دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

آه طره! آه طره! چند روز است که مرتب تصویر لپ‌هایت توی ذهن‌م مرور می‌شود. حدس می‌زنم تقصیر نادر ابراهیمی‌ست با این شعر مصورش که در قالب رمان بروز یافته، "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" . آه طره من حتی اسم‌ت را هم به خاطر نمی‌آورم؛ برای همین است که طره می‌نامم‌ت. دل‌م برای لپ‌هایت تنگ شده. دوست دارم باز هم با هم وسطی بازی کنیم و من آن‌قدر به رگ‌های روی لپ‌هایت خیره شوم که متوجه آمدن توپ نشوم؛ که از لذت این‌که من را زده‌ای جیغ بکشی.

دل‌م برایت تنگ شده! برای تو، برای آن محله، برای نگین، برای محمد، برای پریا و برای بقیه که اسم‌شان را به خاطر ندارم. صبح‌ها که پدر و مادرم سرکار می‌رفتند و سارا هنوز به دنیا نیامده بود و من تنها توی خانه حوصله‌ام سر می‌رفت، دو ساعت تمام با انواع چاقوها و کلیدها و سیم‌ها با قفل دروازه ور می‌رفتم که به کوچه یرسم و کوچه یعنی تو! یعنی وسطی، یعنی رگ‌های روی لپ‌هایت!

یادش به خیر آن روز را که پریا با دوچرخه‌ی درب و داغانش رفت توی ژیانِ عبوری و پدرش از ژیان خسارت گرفت! یادش به‌خیر آن روزها که با بچه‌ها مسابقه دوچرخه سواری می‌گذاشتیم و من هر وقت تو توی کوچه بودی اول می‌شدم.

 

آه! چیز زیادی یادم نمی‌آید! و این تاسف آور است. فراموشی طره! فراموشی! فراموشی تلخ‌ترین تجربه‌ی انسانی‌ست. اشیا سر جای‌شان می‌مانند، هنوز اداره‌ها ساعت سه تعطیل می‌شوند، من هستم، تو هستی، آن خانه و آن محله هست، اما برای ما معنی‌شان را از دست داده‌اند.

فراموشی طره! فراموشی تلخ است. برای مادری که تمام عمر ایثار کرده تصور این‌که بعد از مرگ‌ش فراموش خواهد شد کشنده است.

 

برای دختری که پاک‌ترین احساسات نوجوانی‌ش را با پسری گذرانده و در موارد زیادی خطاهای بزرگی مرتکب شده و اعتماد زیادی کرده، تصور این‌که آن پسر این‌جا و اکنون دارد با دختر دیگری همان حرف‌ها را می‌زند و او را فراموش کرده جانکاه و کشنده است.

ما فراموش می‌شویم طره! من حتی اسم‌ت را هم به خاطر ندارم. ما می‌میریم و در مراسم خاک‌سپاری‌مان کسانی هستند که می‌گریند اما آن‌ها نیز به زودی خواهند مرد. ما فراموش می‌شویم. این زمین دیگر ما را به خاطر نخواهد آورد. بیا بگرییم به احترام تمام آن‌هایی که اکنون هیچ‌کس به خاطرشان نمی‌آورد.

 

ما محکوم به ندامت‌یم. محکوم به شکستیم. ما محکوم به فراموشی هستیم. محکوم به مرگ. ما را کسی کشف نخواهد کرد. ما همین‌طور مجهول می‌میریم. توی این خاک دفن می‌شویم و درختان از ما تغذیه خواهند کرد. نه این دانش‌کده ما را به خاطر می‌سپارد، نه این ولی‌عصرِ خسته و نه این دوستِ هم اتاقی.

 

امروز در پاریس صد و پنجاه نفر کشته شدند. صد و پنجاه انسان طره! صد و پنجاه انسان با صد و پنجاه روح و روحیه و هدف و برنامه و همسر و دوست و آشنا و صد و پنجاه برنامه‌ی اقتصادی کوچک و بزرگ و صد و پنجاه کمد لباس و صد و پنجاه... صد و پنجاه انسان طره! صد و پنجاه! هنر اعداد را ببین که چه‌طور همه‌چیز را خلاصه می‌کند. صد و پنجاه! خنده‌دار است! می‌توانست هزار و پانصد باشد و برای من و تو گفتن هزار و پانصد با گفتن صد و پنجاه فرقی ندارد.

