد و حقیقتن هیچ‌کسی رو دوس ندارم.

با هیچ‌کس روابط محکمی رو شکل ندادم. امروز که نیگا میکنم، میبینم هم اتاقیام که لااقل ده دوازده ساله که همو میشناسیم و با هم دوستیم، لااقل هف هش تا رابطه‌ی دوستی محکم‌تر از رابطه‌شون با من دارن. اون سه چار نفری هم که من دوست صمیمی‌شون محسوب می‌شم و ازشون خبر می‌گیرم و نگران‌شونم و هر وقت حال‌شون بد میشه میان پیش من، رابطه‌شون باهام کاملن یک طرفه‌س. یعنی امکان نداره که ازم خبر بگیرن یا نگرانم بشن یا اگه حالم بدشه برم پیششون که درد دل کنم. گاهی فکر می‌کنم این تنهایی خودخواسته بدترین اشتباه زندگیمه و گاهی هم فکر می‌کنم به‌ترین انتخاب زندگیمه، بسته به این‌که توی چه مودی باشم. اون روز که نگار با اون صمیمیت دوس‌داشتنی توی چشام نیگا کرد و گفت چه‌طوری سینا، خیلی به عمو مهرداد حسودی کردم. حتی این فکر به ذهنم رسید که حالا که عمو داره برای چند ماه میره خونه، سعی کنم با نگار رابطه بگیرم.

خنده‌ داره! منی که بزرگ‌ترین کشف زندگیم اینه که انسان جز برای کس دیگه‌ای نمی‌تونه زندگی کنه؛ منی که خیلی خوب فهمیدم که پوچی یک انسان رو چیزی جز رابطه نمی‌تونه پنهان کنه، از همه تنهاترم.  

احساس حماقت می‌کنم. از خودم بدم میاد. آس و پاس و بی پول با بدنی ضعیف و مریض در حالی که هیچ دوستی ندارم که بتونم باهاش چار کلمه حرف بزنم و  چیزی یا کاری توی زندگی‌م ندارم که ازش لذت ببرم و یه بغض متراکم توی گلوم. حالم بده غریبه!

اما می‌دونم که این زندگی قحبه چار روز بعد دوباره کاری میکنه که بخندم. کاریش نمیشه کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۸
msa

کنکور

کنکور خوب بود. امیدوارم یک ماه بعد برای چند تست، احساس تاسف نکنم. با این حال دوست دارم به خودم با صدای بلند بگویم: آفرین!




کار

با مدیر عامل هم مصاحبه کردم. روز قبل از کنکور بود، خوابم می‌آمد و حوصله نداشتم. خوب پیش نرفت. خیلی آن‌جا را دوست دارم. داشتم به فرزانه می‌گفتم که با خدا معامله کردم؛ تهران را با امیرکبیر+ پرمان طاق زدم؛ تازه باقی هم حاضرم بدهم. اما با مرور آن مصاحبه‌ای که انجام دادم، خودم فکر می‌کنم احتمال کمی دارد که من را قاپ بزنند! امیدوارم زودتر بهم جواب بدهند تا بتوانم در مورد کارآموزی هم تصمیم بگیرم.



ترجمه

به مهسا گفتم پایه‌ام! کمی دروغ گفتم! البته آن موقع فکر می‌کردم که خیلی بیش‌تر از این‌ها وقت داشته باشم. اما حالا می‌بینم که بعد از سه چهار روز تازه ساعت یک نصفه شب آن هم با استرس امتحان فردا توانسته‌ام یکی دو ساعت وقتِ با کیفیت آزاد کنم که کمی بنویسم. بدی ماجرا این است که فکر می‌کنم لااقل تا پایان خرداد وضع همین است. و بدتر این‌که اگر احیانن از پرمان باهام تماس بگیرند، توی تابستان وضع از این هم بدتر می‌شود. اما به هر قیمتی نمی‌خواهم جا بزنم. اگر داری این‌ها را می‌خوانی عاجزانه ازت می‌خواهم کتاب را عوض کنی تا شروع کنیم!



