دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

در عجبم!

يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۵۰ ب.ظ

به نام نوشتن! تنها سرگرمی ام!


وقتی نمی دانی از چه باید بنویسی... اما خوب می دانی باید نوشت. تنها کاری که می توان انجام داد نوشتن است، در این لحظات اسف ناک!
اسف ناک که می گویم، نه یک حس زودگذر و نه یک تلقین خود خواسته، که حال و روز واقعی من و هر انسان دردمندیست که روزمرگی سحرش نکرده و فرصت دارد به تنهایی، بیاندیشد.

بگذار از حال و روز خودم برایت بگویم در حالی که در پشت بام، در طبقه ی دهم نشسته ام و تهران کثیف را می بینم و صدای ماشین ها در گوشم است و بوی توالت همه ی ده طبقه در مشامم. و زیبایی بی نهایت طره در چشم ذهنم و صدای نگران احوال پرسی مادرم در گوش ذهنم و بوی پاک وجودم در مشام ذهنم.

در طبقه ی دهم روی تخته چوبی نشسته ام. در کنار همان نرده هایی که دور تا دور اینجا را در بر گرفته. همان نرده هایی که روزی هزار بار خود را تصور کرده ام در حالی که رویشان ایستاده ام و در لحظه ای قامت راستم، از مچ پا خم می شود و اندامم سقوطی لذت بخش را تجربه می کند.
غدد اشکی ام از کار افتاده در حالی فشار وارد بر آن ها را به خوبی حس می کنم.


در عجبم!
در عجبم که چگونه یک انسان قوی و مغرور و محکم که خدا را رد می کرد و برای خداوند احتمالی شاخ و شانه می کشید و تنها و استوار و سربلند بارها ایما و اشاره و چشمک زدن دختران را نادیده گرفت و بارها انسان های ضعیف را یاری داد و دروغ سیاه نگفت و تمام نیازهای جنسیش را سرکوب کرد و همیشه تنها بود و از هر ابتذال و پلیدی ای بری و کتاب می خواند و می اندیشید و می نوشت و خلاصه برایت بگویم دوست داشتنی زندگی می کرد و می گفت و می خندید، چگونه به یک باره برق چشمان دختری به ابتذالش کشاند و اشک به چشمانش آورد( اگرچه گاها" غدد اشکی اش یارای همراهیش را نداشت) و مریض شد و به فکر مصرف دارو افتاد و جنس کتابهایش از فلسفه و رمان به روانشناسی و تحلیل رفتار متقابل تغییر کرد و نوشته هایش عاشقانه شد ( همان چیزی که از آن تنفر داشت و هنوز نیز دارد!) و مرد و زنده شد و روزی هزار بار خودکشی کرد و در حضور آن دختر ضعیف شد و دست و پایش لرزید و زندگیش از روال عادی خارج شد و زمان برایش ری معنی شد و اراده اش را از دست داد و استواریش به ظاهر نمایی تقلیل یافت و از درون فروریخت و شکست و له شد و روزی هزار بار آرزوی عدم کرد و در این سرمای استخوان سوز به طبقه ی دهم آمد و کوفت!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۰۶
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی