دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

دارد از روبه‌رو می‌آید. آهسته اما مصمم راه می‌رود. دست چپ‌ش را به پشت کمرش گرفته و دست راست‌ش را برای حفظ تعادل بالا آورده. می‌لنگد و شکم‌ش را جلو داده. کنجکاو می‌شوم که دنبال‌ش کنم. لباس نارنجی رنگ‌ش از زیر مانتوش پیداست. کلی کار دارم و نمی‌خواهم وقت‌م را به دنبال کردن او بگذرانم. ولی به‌ش که می‌رسم، برمی‌گردم و دنبال‌ش می‌کنم. آن‌قدر در گام برداشتن‌ش مصمم است که پاهای من را هم مال خود می‌کند. همین‌طور دارد می‌رود. با کسی چشم توی چشم نمی‌شود. اگر هم نگاه‌ش به نگاه کسی بخورد، همان اندازه بی‌اهمیت به‌ش نگاه می‌کند که به دیوار.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۱
msa
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۲
msa

آه طره! آه طره! از چه برایت بگویم؟! آدم‌ها چه‌قدر زیادند! چه کلاهی سرمان رفته! نباید اینقدر زاد و ولد می‌کردیم! چگونه باید تحمل کنم این همه درد و رنج را؟! چه طور خرد نشوم وقتی نگاه خسته‌ی پدر معتادِ بی کار به دخترش را می‌بینم؟! چه طور انتظار داری نمیرم وقتی می‌بینم شور زندگی در چشمان‌ش و در چشمان زن زشت‌ش همین طور دارد بخار می شود و می‌رود توی چشم من، توی چشم تو، توی چشم آن مرد خوش‌تیپ که با دیدن این صحنه به خودش و به همسرش افتخار می کند!


آه! حقا که کلام قاصر است! هرچه بگویم خراب‌ش کرده‌ام! همان به‌تر که بعضی دردها هرگز به کلام نیایند. چه اینکه ارزش هرکس به اندازه‌ی حرف هایی‌ست که برای نگفتن دارد.

آه طره توی یکی از همین اتوبوس ها نشسته ام. توی یکی از همین ها نامه ی اول را به‌ت نوشتم. داشتم همین آهنگ را گوش می دادم! تقریبن صندلیم هم همین حدود بود، وسط های اتوبوس. البته این بار مستقیم به ....

 

آه طره! آه طره! این حرف ها را فراموش کن... این آدم‌ها را ببین! ببین که چه‌قدر زیادند! ببین که چه‌قدر شبیه مایند! همه‌شان همان‌طور رفتار می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور لباس به تن می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور عشق می ورزند که ما! ما در اعماق تاریخ فراموش خواهیم شد طره جان! می فهمی؟! ما هم مثل همه‌ی این‌ها از یادها خواهیم رفت... به مرور زیبایی تو پر پر می شود... دیگر نخواهی توانست که دلبری کنی... دیگر نخواهی توانست که جولان بدهی ... به مرور این سرمایه ی من از دست خواهد رفت! دیگر نخواهم توانست که بنویسم! دارم شبیه‌شان می‌شوم! دارم وارد بازی‌شان می‌شوم. دیگر نمی‌توانم مقاومت کنم... یعنی در واقع نمی‌دانم که باید چه‌کار کنم؟ بازی نکنم و به جایش چه‌کار کنم؟!


آه طره! آه طره! برای خودمان متاسفم! تراژدی یعنی همین! ما فراموش می‌شویم! ما را هیچ‌کس به خاطر نخواهد آورد... این توده را ببین! این توده ی ابله و احمق را ببین؛ ما داریم شبیه این‌ها می‌شویم و این گریه‌آور است.

آه طره! کاش دست‌ت را به من می‌دادی! من هر دوتامان را حفظ می کردم! از تو راه فراری نیست! من این را به سختی فهمیدم! من کلی هزینه دادم تا این را فهمیدم! ولی با تو راه فرار هست! با تو می‌توان از همه چیز فرار کرد. با تو می توان در میان این جماعت مسخره نفس کشید و نمرد! با تو می‌توان این بازی مضحک را ماست‌مالی کرد!


آه طره! آه طره! این نسل ما را با خودش در قعر تاریخ دفن خواهد کرد! آه طره! خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت خواهد داد... من می‌دانم... من می‌دانم و از این روست که حیرانم!


کجایی هِیزِل! کجایی هیزل گرِیس لانکِستر! کجایی که برای طره از ریاضیات بگویی؟ کجایی که برای‌ش تعریف کنی داستان کران‌ها را؟ کجایی که برای‌ش شرح دهی که چگونه یک کران کوچک بی‌نهایت عدد را در خودش جای می‌دهد؟! کجایی که برای‌ش توضیح دهی که چگونه یک کران کوچک می‌تواند برای زندگی یک انسان کافی باشد؟!

آه! کجایی علی! کجایی علی شریعتی! کجایی که برای طره بگویی از قصه‌ی آدم و حوا؟ و بگویی که چگونه "لحظه" وسعت "ابدیت" می‌یابد؟!