شعبانعلی

دل‌م می‌خواست در مورد این موجود هم چیزی بنویسم. دوست ندارم قبول کنم که با هدف گرده افشانی این کار را کرده اما نمی‌توانم بپذیرم که وقتی مرتبن تکرار می‌کرد که ساختن وبلاگ و وبسایت شخصی به‌ترین توصیه‌ای‌ست که می‌تواند به دوستان‌ش بکند، این موضوع را توی ذهن نداشته که با این توصیه‌اش عملن قسمت خوبی از فضای مطالب فارسیِ خوبِ روی وب را مال خودش می‌کند. این روزها خیلی از کلمات و عنوان کتاب‌ها هستند که اگر در گوگل سرچ کنی، به سایتی هدایت می‌شوی که سبک نوشتن‌ش آشناست و اسکرول داون که می‌کنی، می‌بینی که بله! محمدرضا شعبانعلی اولین لینک است. خیلی زیاد تحسین‌ت می‌کنم اما کمی هم ازت بدم می‌آید.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۷
msa

هربار که چیزی ازت می‌شنوم بیش‌تر از پیش به علاقه‌ام بهت افزوده می‌شود. طره‌ی عزیز خیلی زیادی دوست داشتنی هستی! همین!

اما شاید بد نباشد که بدانی من مدت‌ها پیش گستاخی‌م را به بهای آرامش از دست داده‌ام. اگر دوست داشتی، خودت کاری کن.


 

پی‌نوشت1: این‌جا را می‌خوانی، نه؟

پی‌نوشت2: سینای وقیح.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۵
msa

پیش‌نوشت: از خواندنش پشیمان خواهید شد!


1.ببین سینا لطفن متمرکز شو روی کنکورت. میدانی که چرا این‌ها را اینجا می‌نویسم؛ می‌نویسم تا اگر این 8-9 روز را از دست دادی، هربار که این مطلب را می‌بینی به خودت فحش دهی! اوکی! من هم خوشحال شدم؛ خبر خوشحال کننده‌ای بود. امیدوارم بهش برسی اما بگذار بهت بگویم که احتمال اوکی شدن آن موضوع هنوز هم کمتر از 80 درصد است و حتی اگر اوکی هم بشود، باز هم جبران کننده باختت توی کنکور نخواهد بود. میدانی چرا اینقدر سرزنشت میکنم؟ چون تا شریف تنها یک قدم فاصله داری؛ میدانم و میدانی که تابستان را خیلی خوب خوانده ای و اگرچه بعد از عید کمی ریدی، ولی واقعن هنوز هم شریف دست یافتنی‌ست. راستی هیچ‌کس شریف مستقیم نشد! بجنگ لطفن! همین!


2.درباره‌ی این پوستر مسخره و ارتباطش با داعش و یک سری مزخرفات دیگر، کلی حرف دارم که روزی 10 بار توی سرم رژه می‌روند. عجالتن نمی‌خواهم زحمت نوشتن آن حرف‌ها را به خودم بدهم. پس برای خلاص شدن از شرشان، این‌عکس ها را این‌جا می‌گذارم. شاید کارگر افتد. (عنوان سخنرانی علی تندروترین مسلمان بوده!) بهش که فکر می‌کنم حرص‌م می‌گیرد.

علی تندروترین مسلمانعلی تندروترین مسلمان2



3.می‌خواستم درباره نیما بنویسم و بنویسم که چرا ازش بدم می‌آید و پست اینستاگرامش درباره من و ... . قول می‌دهم بنویسم. پس از مغزم خواهش می‌کنم فعلن این مساله را هم دیلیت کند. (دیلیت نه شیف و دیلیت)


4.می‌خواستم به سارا و پارسا هم نامه‌هایی بنویسم که این هم بماند برای بعد.


5.درباره‌ی طره هم قول می‌دهم به خودم فشار بیاورم و یک خزعبلاتی بنویسم!


6. امشب هم می‌روم اودیسه را ببینم. قول می‌دهم درباره آن هم بنویسم.


7. دسکتاپم را هم امشب تمیز خواهم کرد. قول!


پی‌نوشت: آخیش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۹
msa

1. چند روزی‌ست که ولی‌عصر پر شده از این تصاویر تبلیغاتی. یاد یکی از بچه‌های دبیرستان افتادم. هرچه به‌ش می‌گفتم دست از سر این کتاب‌های تندخوانی بردار و بنشین درس‌هایت را بخوان، به خرج‌ش نمی‌رفت.

بعضی‌ها زیادی اصرار دارند که تبرشان را تیز کنند؛ بعضی دیگر هم دنبال راه میان‌برند؛ فکر می‌کنم این دو گروه مخاطب چنین اطلاعیه‌هایی باشند. با متد دبلیو تی اف!

