دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

شادی

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ق.ظ
هرچند می‌دانم گوش نمی‌دهید، ولی، اگر اتفاقی به این بلاگ سر زده‌اید، لطفن از این مطلب بگذرید و به سراغ مطالب دیگر بروید! 


1. امروز عکس شادی رو دیدم! چه‌قدر خوش‌گل بود! یادش به خیر! چه مسافرت خوبی بود! درست نمی‌دونم چند سالم بود... فکر کنم 10-11 سال مثلن... یادمه به شایانم گفتم که میخوام بگیرمش! بهش گفتم که تمام انگیزه‌م اینه که زودتر بزرگ شم و با شادی ازدواج کنم... :دی یادش به خیر! 

چه‌قدر دوسش داشتم... ولی تو آخرین لحظه کارو خراب کرد... تو راه برگشت، آخرای مسیر، وقتی داشت با یکی در مورد یه زنی صحبت می‌کرد، کلمه‌ی "آرایش" رو اونقدر غلیظ و با صدای بلند تلفظ کرد که ازش متنفر شدم! باورم نمیشد شادیِ دوست داشتنی، با اون موهای بلند مشکی و لپ‌های گل انداخته و خوش زبونی و متانت و مهربونیِ صمیمی‌ش، اونقدر قاطی زندگی ابلهانه‌ی آدم بزرگا شده باشه که به خودش اجازه بده، با صدای بلند، در مورد آرایشِ یه زن اونقدر گستاخانه صحبت کنه! 

یاد معلم کلاس دوم‌م افتادم! بی ربط به نظر میاد، ولی خودم ربط‌ش رو می‌دونم...! یادش به خیر! چه‌قدر به خانوم سعیدیانی وابسته بودم. درست به اندازه‌ی مادرم دوسش داشتم! آرایش که می‌کرد و کفش پاشنه بلند که می‌پوشید، بدم میومد! متانت و مهربونی‌ و قداست‌ش رو از بین می‌برد! 

کاش میشد همه بچه شن! کاش میشد بعضی روزا برم پارک، بچه‌های تنها رو پیدا کنم و بهشون بگم: " سلام! اسم من سیناس، اسم تو چیه؟!" آه آنتوان! حالا دارم دردت رو می‌فهمم!

خیلی دوس دارم بدونم الآن شادی کجاس؟ چی‌کار می‌کنه؟ چه‌قدر خوش‌گل‌تر شده...؟! 


2. این موضوعی که از بعد از عید شروع شد، داره اذیت‌م می‌کنه! باید کنترل‌ش کنم! البته راه دومی هم دارم، و اون اینه که سعی کنم خودمو بابت‌ش اذیت نکنم... سعی کنم به‌ش فکر نکنم! دارم اذیت می‌شم. قبول کرده‌بودم که باید دو شخصیتی باشم! باید روزی یکی دو ساعت رو برای تنهایی خودم و فکرهای خودم و دغدغه‌های خودم اختصاص بدم... حالا می‌بینم که خود این ساعات تنهایی رو هم باید دو نیم کنم! دو نیمه‌ی کاملن متضاد! زندگی سخت‌تر می‌شود...


3. باید کنکورمو جدی بگیرم! باید بتونم وقتی از یه درس خسته شدم، سریع شیفت بدم روی درس دوم! باید یه برنامه‌ی زمان‌بندی داشته باشم. و همین‌طور یه برنامه‌ی روتین برای استراحت آخر شب!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۸
msa

نظرات  (۲)

آرزو دارم در این شب های عزیز ....ناخواسته به دست آورید،،، آنچه را که بیصدا از قلبتان گذر کرده است.
جمله ی اول باعث میشه که اگه متن تون حتی 10 صفحه هم باشه ولی آدم بخوندش!
پاسخ:
آره، میدونم ... :دی البته به نظرم ممکنه خواننده رو ترغیب کنه که مطالب دیگه رو هم بخونه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی