در سوگ هبوط
پیشنوشت:
فکر کنم حدود ده روز پیش بود که هبوط را تمام کردم. نتوانستم زمین بگذارمش و تا به خودم آمدم، تمام شدهبود. به صرافت افتادم که کاغذی پیدا کنم و آخرین صفحهی کتاب را باز کردم و نوشتم. اسم این خطخطی را گذاشتم در سوگ هبوط، چرا که خواندن هبوط برایم به مثابه دم زدن در بهشت بود و حالا با اتمام هبوط، گویی هبوط کردهام؛ و هبوط چه دردِ لذیذیست؛ چه سوگ سنگینی دارد!
متن اصلی:
هبوط را تمام کردم! هبوط را تمام کردم! نباید اینکار را میکردم... باید جلوی خودم را میگرفتم... یکباره همهی تهماندهاش را سر کشیدم... فکر کنم حدود سه سال خواندنش را طول دادم. دلم نمیآمد تمامش کنم.چرا تمامش کردم؟! چرا تمامش کردم؟! یک حماقت بزرگ... دارم اشک میریزم...
هر وقت دلم گرفت سراغت آمدم و تو همیشه متناسب با دغدغهام حرف زدی! این یک اعجاز است. گویی صفحهها را طوری چیدهبودی که هر صفحه پلهای بود برای صفحهی بعدی؛ دستم را گرفتی و قدم به قدم از این پلهها بالایم آوردی... اینجا خیلی بلند است! هی هی! کجا میروی؟! چرا من را اینجا تنها میگذاری؟! ای پیر من! ای مراد من! فکر نمیکنی بیست و یک سالگی برای تجربهی این ارتفاع اندکی زود باشد؟!
هر بار که تشنه میشدم، جرعهای از هبوط را سر میکشیدم و میرفتم توی زندگی! میرفتم و قاطی این حماقت بیپایان میشدم و وقتی دوباره تشنه میشدم، دوباره به سراغت میآمدم و عجیب اینکه هر بار پیکی را برایم پر میکردی از عشق که تا قبل از اینکه نزدت بیایم، تصویرش را توی ذهنم داشتم؛ به هوس هرچیزی که میآمدم تو درست همان چیز را برایم آماده کردهبودی! و حالا...
و حالا که تشنهتر از همه وقتم میروی؟! کجا میروی عزیز دل برادر؟ کجا میروی علی؟!