تبلیغات تندخوانی

 

2. اگر احساس می‌کنی روزهای یک‌نواختی داری، نگران نباش و بدان که خدا زیادی سرش شلوغ است. دارد یکی یکی توی زندگی همه‌ی هفت میلیارد نفر اتفاق می‌ریزد و بالاخره نوبت تو هم می‌شود. مثلن امروز نوبت من شد و توی سه ساعت کلی اتفاق برایم افتاد. از مداری که خیلی خوب بستیم و بر خلاف انتظار خیلی خوب کار کرد، تا تماسی که از طرف یک شرکت بزرگ باهام گرفتند که خیلی خوش‌حال کننده‌ بود. و ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۵
msa


پیش‌نوشت مهم اما نا مربوط: قالب وبلاگ را عوض کردم تا هم تنوعی باشد و هم این‌که بتوانم فهرست مطالب را بالای صفحه داشته باشم تا اگر احیانن مثل امشب چند مطلب را با هم قرار دادم، چشم تو به‌شان بخورد و اگر خواستی به من لطف کنی، همه‌شان را بخوانی.


مدتی بود که می‌خواستم از کارگری بنویسم که حین کار روی داربست‌های دانشگاه، افتاد و جان داد.

قبل از عید توی شب شعر دانشکده سابیر هاکا را دیدم و ازش خواستم شعر شاه‌توتش را برایمان بخواند. وقتی پشت تریبون رفت، گفت برای کارگری که چند روز پیش توی دانشگاه جان داده می‌خوانم و آرزو می‌کنم که هرگز روحش به این دنیا باز نگردد.

(شاه توت) 

تا به حال

افتادن شاه توت را دیده ای!؟

که چگونه سرخی اش را

با خاک قسمت می کند

[هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست]

من کارگر های زیادی را دیدم

از ساختمان که می افتادند

شاه توت می شدند.

 

 

پریروز  با مهدی می‌گفتم که خسته شده‌ام از شعر عاشقانه. حالا که معشوق‌ها همه دروغ‌ند، چه اصراری هست به اضافه کردن اشعار عاشقانه به ادبیاتی که لااقل نصف‌ش همین است؟ دیروز که رفتم سالن مطالعه دیدم این شعر را با خط خوش برایم روی میز گذاشته و زیرش نوشته تقدیم به تو که البته این قسمت‌ش توی عکس نیفتاد! این‌جا می‌گذارمش که خدای ناکرده لای کاغذهایم گم نشود.

شعر مهدی

 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۲
msa

پیش‌نوشت: فکر می‌کنم به‌تر است قبل از خواندن این مطلب، مطلب قبل را بخوانی.


چرا؟

چرا خودخواهی؟

مگر نه این است که "همه‌مان روی قبر به دنیا می‌آییم" ؟

مگر جز این است که خدا هم خودخواهی‌مان را به سخره می‌گیرد؟

تلاش برای "او" شدن بی‌فایده است. انسان به طرز رقت‌باری ناتوان و نادان و بی‌انگیزه است. بشر یک واژه نفرین شده است. با هر نفسی که بر می‌آوریم، بر لبان فرشته‌ی مرگ لبخندی نقش می‌بندد.


از این بیماری که به نطفه‌ی من آغشته شده، از زندگی، خسته شده‌ام. این بیماری روحی که اکنون به شکلی نمادین در قالب بک بیماری جسمی هم من را مبتلا کرده؛ رماتیسم، بیماری‌ای که درمان ندارد و تنها راه تسکین‌ش حرکت کردن است، درست مثل زندگی.

مگر نه این که "بالاخره یک روز این ماه خواهد سوخت" ؟ چرا نمی‌گذاری خودم ماه را بسوزانم؟

حالا که مهر مرگ بر پیشانی‌م حک شده، چرا این ابتذال را زودتر تمام نمی‌کنی؟

یک ناله‌ی کش‌دار توی تارهای صوتی‌م بی‌قراری می‌کند؛ من یک بغض فرو خورده‌ام.

من یک طالع نحس‌م! من یک انسان‌م! چرا من یک انسان‌م؟


زندگی شگفت‌انگیز است؛ آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند؛ اتفاقاتی که به طرز عجیبی سلسله‌وار حادث می‌شوند؛ مرگ‌های تازه؛ تولدهای تازه؛ منظره‌ها؛ انسان‌ها؛ شب‌های مرموز؛ لحظه‌های شادمانی؛ لحظه‌های اندوه؛ خنده‌ها؛ گریه‌ها؛ چشم‌های زیبا؛ چشم‌های زشت؛ دوگانگی‌ها؛ تضادها؛ نزدیکی‌ها و دوری‌ها و الی آخر. زندگی شگفت است اما من چیزی ازش نمی‌فهمم.


