تهوع
تهوع! تهوع! من غم را انتخاب نمیکنم؛ این غم است که ما را انتخاب کرده! باید
مرد! باید بمیریم! اینجا جای من نیست! من برای این دنیا ساخته نشدهام! من را به
فرافکنی متهم نکنید! من تاریکیهای وجود خودم را بهتر از هرکسی میشناسم! تنها دلم
برای آن پرندهی آبی میسوزد که نمیگذارم که از سینهام بیرون بیاید، چرا که اگر
بیرون بیاید خفه میشود!
دلم تنگ شده! دلم تنگ شده برای هیچکس و برای هیچچیز! خدا هم من را نمیفهمد!
کلمات آنقدر توسعه نیافتهاند که بهم اجازه دهند دردم را شرح دهم؛ همین میشود
که هر بار که مینویسم و احساس سبکی میکنم، بلافاصله احساس میکنم این سبکی،
سبکیِ خنکیست، احساس میکنم واقعی نیست؛ احساس میکنم از اول هم دردی نداشتهام،
الآن میفهمم که چرا؛ چون آن چیزی که نوشتهام دردم نبوده، چون نتوانستهام دردم
را بگویم. کلمات عاجزند! حرفهایی برای نگفتن!
زجر میکشم! زجر میکشم! تا بیکار میشوم زجر میکشم! فکر میکردم از درس نخواندن است که حالم بد میشود اما حالا فهمیدم که درس خواندن است که بد شدن حالم را به تعویق میاندازد. باید سرِ خودم را شلوغ کنم؛ باید سر خودم را شلوغ کنم. غم من را انتخاب کرده؛ باید ازش فرار کنم اگر نه جانم را میگیرد. پرندهی آبی را باید تنها بهقدر نفس کشیدن برای زنده ماندن بیرون بیاورم!
معمولن مصداق آوردن از عظمت و عمق موضوع میکاهد، با این حال دوست دارم حرفهایی بزنم؛ نه با این هدف که کسی بفهمد بلکه با این هدف که حرفی زده باشم، ولو با خودم!
من تعفنی را که در وجودم دارم فرافکنی نمیکنم! من تعفن خودم را کنترل میکنم اما دیدن تعفن بقیه زجرم میدهد! مگر انسان چیست؟! میگفتند که قبلن اتفاق افتاده. اما این بار با چشم خودم دیدم! گفتی که شرافت برای مرد مثل باکرگی برای زن است، یک بار که مخدوش شد، هرگز اصلاح نمیپذیرد. خدایا از مخدوش شدن شرف مردان در پیش چشمهایم برحذرم دار! همهی ما متعفنیم! بوی کثافت از همهمان میریزد. اما باید تعفنمان را پنهان کنیم؛ اگر نه این شهر را بوی کثافت میبرد.
باید خیلی وقت پیش خودم را خلاص میکردم! دارم بوی تعفن میگیرم! کثافت کاریِ توی ستاد جلوی چشمانم هست؛ تصویر مرد کفاش جلوی چشمانم هست؛ حالا که پوست دستم رفته باید اینها را بنویسم! من فرافکنی نمیکنم!
دختر چرا زودتر چمدانت را نبستی؟! چرا زودتر نرفتی؟! حالا چهگونه غم توی چشمانش را تحمل کنم؟!
تهوع! تهوع! نباید زیاد بفهمیم! "وقتی شش سالم بود، مادرم بهم میگفت مستقیم به خورشید نگاه نکنم. یک روز من این کار رو کردم و دیگه چیزی نمیبینم."
انسان پوچ! انسان متعفن! انسان دمدمی! انسان بیراه! یا لااقل گمراه! حالا که خوشحال و خندان کتاب قرآن را به دست گرفتهایم و نمیگذاریم نمازهایمان قضا شود، چالش بعدی برای رسیدن به دختران نار پستان و شرابهای طهور از راه میرسد: کدام اسلام؟ کدام قرآن؟ کدام نماز؟ و لطفن در ارائهی پاسخ اندکی تامل کنید! همان میزان که شما به تعریفتان از جهان، از خدا و از انسان ایمان دارید، به همان اندازه هم ابوبکر بغدادی و به همان اندازه فلان روحانی بودایی و به همان اندازه فلان خاخام یهودی و به همان اندازه فلان کشیش مسیحی یا فلان دانشمند آتئیست یا ... به تعریف خودشان ایمان دارند.
انسان سردرگم! و البته انسانهایی هم هستند که سردرگم نیستند و میدانند مقصودشان چیست و یا حتی برخیهاشان به مقصد هم رسیدهاند؛ انسانهای سطحی!
امیدی نیست! ما توی این دنیا تنها کسانی هستیم که هنوز پرندهی آبیمان را زنده نگه داشتهایم! اما نه! باید زنده نگهش داریم! باید زنده نگهش داریم! اینها دروغ میگویند! خدا منتظر پرندههای آبیست! خدا منتظر پرندههای آبیست! ما نباید گول بخوریم! بالاخره فرا میرسد روزی که بتوانیم فریاد برآریم: "فزت و ربی الکعبه" بالاخره فرا میرسد روزی که دیدارمان به دیدار علی روشن شود و علی!