دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

نسیم را گفتم پیام م را برایت بیاورد... اول ش سرکشی می کرد! گفتم ش مگر تو طوفانی؟ سرش را پایین انداخت و آرام گفت : باشد!


گفتم پیامم را که بهت رساند، برگردد و عطر ت را برایم بیاورد... نیامد که نیامد! نمی دانم کجا می خواهد برود! از زمین که نمی تواند جدا شود. فوق فوق ش زمین را دور می زند و باز از همین دشت عبور می کند. مچ ش را می گیرم...


نمی دانم اصلاً نسیم بود...؟ طوفان بود...؟ آدم دیگر به هیچ کس نمی تواند اعتماد کند! ولی این یکی نسیم است! خود خودش است! یک ساعت است این جا ایستاده که پیامم را تحویل بگیرد.


ولی اگر احیانا" این یکی هم عصیان کرد و باز نگشت که عطرت را برایم بیاورد، لااقل در ماه نگاه کن که عکس ت را ببینم.

خنده دار است! در عصر وایبر و وی چت ما هنوز با نسیم تماس می گیریم. دل م می خواهد از دنیای شاعرانه های احتمالی به دنیای عاشقانه های قطعی-یقینی هجرت کنیم.


مثلاً همین حالا شماره ام را یک جوری گیر بیاور، تلفن ت را بردار و پیامک بده که برخط شو! برینیم به هرچه حس و حال شاعرانه!



قربانت!

امضا ، خودم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۹
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۲
msa

خیلی وقته که ننوشتم. هنوز مطمئن نیستم که نوشتن حالمو خوب می کنه یا بد؟ حتی نمی دونم دلم می خواد حالم خوب بشه یا بد!؟ شاید الکی دارم خودمو عذاب میدم...

می دونی... دلم می خواد یه ذره دیگه خودمو خالی کنم. عقده هامو و ضعف هامو رو کنم. که شاید بشه درست شون کرد. تا وقتی که نتونی مشکلات ت رو لااقل برای خودت رو کنی، چه طور می خوای حل شون کنی؟



پوچی مرض بدیه! مثه ایدز میمونه! درست میزنه به گلبولای سفید! اون چیزی که قراره در برابر مشکلات کمک ت کنه رو می کشه! حس جنگ طلبی ت رو از بین می بره! بی تفاوت می شی! بی هدف! ضعیف، آسیب پذیر! آسیب پذیر! کو چیک ترین مشکلی از پا درت میاره...

پوچی ینی بی تفاوتی. ینی رها بودن... ینی دل بسته نبودن... ینی جنگ جو نبودن... ینی نترسیدن... ینی شوق نداشتن... ینی هیجان نداشتن... تو همچه شرایطی فقط به شرطی می تونی دووم بیاری که چیزی مزاحمت نشه، مشکلی برات پیش نیاد!

حال خوبیه! خیلی حال خوبیه! به چند شرط! اگه یه خونه داشته باشی، اندازه ش مهم نیست، یه جایی که کسی ازت خبر نگیره و یه دوس دختر که هر روز بیاد پیش ت و برات چای دم کنه و چند ساعت تو آشپزخونه خودشو مشغول کنه، برات شام آماده کنه و اگ یه وقت دلت گرفته بود، بخندونت ت... اگه عذاب این که الآن یکی از ت انتظار داره... اگه برای زندگی عادی ت نیاز به کار کردن نداشته باشی و پول کار کردن رو فقط برای مبادا نگه داری... و اگه دوس دخترت خوشگل باشه و بفهمه و بخنده و ...

چی می گم؟!



پوچی یه مرضه! بد مرضیه! درست عین ایدزه! درمان نداره! مسریه! و به گلبولای سفید میزنه! وای... من با چه چیزایی ساخت م... چه مشکلاتی رو پشت سر گذاشتم... ولی الآن... الآن از یه غر زدن بابام به خودکشی فکر می کنم و هر جور حساب کتاب می کنم، هر جور، می بینم این زندگی حتی به شنیدن یه غر غر ساده نمیرزه!

واقعیت اینه که خونواده م زیاد سرم غر می زنن! تقصیر خودم م هست... دیگه مدت هاس که کلا" باهاشون بحث نمی کنم! میزارم حرفاشونو بزنن! فکر می کنن غر زدن وظیفه شونه! اصن اگه انجام ش ندن، روزشون شب نمی شه! فکر می کنن... نمی دونن! نمی دونن که من چه قد ضعیف شدم! نمی دونن که چه قد اذیت می شم! حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم!

یه جورایی از خودم ناراضی م! کاش یه جور دیگه بودم! خیلی خودمو قبول دارم! نه الآنمو! اونی که می تونم باشم رو... می دونم می تونم هر کاری بکنم! شاید درست نباشه ولی این احساسیه که دارم. احساس می کنم کمتر پسر 20 ساله ای به اندازه ی من می فهمه! از همه نظر... از همه نظر! نه ! نه از همه نظر! نه از کثافت کاری! از کثافت کاری چیزی سرم نمی شه! 

این که احساس می کنی می فهمی خیلی حس بدیه! مخصوصا" وقتی که احساس می کنی کسی نمی فهمدت! هیچ کسی حاضر نیست درک ت کنه!  حق م دارن!



حق م دارن! من اگه جای پدر و مادرم بودم، قطعا" همچه پسری رو دوس نداشتم! اگه جای هم کلاسیام بودم قطعاً ِ قطعاً دورِ همچه آدم بی احساس خشک افسرده ی ملحدی رو یه خط قرمز می کشیدم! از همین چند تا دوستی هم که دارم، خودم تعجب می کنم! اگه جای یه دختر بودم هیچ وقت سمت پسری که حاضر نیست پیش قدم بشه... سمت پسری که فکر می کنه می فهمه و به نظر می رسه از 24 ساعت ش 18 ساعت رو به بحث و مجادله ی خسته کننده ی فلسفی می گذرونه و تصور این که کلمه ی عاشق ت م از دهن ش خارج بشه خنده داره، نمی رفتم! حق دارن! همه حق دارن! همه!



نمی دونم... خودکشی سرنوشتمه! چه الآن چه 10 سال دیگه! خیلی سخته برام ادامه دادن! نمی دونم... همه چیز جلوی چشم سیاهه! از همه چی بدم میاد! می ترسم زندگی دور و برایمو خراب کنم...! از طرفی هیچ چیز به جز خودکشی نمی تونه تلافی عذابم باشه! یه جورایی می خوام زهرمو بریزم! دلم برای مادرم، خواهرم ، بابام و داداشم می سوزه!

الآن که فکر می کنم با اون پیرمرد پیرزنای تو خانه سالمندان که حتی نمی تونستن خودشونو بکشن فرقی ندارم! نمی تونم! انگار قلاده ی منو به این دنیا بستن! قلاده مو بکنید! می خوام زهرمو بریزم!

سیاهه! همه چیز سیاهه!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
msa

در آن چه بر زمین هست نگریستم و جز درد نیافتم. زندگی متشکل است از لحظاتی که در آن جان از دردی و یا دردهایی رنج می برد و لحظاتی که در آن دردی نیست. دردی نیست و هیچ نیست.



دوست من اگر ژرف در این عالم بنگری و اگر صداقت ات را تلنگری بزنی تصدیق خواهی کرد که چیزی برای خوش حالی وجود ندارد. دلیلی برای خوش حالی وجود ندارد. ما حق نداریم برای چیزی خوش حال باشیم. مگر فقدان درد به خودی خود می تواند دلیل خوش حالی باشد؟! وه که ما چه اندازه تطبیق پذیریم.

و اگر آفریدگاری باشد، که من بر آن م که هست، و اگر وی از آفرینش عالم هدفی داشته باشد، که من بر آن م که دارد و اگر انسان هدف آفرینش باشد،  پس هدف از این خلقت عظیم چه چیز می تواند باشد جز پالایش انسان هایی که می توانند خود را تطبیق دهند؟ و نیز آموزش و پرورش هر چه بیشترشان در جهت تطبیق پذیری؟

و خوش حالی ما تنها ناشی از نیاز مان به خوش حالی ست. ما بی دلیل خوش حال می شویم، تنها نبود درد کافی ست تا خوش حال شویم، تا بدین وسیله نیازمان به خوش حالی را ارضا کنیم. و بدین گونه خود را تطبیق می دهیم.



گاهی حتی ما تا به آن اندازه تطبیق پذیر می شویم که با درد نه تنها می سازیم، که عشق بازی می کنیم. جزئی از ذات مان می شود و در نبود ش احساس کاستی می کنیم. آیا هرگز ندیده ای بیماری را که تصور بهبود کامل عذاب ش دهد؟ آیا ندیده ای آن کس را که از فقر به ثروت بی شمار رسیده باشد و احساس آسودگی نکند و هماره از روزهای فقر و بدبختی با شوق و عشق سخن گوید؟! آیا ندیده ای آن را که تصور آسودگی در بهشت روان اش را رنجور ساخته؟! آری آسودگی در بهشت روان انسان درد کشیده را رنجور می سازد. او به درد عشق می ورزد چرا که خود را با آن تطبیق داده و تصور بهشتی بی درد روان ش را رنجور می سازد.

انسانی که درد را به جان می خرد و چونان زنی که از فشار اندام مردی بر اندام ش فریاد می کشد ، فشار بیشتری را طلب می کند، چگونه تواند آسودن در بهشت شیر و عسل و سایه و حورالعین را؟!



 و لذت، جهش ناگهانی درد و فشار به بیرون از جان آدمی ست. این بیرون جهیدن هر چه سریعتر و کوتاه تر، لذت ش بیشتر!

و دومین بالاترین لذت، که برای هر انسانی آگاهانه یا ناآگاهانه هدف زندگی او نیز هست، لذت جنسی ست. یا بهتر بگویم تخلیه ی ناگهانی آن انرژی و فشار انباشته، در کسری از ثانیه. هدفی که دست یازیدن بدان به ناگاه فرد را به پوچی می رساند، مگر افسون فرزند آوری و تربیت فرزند و مسائل و مشکلات زندگی و یا امید به آخرتی مبهم اندکی آن را، پوچی را ، به تاخیر بیندازد.

 و بالاترین لذت مرگ است چرا که درد همه در جان است و آن هنگام که جان ستانده می شود، درد همه به بیرون می جهد.



در آن چه بر زمین هست، نگریستم و جز درد نیافتم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۷
msa

زیبایی جز هارمونیست؟! جز هماهنگیست؟! جز تناسب است؟!

چه چیز باعث می شود دماغ بلند از نظرمان نازیبا باشد؟! آیا این حس که دماغ کوتاه زیبا تر است، ریشه در ذات و غریزه مان دارد؟! آیا ما وقتی به دنیا می آییم بالقوه دماغ کوتاه را میپسندیم؟!

زیبایی جز هارمونیست؟! جز هماهنگیست؟! جز تناسب است؟!

آری! زیبایی هارمونیست و جز هارمونیست!

چه چیز باعث می شود وجود موی بر صورت زنان از زیباییشان بکاهد حال آن که همان موی زینت صورت مردان است؟!

حس زیبایی علاوه بر این که ذاتیست، اکتسابی نیز هست! چنان که خود زیبایی! حس زیبایی اکتسابیست چرا که تکرار اصولا" حس خوبی پدید می آورد. این که هزاران مرد بر صورتشان مو دارند، این حس را ایجاد میکند که مرد بدون محاسن یک چیزی کم دارد. و زیبایی غریزیست چرا که ... !

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


همه چیزش متناسب بود لعنتی! من از دریچه ای که برای خودم ساخته بودم، از پشت خرابه میدیدمش! او من را نمی دید. هیچ مردی در صحنه نبود. هر آنچه بود زن بود! حتی آن کفش دوزک روی برگ گل سرخ ماده بود. زن بود و ماده بود و مونث بود تهی از مرد تهی از نر تهی از مذکر!