خدایا آتش این خودخواهی عظیم را که بر جانم انداخته‌ای یا در من بکش تا چنان در این خلق بیامیزم که درد فراموش‌م شود، یا بیش‌تر در من بیفروز تا دست به انتحار بزنم.


انسان‌های خودخواه انسان‌هایی رنجورند. چرا فکر می‌کنم جهان روی دوش من گذاشته شده؟ چرا سعی می‌کنم ناله‌های بشری سر دهم، منی که ناله‌های شخصی‌م راه نفس کشیدن‌م را مسدود کرده؟ این خود بزرگ ‌بینی و خود متفاوت بینی از کجا در روح من نقش بسته؟ چرا احساس مسئولیت؟ چرا فکر می‌کنم همه هستم؟ چرا فکر می‌کنم باید کاری کرد؟ چرا برای زندگانی نسخه می‌پیچم؟ چرا دنبال اسطوره می‌گردم؟ چرا وقتی نام فلانی و فلانی می‌آید مو به تنم سیخ می‌شود و برای چند روز انرژی می‌گیرم؟ چرا انسان‌های معمولی را توی دلم سرزنش می‌کنم؟ این تصور که من باید انسان بزرگی شوم که از یادها نرود، از کجا در من ریشه دوانده؟

چرا بلد نیستم زندگی کنم؟ چرا رفیق ندارم؟ چرا معشوقه ندارم؟ چرا همیشه حالت تهوع دارم؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۷
msa

او صدای خش‌دار و حنجره‌ای قوی داشت. گام‌هایش بلند بود و محکم راه می‌رفت. صورتش سوخته بود و همیشه لباس‌های گشادِ وصله‌دار به تن می‌کرد و همیشه پوتین به پا داشت.

هیچ‌وقت نخندید اما همیشه شادمانه به نظر می‌آمد؛ با این حال توی تنهایی خودش مثل ابر بهار گریه می‌کرد؛ مثل کودکی که از شیر گرفته باشندش گریه می‌کرد.

همه پیش‌ش ناله می‌کردند اما هیچ‌کس جز سررسید چرمی‌ش ناله‌اش را نشنیده‌ بود. دوستان زیادی داشت، اما رفیقی نداشت. با همه‌کس و همه‌چیز درمی‌آمیخت اما به کسی یا چیزی آمیخته نشد. خوراکش کتاب بود و شیر و افیون‌ش شراب بود و شعر.

نگاهش رنگی نداشت و هیچ وقت چیزی را نگاه نمی‌کرد. بسیار تلخ بود اما شیرین می‌نمود.

به هیئت یک مرد یا یک زن؛ چه توفیری دارد؟

او همه بود اما هیچ‌کس نبود. هرگز آرام نگرفت. سال‌ها بود که خوابی ندیده بود و آخرین ذخایر امیدش را مدت‌ها پیش تمام کرده بود. به هنر عشق می‌ورزید و توی تنهایی خودش، اگر روز بود سه‌تار می‌زد و اگر شب بود، پرسه. بسیار کار می‌کرد اما چیزی نداشت. حتی دشمنانش به‌ش غبطه می‌خوردند اما کسی به‌ش حسودی نمی‌کرد. از زندگی زنده‌تر بود، اما مرده‌ بود. شوق داشت، اما امید نداشت. هدف داشت، اما مقصد نداشت.

او خالص بود. او توانایی بود بی لکه‌ی ضعف. و آگاهی بود بی آلایش خامی. و خوبی بود بی ردای فضیلت شخصی. یک هم‌دردیِ بی حسادت؛ یک آرامشِ دور از اضطراب؛ یک دارندگیِ فارغ از نیاز؛ یک عبادتِ جدا از ترس؛ یک حرکتِ بی مکث؛ چه می‌گویم؟ یک روح خداییِ جدا شده از گل رسوبی.

او یک قهرمان بود اما هرگز کسی او را نشناخت.

او حالا مدت‌هاست که از میان ما رفته. آه! دلم برای‌ش تنگ می‌رود!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۶
msa