عنوان ندارد
1. "پاییز یهو میاد، تو یه روز؛ مثه بهار و بقیه... مام مثه عوامالناس، مثه سیاوش قمیشی و بقیه اعتقاد داریم پاییز دلگیره... جمشید میگه: "مگه تو عاشق شبا نیسی؟ پاییز همهش شبه دیگه! نصفه روز، غروبه!" میگم آقا ما دو ساعت شب بسمونه! زیادم هست؛ میخوایم زودتر بیدار شیم تموم شه... میگم جمشید پاییز اگه اینقد خوبه، چرا ما هر سال اول پاییز دلمون خالی میشه؟! همه به این زرد و نارنجی نیگا میکنن حالشون جا میاد؛ چرا ما بلد نیسیم؟! چرا همه رفته بودناشونو میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیچکی برنمیگرده؟..."
همین چند ساعت پیش بود که رادیو چهرازی را برای مهرداد گرفتم و بهش گفتم راضیم؛ راضیم که هنوز پاییز شروع نشده. به نیم ساعت نکشید که نورها را کم کردند و شیر آب را تا آخر باز کردند و گرفتند روی سرمان... از پاییز بدم میآید؛ یادآور کلی حس مرموز و تلخ است برایم. از باران، از خیس شدن، از نم، از رطوبت، از سرما، از تاریکی غروب، از لباسهای سنگین، از بوی خاک بعد از باران، از خورشیدِ پشت ابر، از همهچیزِ پاییز بدم میآید. آه ای تابستان دلانگیز! امیدوارم هشت ماه دیگر با خبرهای خوب برسی.
2. گفتی: "همیشه که نباید ترسید! راه که بیفتیم، ترسمان میریزد!"
میترسم که ترسم بریزد! فکر کنم چند سال بعد بابت کاری که کردم، به خودم افتخار
خواهم کرد. چه بسیار هو شدنها و عصبانیت برانگیختنها که مایهی افتخار است.
3. بهش گفتم بکگراوند گوشیت را دیدم، عکس چهگوارا بود. گفت: "آره" گفتم اسمت چیست؟ گفت: "هیدن" گفتم توی شناسنامه چیست؟ گفت: "هیدن" گفتم از بچههای شریفی؟ گفت: "نه" گفتم دانشجویی یا از بچههای اینجایی؟ گفت: "دانشگاه تهران" گفتم چه میخوانی؟ گفت: "همهچی" گفتم یعنی چه؟ رشتهی دانشگاهیت چیست؟ گفت: "ادبیات" و پا شد و رفت. توی راه هم به جبار گفت که: "کوروش من میرم بالا. تو هم بیا" چرا به من دروغ میگویی؟! از چه میترسی رفیق؟! بیا سرت را روی شانهام بگذار تا های های بگرییم. چه خوب قر میدادی به عشق بچههای کار و چه خوشرنگ شدهبود تیشرتت توی رنگی که غفار بهت پاشانده بود. چه دردناک نگاه میکردی و چه نیرومندانه گام بر میداشتی... به احترامت باید ایستاد مردِ کوچکِ پر از زخمهای بزرگ.
باید گریست برای غمی که از نگاه ریحانه و پروانه میریزد و زجه زد برای عمو
علی که پنجاه سالگیش را وقف هفت هشت سالگی بچهها میکند.
وقتی ازم خواستند به رنگهایی که برای نقاشی کشیدن بچهها ساخته بودند، سفید اضافه کنم، سعی میکردم بیش از اندازه سفید بریزم تا رنگها روشن شوند. ساختن رنگهایی روشن برای بچههایی که آیندهای تیره دارند، شوخی کثیفیست، اما مگر این زندگی را جز با شوخی میتوان به سر آورد؟
برای زن چهل سالهای که برای گرفتن سالاد ماکارونی توی صف میایستد، مگر چیزی جز گفتنِ همراه با شوخی و نازِ "روم نمیشه تو صف وایسم" میتواند تسلی بخش باشد؟ باید به این زندگی خندید! باید به ریش خودمان و پدرانمان و پسرانمان بخندیم.
پینوشت1: امروز سالمرگ چهگوارا بود. روزنامه شرق مطلب خوبی درباره فراز و نشیبهای زندگی و روحیات چهگوارا نوشته بود و نوشته بود آنچه موجب محبوبیت چه در قلب بسیاری از جوانان سراسر دنیا شدهاست، نه شیوهی مبارزهی چریکی او که رفتار و خلقیات و منش و آرزوها و دغدغههای چهگواراست. خواستم این نکته را تذکر بدهم، چون من هم مثل هیدن از عواقب بعضی چیزها میترسم!
پینوشت2: بالاخره فوبیای دیدن ف از بین رفت. فکر کنم برای او هم فوبیای دیدن من از بین رفته باشد. بابت این موضوع خوشحالم اما بابت یک چیزهای دیگری نگرانم!
پینوشت3: (مربوط به بند سوم) صورتم را که شستم یک نفر بهم گفت: "عمو روی گردنت هنوز پاک نشده" برگشتم و در حالی که به جای تیزی روی گردنش نگاه میکردم، گفتم عیبی نداره عمو! حتم دارم اگر همین پسر بیست و سه چهار ساله توی خیابان من را عمو صدا میزد، دو پای دیگر قرض میکردم و تا نفس داشتم میدویدم! چه خوب است که به آدمهای بد هم فرصت خوب بودن بدهیم؛ شاید بهشان بچسبد و بخواهند از این به بعد خوب باشند!
پینوشت4: (مربوط به پینوشت3) توی جمعیت حمایت از کودکان کار و خیابان بچهها، مددکاران را عمو یا خاله صدا میزنند. من که مددکار نبودم و شایستهی لقب عمو، اما نمیدانم چرا آن جوان بیست و چند ساله با خودش فکر میکرد هنوز کودک کار است!