ده دختر جوان همگی نوزده ساله! در اوج شادابی و طراوت و زیبایی! یکی شان نشسته روی کنده ی پیر در گوشه ی چپ تنبک به دست! نه تای دیگر لبخند بر لب به رقص! یکی از یکی زیبا تر! از ترس این که ببینندم و با دیدنم این سمفونی این رستاخیز این...  این... این نمایش خارق العاده پایان یابد سرم را آنقدر پایین آورده بودم که تنها چشمانم پیدا بود. یکی از یکی زیباتر بودند اما یکی شان بیش از بقیه توجه ام را جلب کرده بود.


رنگ پوستش! رنگ پوستش... اگر سفید را صفر و سبزه را پنج در نظر بگیریم رنگ پوست او شماره سه بود! چشمانش! آه چشمانش! خدا می داند با نوشتن کلمه کلمه ی این خط خطی اشک از چشمانم جاری می شود! چشمانش... چشمانش سگ که نه، گربه داشت! دماغش را گویی فلان سنگ تراش شهره ی شهر در ده سال تراشیده بود! فاقد از هر نقصان و کمبودی! موهایش... موهایش قهوه ای سوخته! و تو چه میدانی قهوه ای سوخته یعنی چه!؟ پیراهنش را گویی ... ترکیبی فوق العاده از سبز پسته ای و نارنجی! سر و گردن عریانش هر زاهدی را از خود بی خود می کرد. لطافت پوستش را از راه دور می توانستم حس کنم! چین پیراهنش تا بالای زانوانش ادامه داشت. چون مجبور بودم سرم را پایین نگه دارم،از زانو به پایینش را نمی توانستم ببینم.


حساب سیگارهایی که کشیده بودم از دستم در رفته بود. به خودم که آمدم، آسمان تاریک شده بود و دخترک تنبک زن با همان ریتم میزد! ماه کامل همچنان صحنه را روشن نگاه داشته بود. اگر بهشتی بود قطعا" همان چیزی بود که من میدیدم. رقص موزونش ذرات تنم را به هیجان آورده بود. هر چند دقیقه یکبار پشت به من ، دستش را از طرفین در موهایش فرو می کرد و همانطور که کمرش را با ریتم تنبک زن تکان میداد، دستش را از طرفین خارج می کرد. بعد دستانش را بالا می برد و چنان حرکت می داد که گویی می خواست ستاره ها را جا به جا کند. بعد گام هایی بلند گراداگرد دایره ای فرضی و باز لرزش های کوچکی که سراسر اندامش را می گرفت! زیبا! موزون! تماشایی!


آخرین نخِ سیگارم را که روشن می کردم، وسوسه ای آزارم میداد! خواستم که بروم در برش بگیرم. نگاهم را در نگاهش بدوزم و کیف کنم. اما نه! چه اندازه باید خوادخواه می بودم که این هارمونی را به هم بریزم؟! منی که خودخواهی را سرکوب کرده بودم. منی  که با خودم قول و قرار کرده بودم که تولد هیچ فرزندی را مرتکب نشوم، چه گونه می توانستم در این صحنه ی شگفت گام نهم و آن فرشته های بهشتی را تا زمین به پستی بکشانم؟! حقا که پای در آن صحنه نهادن، خود خواهی ای در اندازه های خداوندی طلب می کرد.


تنبک زن با همان ریتم میزد و دختران ستاره ها را جا به جا می کردند. کفشدوزک روی برگِ گلِ سرخ می رقصید و من آخرین دانه ی سیگارم را تمام کرده بودم. ماه تا آن جایی که می توانست نور خورشید را به صحنه  می تاباند و عقربی پایم را گزید!


تنبک زن ضربه ی محکمی زد. عقربی پایم را گزید. کفشدوزک پرواز کرد. دخترها با همان ریتم می رقصیدند. از درد، از جا جستم.  


از جا جستم و سرم از پشت خرابه بیرون آمد. زانو به پایینشان را دیدم. هر پایشان دو زانو داشت. از ران به پایینشان سه بندی بود. یک ران بود، بعد ساق اول، از زانوی اول تا زانوی دوم، بعد ساق دوم، از زانوی دوم تا مچ پا! چه اندازه زیبا، متوازن و حیرت انگیز بود!


زیبایی جز هارمونیست؟! زیبایی هارمونیست و جز هارمونیست...! تکرار خوشایند است...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۲۰:۳۵
msa

ای که شوق زندگی در نگاهت به مثابه باران بهاری بر سرم،

تو را از دور دوست می دارم.

چرا که :

          "شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. 
         اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم!

         لطافت زیبای گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد!"

 

و جز این،

نزدیکی من و تو خسارت دیگری نیز به بار می آورد:

        "احساس را _که زاده ی تنهاییست_ و تنهایی را _که زاده ی احساس است_ از من می گیرد و شور زندگی را _که ناشی از فقدان احساس و تنهاییست_ از تو "

بودن ما در کنار یکدیگر عذاب است؛

چنان که

        نفهمیدن اشعار حافظ با صدای دلنشین شجریان توسط زن فرانسوی برای همسر ایرانی الاصلش!


ای که شوق زندگی در نگاهت به مثابه باران بهاری بر سرم،

تو را از دور دوست می دارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۰
msa

حالا که به لطف فیسبوک دوباره دیدمت ... یک چیزی در وجودم تکان خورد. صبح تا شب را به بطالت و تلف کردن وقت و بالا و پایین کردن این فیسبوک لعنتی می گذرانم. چای پشت چای. خواب پشت خواب. آهنگ پشت آهنگ. حتی دستم به کتاب هایم نمی رود. سرگردانی و بی حوصلگی م را پشت گام های سریع و بلندم پنهان می کنم. حال و حوصله ی خواندن را هم ندارم چه رسد به نوشتن! چه رسد به درس خواندن! می روم سالن مطالعه، چهار ساعت می نشینم، ده دوازده استکان چای می خورم. کتاب هایم را نگاه می کنم. هنوز بازشان نکرده ام! به مادرم فکر می کنم که صبح به صبح زنگ می زند و از خواب بیدارم می کند، بعد دو سه دقیقه به صحبتم میگیرد که مطمئن شود بیدار شده ام.

 هیچ چیز من را تکان نمی دهد. هیچ کاری نکرده ام و مثل کسی که بار یک کشتی را خالی کرده باشد کمرم درد می کند. دارم می شکنم. بعد ساعت دو بعد از نصفه شب که می خواهم برای ارائه ی فردایم، تازه موضوع انتخاب کنم سری به فیسبوک میزنم و یکباره عکست را میبینم. چیزی در وجودم تکان می خورد.

از خدا بدم می آید. از به ابتذال کشیدنم خوشش می آید. از همه ی آن هایی که باهاشان میگردی متنفرم. حتی از خودت هم متنفرم. باورت نمی شود، متنفرم! اما تو تنها کسی هستی که می توانی لش سنگینم را تکان دهی. شاید هم اشتباه می کنم. تو هم مثل همه ی دیگر مسکن ها اثری موقت داری.

دلم می خواهد شریعتی الآن بیاید این جا رو به رویم بنشیند. اما صحبت نکند. و صحبت نکنم. پس چرا بیاید؟! نه! من حتی حوصله ی شریعتی را هم ندارم. حوصله ی نزدیک ترین دوستم را هم ندارم. اما اگر تو بیایی. اگر تو بیایی تا صبح برایت صحبت می کنم. تا صبح بهت گوش می دهم. همانطوری صحبت می کنم که می خواهی. همانطوری گوش خواهم داد که میپسندی.

دو سه روز پیش داشتم فکر می کردم. آخرین باری که گریه کردم... . آخرین باری که گریه کردم روزی بود که ...! ولش کن! همین ده دوازده روز پیش بود. اما قبل از آن، قبل از آن، آخرین باری که گریه کردم حدود پنج ماه پیش بود. برای تو گریه کردم. مضحک است. تو تنها کسی هستی که می توانی چیزی را درون من تکان دهی!

