صد بار تو را گفتم، کم خور، دو سه پیمانه
آدم بیکار که میشود، عاشق میشود. آخر شبها وقت عاشق شدن
است. مثل همهی آدمهای قبلی و بعدی ما هم عاشق میشویم. عشق چیز ارزشمندیست. میصرفد
که برایش زندگی کنی. گیریم بهش برسی یا نرسی. گیریم حالت را خوب کند یا نکند.
در هر حال عشق تنها چیزیست که میارزد برای چشیدنش ادامه دهی. تکراری هم نمیشود؛
با اینکه قرنها میراث ادبی جهان پر است از شعر عاشقانه هنوز شعرهای عاشقانهی
زیادی هست که سروده نشدهاند. هنوز دوستت دارمهای زیادی توی گلوها منتظر متولد
شدنند. من روحم بارور شده. گلویم پر است از دوستت دارم. قلمم پر است از مضامین
عاشقانه و چشمانم پر است از زلهایی که باید به آرایش ظریف زیر چشمان کسی بزنم.
یک روح بارور مگر چیزی غیر از این است؟ یک نطفه که برای تولد بیتابی میکند. و من
هرچه بهش میگویم صبر کن، هرچه سر خودم را شلوغ میکنم، هرچه ذهن خودم را منحرف
میکنم، باز آخر شبهایی که برای فردایش کاری ندارم که روی زمین مانده باشد،
متوجهش میشوم. میفهمم که دارد خودش را به در و دیوار سینهام میزند.
گفتم که؛ آدم بیکار که میشود، عاشق میشود. لاکن نباید عجله کرد. تا آخرین لحظهی عمر میتوان برای یافتنش صبر کرد و امیدوار بود. اما امان از روزی که بفهمی اشتباه کردهای. روح بارور خطرناک است. نباید بارور شدنش را به رسمیت بشناسی. باید سرش را شیره بمالی. باید بگذاری بیشتر بارور شود. باید ریسک کنی و بگذاری بیشتر ارتفاع بگیرد. زندگی همینش خوش است. ریسک یعنی همین جان شما. هیجان یعنی همین. در واقع باید این نطفه را توی کف بگذاری. یک روز خودش، برای خودش کاری میکند. تا آن روز باید سرش را شیره بمالی. نه؟
پینوشت: منتظر باشید. میخواهیم به زودی به خانه جدیدمان کوچ کنیم؛ (اگر افتخار بدهید و اجازه دهید شما را همخانه خودم بدانم.) احیانن اگر فکر میکنید میتوانید در حد دو سه ساعت توی اسبابکشی کمکم کنید، بهم خبر دهید.