آه طره! آه طره! من و تو توی این روزمرگی داریم تلف می‌شویم! آه طره! بیا انسان‌های معمولی‌ای نباشیم! بیا پرواز کنیم تمام ارتفاع این کلام را که : "چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ت، ای دوری‌ت آزمون تلخ زنده به گوری..." و لمس کنیم عمق این شعر را که: "ای یار... ای یگانه‌ترین یار... آن شراب مگر چند ساله بود؟"

 بیا عاشق شو! حتا عاشق کسی جز من!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۲۵
msa

وقتی زندگی بر وفق ِ مراد ماست، آن قدر داریم لذت می بریم که از
معنای زندگی نمی پرسیم. اما وقتی زندگی به تقلاً و کشمکشی
کُشنده تبدیل می شود این پرسش بر سرمان آوار می شود، اما نه
به خاطر ِ اینکه دنبال پاسخ ِ این پرسش هستیم که " معنای زندگی
چیست؟" بلکه می خواهیم به مصیبت مان پایان دهیم . پس دغدغه ی
ما حل ِ مسئله ی معنای زندگی نیست. دغدغه ی ما حل ِ مشکلات ِ
زندگی ست.

....................................
از کتاب" پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است"

اثر"دنیل کُلاک" و "ریموند مارتین"


اگرچه این یک دیدگاه فلسفی‌ست، اما مشابه همین سخن را می‌توان در کلام روان‌شناسان هم یافت. در روان‌شناسی صاحب‌نظرانی وجود دارند که اساسن افسردگی را یک رفتار تدافعی می‌دانند. آن‌ها می‌گویند انسان‌ها وقتی احساس ناتوانی و خستگی شدید می‌کنند، برای مخفی کردن و موجه نشان دادن کمکاری‌شان، در اقدامی نسبتن آگاهانه، حالت افسردگی به خود می‌گیرند تا خودشان را از انتقاد اطرافیان مصون بدارند و لطف و مهربانی و دل‌سوزی و مراقبت آن‌ها را به دست آورند.


درست است که بسیاری از افسردگی‌ها و یا به تعبیر دیگر بسیاری از جست‌وجوهای بی نتیجه‌ی ما برای کشف معنای زندگی، از ضعف و کم‌کاری و ناتوانی ما نشات می‌گیرد، اما همیشه این‌طور نیست. با مراجعه به آثار گران‌سنگ و با ارزشِ ادبیات، فلسفه و هنر می‌بینیم که پدیدآورندگان آنان عمومن افرادی عمیق و غمگین بوده‌اند. کما این‌که می‌بینیم بسیاری از همین افراد عمیق و غمگین و افسرده افرادی فعال و پرکار بوده‌اند که بعضی‌هاشان ده‌ها کتابِ ارزشمند از خودشان برجای گذاشته‌اند. بنابراین اتهام کم‌کاری و خستگی و منفعل بودن و احساس ناتوانی در برابر مشکلات روزمره زندگی، لااقل برای نوابغِ تاریخ اتهامی نارواست.


 اکثر همین افسردگی‌ها و سرگردانی‌ها عمومن پس از گذشت یک بحران عمیق عاطفی به‌وجود می‌آیند، اما به هرحال باید پذیرفت که در بسیاری از موارد این احساس درماندگی از حد و اندازه‌ی یک بحران عاطفی بالاتر رفته و به فلسفه و هنر و ادبیات و یا عرفان و مذهب می‌انجامد. با این تفسیر یک انسان باید خوش‌شانس باشد تا به مشکلات غیرقابل‌حلی برسد که موجبات کشف‌های فلسفی و جست‌وجو برای یافتن معنای زندگی _که در واقع اساسی‌ترین و درست‌ترین سوالی‌ست که یک انسان باید از خودش بپرسد_ را فراهم کند.


در واقع این نکته که هر اندازه ما در تفریحات زندگی غرق می‌شویم و پول و سلامت و عشقِ جنسی به کمک‌مان می‌آید، رنج طاقت فرسای زندگی را از یاد می‌بریم، صحیح است. اما این به آن معنی نیست که زندگی فاقد رنج و غم و سختی‌ست، بلکه این به معنی سطحی بودن ماست. تنها انسان‌های عمیق‌ند که توانایی آن را دارند تا در اوج خوش‌بختی و کامرانی، عمق فاجعه را دریابند و همچنان غمین و زهرچشیده به نظر برسند. در واقع نزول مصیبت‌های کوچک و روزمره برای ما می‌تواند به مثابه‌ی یک فرصت باشد تا ما کوتوله‌های کوته بین، بر دوش بزرگان فلسفه و ادبیات و هنر بنشینیم و از آن‌جا نگاهی به دوردست‌ها بیندازیم. و اگر شجاعت‌ش را داشتیم، همان‌جا بمانیم و برای همیشه این منظره‌ی هراس‌ناک را نظاره‌گر باشیم. ما همه‌مان روزهایی را تجربه کرده‌ایم که از عشقی دردناک و یا از دست‌دادن هول‌ناک عزیزی جان‌مان به ستوه آمده و گاهن اشک‌مان روی گونه‌هامان لغزیده و بی‌کس و تنها به شعر و رمان و فلسفه و مذهب رجوع کرده‌ایم. اما همه‌مان شایستگی این را نداشته‌ایم که همان‌جا بمانیم. و با گذشت زمان از دوش غول‌ها پیاده شده‌ایم و یا به یاری منجی انتحار پایین پریده‌ایم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۹
msa