 

ما توی این اعداد وحشتناک و بیم‌آفرین گم شده‌ایم. کوتاه بگویم طره، ما هیچ‌یم هیچ! هیچ!

این ساختمان‌ها سرجای‌شان می‌مانند و به ما زل می‌زنند؛ خورشید هر روز سر وقت طلوع می‌کند و هنوز پاییز که می‌شود باران می‌بارد اما ما همه‌چیز را فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم و فراموش می‌شویم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۲
msa

زن‌ها را باید از دور دید

یا از نزدیکِ نزدیک

حدِ میانه شایسته نیست

حدِ میانه شایسته نیست

منطق‌‌م نهیب‌م می‌زند که آهسته‌تر هیچ چیز این اندازه مطلق نیست؛

همیشه باید در میانه زیست

اما شهودم شهادت می‌دهد که

زن‌ها را باید از دور دید

یا تنگ به آغوش کشید

حد میانه شایسته نیست

حد میانه شایسته نیست


دانستن ابن‌که مردی در رویای اوست

زن را فاسد و بیمار می‌کند

و دانستن این‌که زن این رویا را فهمیده و این نگاه را شناخته

مرد را هم

پس

زن‌ها را باید از دور دید

یا از نزدیکِ نزدیک

حد میانه شایسته نیست



پی‌نوشت کاملن نامربوط:

همین الآن اینو بین پستای حرف بزنِ سمپادیا دیدم و کلی ... کلی یه جوری شدم!


"همینطوری از هم دورتر و دور تر میشیم تا آخرش از اونور زمین دوباره برسیم به هم

× دلم واست تنگ شده   واسه خودت و تلفنی حرف زدنایی که بعضی وقتا حتی از 3 ساعت هم بیشتر میشد
و بوی ادکلنت   که رسما روانی کننده اس    که نشده یه جایی باشه و همون موقع تکست ندم بت

و حرف و اتفاقی از دانشگاه نبود که واست نگفته باشم

و همه اش دارم به خودم میگم مال اینه که این ترم این همـــــه سرمون شلوغه و از زمستون مثل قبل میشیم باز  و تو هم تأیید میکنی، با یه ناراحتی واضح ته صدات

گوله ی غصه شدیم

پ.ن:  برف میومد دانشگاه امروز   11 آبان و برف"


پی‌نوشت کمی مربوط به پی‌نوشت بالا:

امروز توی مطب دکتر پیرمردی را دیدم که لبش می‌لرزید و جز به کمک عصای چهارپایه‌اش و هم‌یاری یکی دو نفر دیگر و با سرعت کم‌تر از ده متر در دقیقه نمی‌توانست راه برود! دل‌م برای خودم سوخت! البته که آن اطراف پیرمردهای دیگری هم بودند که شوخی می‌کردند و سرحال بودند. اما وقتی خواستم با خودم منطقی باشم، دیدم که چهل سالِ بعد اگر قرار باشد من جای یکی از آن پیرمردها باشم، آن پیرمرد همان پیرمردِ با حداکثر سرعت ده متر در دقیقه خواهد بود. خوب می‌دانم که ممکن است با این حرف‌ها بخواهم وارد فضای یاس و غم بشوم؛ اما راست‌ش با این ماجرا کار دیگری دارم. خیلی وقت است که مراقب خودم هستم که باز به آن حال و هوای ترم چهار و پنج باز نگردم.

این‌که من پیری خوبی نخواهم داشت، صرفن یک تصور غم‌ناک نیست. برای کسی که توی بیست سالگی با رماتیسم سر و کله میزند و یک دوره‌ی افسردگی حاد را پشت سر گذاشته و خودش خوب می‌داند که روح‌ش زخمی‌ست و کلی عقده توی کوله‌بارش دارد، این تصور که در شصت سالگی به زور بتوند راه برود، به هیچ وجه تصور بدبینانه‌ای نیست.

داشتم فکر می‌کردم که من توی آن سن، چه‌قدر حسرت با خودم خواهم داشت... چه‌قدر صحنه و تصویر است که با دیدنش، آه می‌کشم... چه‌قدر کارها هست که انجام نداده‌ام... چه‌قدر جنبه‌های مرده توی شخصیت‌م دارم که همیشه حسرت شکوفا نکردن‌شان را می‌خورم...

توی همین فکرها بودم که یکی از همان پیرمردهای خوش‌حال آمد و به صحبت‌م گرفت.