شاید اگر بودی... . اگر این تنها ضعفم را می پوشاندی. نیمه ی کامل کننده ی من، اگر تنها ضعفم را(به نسبت سایر انسان ها) می پوشاندی، من هم حالا عین این هایی که در چپ و راستم خوابیده اند، خوابیده بودم. شاید این متن های ناقصم را کامل کرده بودم. شاید درس هایم را خوانده بودم. شاید به جای این که بغض گلویم را بفشارد از شادی دیدار فردایمان بشکن میزدم! شاید کتاب هایم را تمام می کردم. شاید فیلم ها را نصفه نمی دیدم. شاید پارک ها را به تنهایی نمی رفتم یا شاید در سالن تئاتر مسول سالن نمی پرسید شما یک نفری؟ لطفا" بیا این سمت بنشین!

آدم هم چه بدبختی ها که ندارد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۲۸
msa

به هر حال یک چیزهایی را باید پذیرفت و باید نوشت. باید نوشتشان که یادت بماند پذیرفته ای شان و دوباره برایشان وقت تلف نکنی. باید نوشتشان که گه گاه بتوان مرورشان کرد؛ که از اعماق ناخودآگاهت بیایند بیرون.

حقیقت را باید پذیرفت اگرچه با اکراه! اگرچه با تلخ کامی! باید پذیرفتشان. هیچ راه دیگری هم وجود ندارد.

بوکفسکی گفت:هر چقدر بگوییم مردها فلان زن ها فلان یا تنهایی خوب است و دنیا زشت است، آخرش روزی قلب ات برای کسی تند تر میزند.


البته که من به اندازه ی بوکفسکی ادعای تمایل به تنهایی ندارم. و اگر من و بوکفسکی در دو جا با هم تفاوت داشته باشیم، یکیش همین تمایل به تنهاییست. اگرچه من فکر می کنم حداقل این قسمت از کلماتش که در مورد تنهایی گفته، آغشته به دروغ است. چرا که همین که کسی تصمیم بگیرد به زندگی اش ادامه دهد، یعنی پذیرفته در کنار سایر انسان ها بودن را و اصلا" آدمی که می نویسد، یعنی می خواهد که بخوانندش. و هیچ نویسنده ای برای خودش نمی نویسد و هیچ شاعری برای خودش نمی سراید و اصولا" هیچ انسانی برای خودش زندگی نمی کند و هر کسی برای ادامه این زندگی پوچ و بی معنی، معنی و هدفی ساختگی برای خودش دست و پا می کند. _ یادم باشد در مورد معنای زندگی، چیزی بنویسم._


و هر کسی برای ادامه این زندگی پوچ و بی معنی، معنی و هدفی ساختگی برای خودش دارد و اگر ندارد و نمی تواند داشته باشد، در عذاب است و تنها علاج احتمالی اش مرگ است.

و نهایتا" می بینیم که بوکفسکی هم بالاخره اقرار می کند به تپش قلبش! و میبینیم که این اقرار با خودش کیسه ی بزرگی از اکراه به همراه دارد.

و من اگر مرتب می نالم و غر می زنم  که کسی نمی فهمدم، اگر به حساب توهم خودمتفاوت بینی(!)نگذاریم، ...! بگذاریم شریعتی صحبت کند:

مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمیست. یک روح هر چه زیباتر است و هر چه داراتر، بر آشنا نیازمند تر است. ... حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش. نمی خواهد که مجهول بماند. مجهول ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و درد بیگانگی و غربت را. هر انسانی کتابیست در انتظار خواننده اش.

 تا اینجایش به اندازه کافی تلخ هست. چرا تلخ است؟! چون دست دراز کردن فی نفسه تلخ است. متوصل شدن به خارج از خود دردناک است. عذاب آور است. بغض به گلو می آورد. این که کسی نیازمند باشد که بشناسندش، این که کتابی برای معنی یافتن به خواننده نیاز دارد و خودش فی نفسه هیچ نیست، تحمل ناپذیر است.

و اگر از من بخواهند از آیات کتب آسمانی یکی را قبول کنم، این یکی را قبول می کنم که : وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِى؛ از روح خود در آن دمیدم. چرا که این تمایل بی نهایت انسان به بی نیازی را تنها با عظمت روحی او که از منشاء عظمت، یعنی از روح خدا سرچشمه میگیرد، می توان توجیه کرد.

و اگر این را بپذیریم که خداوند از روح خود در این جسم ضعیفِ ناتوانِ پستِ بی مقدار که متشکل است از چند ورودی و خروجی که با یکیش می خورد و با یکیش دفع می کند و با یکی دیگرش فرو می کند یا فرو می کند(!) ، دمیده، به ناچار پذیرفته ایم که خداوند روی زمین هم در حال عذاب دادن بشر است یا به تعبیر مذهبیون در حال تعالی دادن روحش! وه! چه تعالی زورگویانه ای! چنین خدایی پیش از هرچیز بهتر است خودش را تعالی دهد!

آدمی در عذاب دائمیست چرا که هر نیازی که برآوردنش ناممکن باشد، شکنجه است. شکنجه است. شکنجه است. از اعماق حلقومم فریاد می زنم: شکنجه است!

تا اینجایش به اندازه کافی تلخ هست باقی اش زهر است! زهر است!

به عنوان یک بشر، یک کتاب، باید اقرار کنم دوست دارم خواننده ام یک زن نه، یک ماده باشد! چنان که هر مرد نه، هر نر دیگری! چرا تلخ تر است؟ اگر تا اینجا صحبت از روح خدایی و نیازهای متعالی آسمانی و روحانی بود، از این جا به بعدش حرف از نیاز حیوانیست! و تنها آن هایی حرفم را می فهمند که هنوز به ابتذالِ زندگی روزمره نیفتاده اند. مخاطب من، بعد از خودم، آن هایی هستند که ذره ای از تعالی روحی و عطش بی نهایتِ بی نیازی(!) را در وجودشان نگه داشته اند. باقی آدم ها به حرف هایم می خندند. مخاطب من آن هایی هستند که معنی این کلامِ هدایت را می فهمند که :

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید».

و من اگر همیشه عشق به هدایت را در دل دارم، نه از توافق افکارم با افکارش و نه از بابت نبوغ حیرت انگیزش در نویسندگی، که فقط و فقط از بابت پی بردنش به پوچی و بی هدفی و غیرقابل تحمل بودن و تضاد تهوع آور زندگیست. همان چیزی که شریعتی از آن به تراژدی الهی نام می برد و خداوند چه زیبا و دقیق گفته که : لقد خلقنا الانسان فی الکبد ، همانا انسان را در سختی آفریدیم.

 

آری! اینگونه به ابتذال می کشاندت خداوند! پس لطفا" شاخ و شانه نکش! سرت را پایین بینداز. دستوراتش را اطاعت کن و همواره زیر لب زمزمه کن: اوست قادر متعال!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۱
msa


دریافت
حجم: 142 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۱۸
msa

مانده ام بروم دستشویی یا بنویسم!

می نویسم!

قتل عام کلمات بس است! بس که کلمات را کشته ام گلویم بوی گند جنازه می دهد. فقط نازی ها نبودند که ...! ما همه مان جانی هستیم. حداقل اکثرمان!

چندنفری هم بوده اند که جانی نبوده اند. و تاسف آن جایی گلوی آدم را می فشرد که همه ی جانی ها، از آن های دیگر، از آن چند نفر، هراس دارند! ازشان دوری می کنند! ازشان می ترسند!

 

مشخصات کتاب را نگاه کردم. 1920 تا 1994! بوکوفسکی هم مرده! برادرم مرده! قبل از این که مشخصات کتاب را بخوانم، با خودم گفتم اگر زنده باشد، هر طور شده تا 10 سال بعد پیدایش می کنم. و در آغوشش آرام خواهم گرفت.

من آدم حسودی هستم! هر وقت می بینم فرد دیگری هم شعرهای برادرم را زمزمه می کند حالم گرفته می شود! می خواهم فقط برای خودم باشد!

  بهشتِ من می دانی کجاست؟!

خدایا می خواهم کمکت کنم رامم کنی! می گویند از رازِ دلِ آدم ها خبر داری! نمی دانم راست است یا نه! به هرحال من بهشت دلخواهم را برایت فاش می کنم و دوست دارم تصور کنم که...!

