دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

نمی خواهم فلسفی شوم ها! اصلا"مدتیست از خودم بدم می آید وقتی فلسفی می شوم! ولی ... ولی ... ولی زندگی کنیم که چه؟! یادم می آید بارها افرادی را دلداری داده ام. افرادی را گاها" چنان از چاه یاس و ناامیدی و روزمرگی به قله های تلاش و استواری رهنمون کرده ام که خودم از درخشش چشمانش و محکم شدن دستانش حیرت زده شده ام! بارها افرادی را به نماز خواندن و قرآن خواندن راهنمایی کرده ام و چندین نفر را از گناه گردانده ام. به ده ها نفر کمک کرده ام که اندکی شکمشان سیر شود و به زیستن ادامه دهند.
هنوز هم اگر گدایی گوشه ی خیابان ببینم یا دوستی افسرده و ناامید دست یاری طلب کند بی تردید به سویش میشتابم چرا که بشر را تنها میبینم و اگر بشر دست بشر را نگیرد، ... ! اما... اما... به حق سوگند دیگر طاقت ندارم! طاقت خودم را ندارم! از خودم بدم می آید! از دنیا بدم می آید! از این همه تضاد حالم به هم می خورد! گاهی خودم را سرزنش می کنم که چرا دستش را گرفتی؟ چرا کمکش کردی؟ چرا امیدش میدهی؟! چرا به راه خودت رهنمونش می کنی؟ مگر نه این که ته اش پوچی است؟! ته اش یاس است؟ می گذاشتی بمیرد!
می گویند آدمی سخن از پوچی میزند، سخن از افسردگی میزند، حالت یاس به خود می گیرد،  غمگین می شود که سرپوش بگذارد بر کمکاری هایش! که دلسوزی دیگران را به خود جلب کند. اما نه! همیشه این نیست! گاهی آدم واقعا" افسرده می شود! گاهی آدم حقیقتا" به بن بست می رسد.
یادم هست یک شب با خودم میگفتم، مگر آدم سالی چندبار افسرده می شود؟ چرا خودت را خلاص نمیکنی؟ خلاص که می گویم نه یعنی بهشت! راستش من احتمال بالایی می دهم پس از مرگ عدم باشد. من به امیدم عدم ام! حال آن که پس از مرگ چه عدم باشد چه آخرت، دیگر طره آنجا نیست!
یادم هست چندماهی به هر چیزی که فکر می کردم ته اش میرسیدم به بحث اختیار! یعنی با خودم که دیالکتیک می کردم ، گاهی حتی می نوشتمشان، بعد از چند صفحه می رسیدم به بحث اختیار! و نیمه کاره رهایش می کردم. حالا مدتیست به هرچیزی که فکر می کنم نهایتش می رسد به طره!
مرده شور آن چشمان اغواگرش را ببرند! مرده شور اندام ظریفش را ببرند! مرده شورش را ببرند که از قله های رفیع یک انسان کامل و مغرور و قوی من را به اعماق دره های ضعف کشاند! هیچگاه در زندگیم به اندازه ی اوقاتی که میبینمش احساس ضعف نمی کنم! آفرودیت عوضی!
حالم از خودم از طره از دنیا از آخرت از همه از همه به هم می خورد! زندگی را بالا آورده ام! عشق را نیز هم! امید را بالا آورده ام! انسانیت را نیز هم! تک تک کلمات را بالا آورده ام! تمامی خوردنی ها را بالا آورده ام! هر آنچه در دایره ی هستی و تصور گنجد را بالا آورده ام! من خودم را بالا آورده ام!
میدانی غریبه، شبیه سگ ولگرد هدایت شده ام! بی خدا! و بی کسی که احساسم را بخواهد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۰۱:۲۲
msa

ما قریب به هفت میلیارد نفریم. برای شش میلیارد و نهصد و نود و نه هزار و نهصد نفر به دلایل مختلف، مسئله ی عشق تو مطرح نیست. ده تایمان عاشق توایم و الباقی احمق اند!
هر کدام نه تای دیگر را میشناسیم، اما هیچکس این را افشا نمی کند. هیچکس افشا نمی کند که می خواهدت. هر کس به خون دیگری تشنه!
شبی خواب دیدم دستانم را در حالی که در گیسوان پریشانت فرو رفته بود. و میدیدم اشک شوقی که از چشمانم و از چشمانت جاری شده بود. کمی که گذشت دیدم ریزش نرم اشکت به گریه بدل شد. بعد ناگهان برخاستی و در حالی که گوشه های لباس نارنجی رنگت را گرفته بودی، دویدی سمت درب و من ناگهان از خواب برخاستم در حالی که قطرات عرق از پیشانی ام می چکید.
همین که هراسان برخاستم دیدم او را که دشنه به دست داخل می شد و با شنیدن صدای نفس نفس زدن من گریخت. من شناختمش اما به روی خودم نیاوردم.