چند وقت است که توی سالن مطالعه آن دختر دوست‌داشتنی نرم‌افزاری را می‌بینم که با آن پسر خوش‌تیپ و دوست‌داشتنی هر یکی دو ساعت یک بار جهت رفع خسته‌گی روی پله‌ها می‌نشینند و چای می‌خورند. چه‌قدر دوست‎‌شان دارم. دارند زبان می‌خوانند... دارند می‌روند که کشور دیگری را ببینند و درس بخوانند و هم‌دیگر را جست‌وجو کنند... دارند می‌روند که با هم شکوفا شوند.

می‌ترسم! می‌ترسم از این‌که در شصت سالگی وقتی پاهایم می‌لرزد و لب‌هایم و نمی‌توانم دست‌م را بالا بیاورم و توی مطب دکتر منتظرم تا نوبت‌م شود، چشم‌م به بیست سالگی پسری بخورد و نفس‌م بالا نیاید. 

می‌ترسم غریبه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۷
msa

1. چشم عضو مهمی‌ست!

هشدار: این قسمت خط‌خطی محض‌ است و برای کسانی که اتفاقی از این‌جا رد شده‌اند، جذاب نخواهد بود.

 

این حمید جدیدیِ خوش‌بخت کیست که این اندازه زیبا می‌سراید که: "درس زیاد می خواندم و هر جایی که برایم مهم بود با یک مداد زیرش خط می کشیدم "قانون اول نیوتن" همیشه یکی از سوال های امتحانی بود قانون جاذبه هم ... گفتم جاذبه ، یاد چشم های مادرم افتادم ، یاد چشم های بی بی ، یاد چشم های تو و چشم... عضو مهمی ست اگر نه زن ها اینقدر با دقت و رو به آینه زیرش با مداد، خط نمی کشیدند ..." به نویسنده‌ی این دو سه خط با تمام وجود حسادت می‌کنم.

خواستم که به رسم محرم هر سال از عاشورا بنویسم، دیدم که حرفِ جدیدی ندارم؛ یعنی دارم ها ولی دست‌هایم زیادی خسته شده‌اند، نمی‌توانم تفکرات‌م را بنویسم. تنها می‌توانم احساسات‌م را بنویسم. برای نوشتن احساسات، لازم نیست که تند تند بنویسی؛ چون خودت هم از قبل نمی‌دانی که میخواهی چه بگویی. دست‌ت را روی کی‌برد می‌گذاری و انگشتان‌ت را رها می‌کنی تا روی صفحه کی‌برد برای خودشان برقص‌ند. اما برای نوشتن از موضوعات عقلی باید فکرهایت را کرده باشی و بعد بنشینی و تند تند تایپ کنی. تو اگر باشی کدام را ترجیح می‌دهی؟ من که رقصیدن را به تایپ کردن ترجیح می‌دهم.

عصاره‌ی همه‌ی حرف‌هایم درباره محرم و عاشورا، همان یک جمله است که معلم‌م گفته که: " حسین بیش‌تر از آب تشنه لبیک بود؛ افسوس که به جای افکارش زخم‌های تن‌ش را نشان‌مان دادند و بزرگ‌ترین دردش را بی آبی نامیدند." حالا که فکر می‌کنم می‌بینیم نمی‌توانم سکوت کنم! فعلن نوشته‌های پارسال‌م را در ادامه مطلب قرار می‌دهم و سومین نوشته را هم تا اربعین خواهم نوشت.

نمی‌دانم چه اصراری‌ست از سمت مغزم که هی تکرار می‌کند که بنویس که: "مهمترین اتفاق محرم امسال، چشم‌های تو بود."

بیا نوشتم! خیال‌ت راحت شد؟

 

چشم... چشم... و چشم عضو مهمی‌ست! همه‌ی نگاه‌ها به چشم‌ها ختم می‌شوند! و چشم عضو مهمی‌ست! جلوی آینه بایستید و سعی کنید خودتان را ببینید! سعی کنید توی اندام خودتان. محل احساسات را پیدا کنید؛ سعی کنید پیدا کنید که روح‌تان کجا پنهان شده و این صدای پنهان که به‌تان فرمان می‌دهد کجاست؟ سعی کنید بفهمید که آن چه قسمت از اندام شماست که اگر از بین برود، شما هیچ چیز را نخواهید فهمید؟ ببینید که کدام عضوتان است که مخصوص شماست و در واقع خودِ شماست و به هیچ وجه قابل پیوند دادن از کسی به کس دیگر نیست؟ بی شک به چشم می‌رسید! و چشم عضو مهمی‌ست! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۲
msa