جانی ها محکومم خواهند کرد! سرم را روی دارِ اعدام می بینم.

بهشت من آن جاییست که فردینان، چارلز، صادق، زیگموند، ... نه! روی بودن فروید شک دارم، شاید حتی یونگ را ترجیح دهم! بهشت من آنجاییست که فردینان، چارلز، صادق و همه ی غیر جانی های تاریخ بشر، همه شان، همه ی آگاهان به تنهایی و ابتذال و تباهی اجباری بشر، همه ی عاشقان عدم دور هم نشسته اند.

قلیانی آن وسط است. من و صادق نوبتی قلیان می کشیم! آن های دیگر هم همه یا ویسکی در دست دارند یا پیپ و سیگار بر لب! و از تجربیاتمان برای یکدیگر می گوییم. و از تصورتمان! در حالی که همگی لبخندی تلخ بر لب داریم! تلخ! تلخ چون...! و بحث می کنیم و هر کس که صحبت می کند، بقیه به نشانه ی تایید سر تکان می دهند. بعد صادق سگ ولگردش را می خواند و همه کف می زنند.

نه! من هرگز خودبزرگ بین و زیاده خواه نیستم! من از همه شان کمترم! اصلا" من را اشتباهی در این جمع راه داده اند! اشتباهی به بزرگیِ ...!

و بعد همه با هم تصمیم می گیریم ادامه دهیم یا نابود شویم! خدا مهربان شده! اجازه می دهد عدم خودمان را انتخاب کنیم! با هم قول و قرار گذاشته ایم که با هم تصمیم بگیریم!

و آن طرف تر حورالعین ها در دستان مردان با ایمان آرام گرفته اند و ما آب دهانمان را روی زمین تُف می کنیم.

جانی ها ازمان می ترسند و چه چیز از این بهتر!

1/1/93

20:18

 ---------------------------------------------------------------------------------------------

البته ما خیلی بیشتر از این چند نفر بودیم. شاید چیزی حدود ده-دوازده میلیون نفر در تمام تاریخ. اما یک حلقه ی تصمیم گیری تشکیل داده بودیم که برای همه تصمیم بگیرد. اولش دکتر شریعتی را در حلقه تصمیم گیری راه ندادند. گفتند نفوذیست. بعد من شعر "من چیستم" ِ دکتر شریعتی را برایشان خواندم و همگی در حالی که کف می زدند، اجازه دادند او هم وارد شود.

ما تصمیممان را گرفته بودیم. از سافو خواستیم که متن بیانیه را برای خدا قرائت کند. بیانیه با شعری از من آغاز می شد. که :

 

من نگویم قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید         بلکه گویم که مرا از قفس آزاد کنید

محضر حق باری تعالی ...

 

 

بیانیه تمام شد. بعد خدا رو کرد به فرشته هایش و گفت: یادتان هست آن روزی را که گفتم: " من در زمین خلیفه ای می آفرینم" و شما گفتید:" آیا کسی را می آفرینی که در آنجا فساد کند و خونها بریزد ، و حال آنکه ما به ستایش تو تسبیح می گوییم و تو را تقدیس می کنیم؟ "  دیدید که: "من می دانم آن چه را شما نمی دانید." (آیه ی 30- سوره ی بقره)

و در حالی که لبخند رضایتی بر لب داشت، خدا را می گویم، به سمت ما آمد. و من تمام جسارتم را جمع کردم و گفتم خداوندا می خواهی چه کنی؟ گفت: بار امانت را از دوشتان بر می دارم.

 

و لحظه ای گذشت و لحظاتی. اتفاقی افتاد. نمی دانم چه بود! برگشتیم، لحظاتی در چشمان یکدیگر نگریستیم. یکدیگر را غریبه یافتیم . گویی هیچ سنخیتی با هم نداشتیم. نمی دانستیم چرا دور هم جمع شده ایم. همه از هم گریختیم و هر یک در آغوش حورالعینی آرام گرفتیم!

 

14/3/93

20:48


همینطور بخوانید این را :http://khatkhaty.blog.ir/1392/07/23/%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%88

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۴۸
msa