نمی دانم باید چه کنم! نه! می دانم اما می ترسم. باید خودم را بکشم. باید خودم را بکشم و رقابت را سبک تر کنم. من خودم را خواهم کشت نه برای این که نمی توانم تو را به دست بیاورم، خودم را خواهم کشت زیرا که می خواهم نشان دهم به خدا انسانیتم را. و اگر این کار را نکنم، فرق من با او در چیست؟!


من خودم را کشتم... ! رقابت سبک شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۸
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۱۴
msa

در طبقه ی دوازدهم و در آستانه ی چهل و هشت سالگی رو به غروب نشسته ام و استکان چای سرد از دهان افتاده ام را سر می کشم. و به گذشته فکر می کنم و حسرت می خورم. حسرت تمام بوسه هایی که از لبانم دریغ کردم و تمام کلماتی که زبانم را از بیانشان باز داشتم و تمام مسیرهایی که دست در جیب طی کردم. کودکی را با عقده ی داشتن آدم آهنی سپری کردم و جوانی را در عطش دستان زیبا رویی که هر روز میدیدمش و حالا در آستانه ی چهل وهشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان، رو به سقوط نشسته ام و مرور می کنم چهل و هشت سال عذابی را که کشیده ام. تنها انگیزه ی زندگی ام را، خانواده ام را از دست داده ام و تنها و سرگردان خود را می یابم در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم  در حالی که لذت نوازش سر و گردن دختری را تجربه نکرده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم در حالی که لذت بازی با آدم آهنی را نچشیده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم و ای کاش پا به شصت و هشت سالگی می گذاشتم. نه! من سرسخت تر از آنم که در شصت و هشت سالگی بمیرم. کاش پا به هشتاد و هشت سالگی می گذاشتم. و وسوسه می شوم. چهل سال! چهل سال زمان کمی نیست. اما نه! کدام دختر وسوسه انگیز بیست و چند ساله ای...! آه! من چه اندازه خودخواهم! دختر بیست و چند ساله! خنده دار است! اما آیا من خود خواهم؟!


 چه اهمیت دارد. بر فرض که من تمام آن لذت ها را تجربه کرده بودم. حال امروز من چه تفاوتی می کرد؟ هیچ! هیچ! هیچ تفاوتی نمی کرد. از تمام آن لذت ها امروز جز خاطره ای بیش باقی نمانده بود. من باز هم در آستانه ی چهل و هشت سالگی قرار داشتم و باز هم هیچ دختر بیست و چند ساله ی وسوسه انگیزی حاضر نبود عصرش را با من سپری کند. می دانی، در آستانه ی چهل و هشت سالگی حال هر کسی همینجور می شود. آستانه ی چهل و هشت سالگی خیلی حس بدی دارد.آستانه ی چهل و هشت سالگی زمان مرگ هوس است. مخصوصا" که ...! مخصوصا" که به دنیای پس از مرگ هم امیدی نداشته باشی!
من در آستانه ی چهل و هشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان رو به سقوط نشسته ام و در حالی که چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم  به آینده می اندیشم. و من همیشه فریب آینده را خورده ام! و هرکسی در زندگیش بارها فریب آینده را خورده است. اصلا" آینده برای این است که آدم فریبش را بخورد. آدم اگر فریب آینده را نمی خورد که در همان هیجده سالگی همان اولین روزهایی که عقلش کمی، کمی شکل گرفته بود، خودش را خلاص می کرد. در آستانه ی چهل و هشت سالگی به آینده فکر می کنم. به چهل سال ِ تهی! به چهل سال روزمرگی! به چهل سال کسالت، خستگی، حسرت و تنهایی! و به بعد از چهل سال! به مرگ! به مرگ فکر میکنم و نوک انگشتانم یخ می زند. و به دنیای پس از مرگ و به آرزوی عدم!
و بر میخیزم و می روم روی بالکن در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم و استکان چای سرد از دهان افتاده را پرت می کنم سمت خیابان و بعد می روم دنبالش...!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۵
msa