دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

درباره مرگ

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۵۵ ب.ظ

یک لحظه آرام‌م نمی‌گذارد! درست همین‌جا بود، چند ردیف عقب‌تر. فریادی آرام و خفه، بعد فریادی بلندتر و در نهایت آخرین فریاد و افتادن روی زمین در حالی که سرش لرزش شدیدی داشت. سرم را بالا آوردم. همه خشک‌شان زده بود. کسی که کنار دست‌ش نشسته بود به شدت شوکه شده بود و در حالی که چشمان‌ش به حداکثر اندازه‌شان درشت شده بودند چند لحظه او را نگاه می‌کرد و چند لحظه ما را. همه مبهوت بودیم. ایوب از در وارد شد و با حداکثر سرعت روی سرش دوید. بعد از این بود که همه از جای‌مان بلند شدیم و روی سرش دویدیم. من به اورژانس زنگ زدم. پاهایم می‌لرزید. پرستار به‌م گفت محکم روی شانه‌اش بزنم و ببینم هشیار است یا نه. به‌ش گفتم همین الآن دو نفر دیگر دارند همین کار را می‌کنند! حداقل سه چهار نفر با اورژانس تماس گرفته بودند و گوشی به دست داشتند روی شانه‌اش میزدند و باهاش صحبت می‌کردند اما پرستار اصرار داشت که من هرچه سریع‌تر همین کار را بکنم و به هیچ‌وجه از من قبول نمی‌کرد که کسانی دارند همین کار را می‌کنند. همه هراسان بودند. بهش آب می‌پاشیدند و روی دوش‌ش می‌زدند. چشمان‌ش را باز کرد. زل زد توی چشم من. گفتم چشمان‌ش را باز کرد. گفت بپرس سابقه‌ی دیابت دارد یا نه و او در حالی که توی چشمان‌م زل زده بود گفت نه! دو برگ قرص روی میزش بود. یکی گفت قرص‌هایش را بهش بدهیم که بخورد. بعدن دانستیم که آن قرص‌ها ریتالین بوده.


خیلی وقت است که می‌خواهم دوره‌ی کمک‌های اولیه را بگذرانم. فکر می‌کنم این تابستان حتمن پیگیرش خواهم شد. هنوز که یاد آن صحنه می‌افتم دل‌م می‌لرزد.


هنوز هم گاهی حین شنا کردن تصور دیدن مرگ کسی در زیر آب ( که بعدها فهمیدم این تصور ناشی از تصویرسازی فوق العاده اصغر فرهادی توی فیلم درباره الی است.) نفس‌م را بند می‌آورد! هراسان‌م می‌کند. کاری می‌کند که دیگر نتوانم شنا کنم.


تصاویری که هر لحظه توی ذهن‌م رژه می‌روند؛ ناتوانی در باز کردن درهای ماشینی که توی دریاچه غرق شده، جست‌وجو به دنبال عزیزی که توی دریا غرق شده و خستگی ‌دستان و ناتوانی چشم‌ها برای دیدن عمق آب و یک یاس عمیق، تصویر خانواده‌ای که توی خودروی آتش گرفته‌شان محبوس شده‌اند و تنها صدای ناله و زجه‌شان است که به بیرون از آتش راه می‌یابد، تصویر عزیزی که ایست قلبی می‌کند و تلاش دردناک و مایوسانه برای شوک دادن... باید دوره کمک‌های اولیه را بگذرانم.


در عین حال که خیلی‌هامان از زنده بودن می‌نالیم، هم‌زمان تلاش دردناکی هم برای زنده نگه داشتن بقیه می‌کنیم. آن‌هایی که افکار خودکشی دارند، بیش‌ترین تلاش را برای منصرف کردن اطرافیان‌شان از خودکشی انجام می‌دهند. ما همه‌مان درگیر یک تراژدی عمیق به نام زندگی هستیم. گاهی می‌گویم به تعداد انسان‌های روی زمین تراژدی وجود دارد. در لحظه‌ی مرگِ انسانی همه‌مان عزا می‌گیریم. هنوز هم توی این زندگی شلوغ و پر از دغدغه مرگ انسانی ناآشنا می‌تواند هرکسی را توی فکر فرو ببرد و برای چند دقیقه هم که شده از زندگی جدای‌ش کند. ما با کلام‌مان و رفتارمان هم‌دیگر را زخمی می‌کنیم. ما توی ذوق هم می‌زنیم و همگی به طور هم‌زمان در حال فریب دادن یک‌دیگر هستیم اما در لحظه‌های باشکوه جدا شدن انسانی از این عالم به طرز دردناکی صمیمیت در نگاه‌مان موج می‌زند و آشنایی و هم‌دردی از چشمان‌مان می‌چکد. در چنین لحظاتی برای یک انسان اشک می‌ریزیم و وجودمان از صداقت و محبت و هم‌دردی و تاسف سرشار می‌شود. مثل فیل‌هایی که بر جسد هم‌نوع‌شان اشک می‌ریزند... با شکوه، وحشت‌ناک و دردناک است.


ما همه بازیگران این زندگی دهشتناک، باشکوه، پر از رمز و راز، دردناک، تهی و جان‌کاه هستیم. ما همه‌مان درگیر تراژدی‌های عمیقی هستیم که با یک آغاز با شکوه برای هدفی والا اما تهی از سر گرفته می‌شود و به سوی یک خاموشی همیشگی و در حالی که حتا به آن اهداف تهی نرسیده‌ایم، حرکت می‌کند و پایانی دردناک و سرشار از سکوت را تجربه می‌کند. "آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود   تا ناقوس مرگ خود را پر صداتر به نوا آورم؟*"

*بیتی از شاملو

پی‌نوشت یک: حالا که یادی از شاملو کردیم، شعری هم بخوانیم از او که اتفاقن به این بحث مربوط است:

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«
ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«
ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
چنین گفت بامدادِ خسته

 

پی‌نوشت دو: به این موسیقی محصور کننده از کلینت منسل گوش دهید. (موسیقی متن فیلم فاونتین)

مرگ، راهی به سوی دهشت: https://soundcloud.com/user801421129/sets/death-is-a-road-to-awe

پی‌نوشت سه: درباره این‌که چرا تا قبل از رسیدن ایوب هیچ‌کدام‌مان جم نخوردیم، باهاش صحبت کردم و او این لینک فوق العاده را به من داد که بهتان توصیه می‌کنم حتمن ببینید: http://kelasedars.org/?p=1721

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۳
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی