دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

هرچه می‌کشیم از ناخودآگاه‌مان می‌کشیم!

بلایی که "..." و "خط قرمز" و "درباره الی" و سریال‌های با محوریت عشق‌های تصادفی و یا عشق‌های غیرقابل تصور و آن مهمانی مزخرفِ هفت-هشت سالگی‌م و یا دورانِ مهدکودک و آن شوالیه‌ی قرمز و سیاه و نیز دوران تهوع‌آور راهنمایی سرم آورده‌اند، هیچ‌چیز دیگر نیاورده! حتی طره!


_خواستم که یک‌سری‌شان را لیست کنم که جلوی چشم‌م باشند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۳۱
msa

آن سینی چای را بیاور و بیا اینجا! بیا کنارم بنشین. ببین این پنجره چه نمای خوبی دارد!

بیا به ریش مردمان پرکار بخندیم. و برای تباهی نوع بشر اشک بریزیم. آه! چه تکراری‌ند مفاهیم! مفاهیم تکراری! آدم‌های تکراری! روزهای تکراریِ بی‌هدف!


بیا دست نرم‌ت را روی دست‌م بگذار و توی گوش‌م زمزمه کن که مگر می‌شود من و تو تباه شویم؟! به من بگو که مگر من می‌گذارم دستان‌ت تباه شوند؟! بگو که مگر ما می‌گذاریم روزی خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت بدهد؟!

بدون تو من چگونه این روزها را به سر بیاورم؟


بیا طره! بیا و به من بگو که تو هم به بی‌انجامی جان کندن آدم‌های خوب ایمان داری و به تهی بودن خنده‌هاشان. بیا و به من بگو که تو هم به چشمان معصوم کودکان معتاد می‌اندیشی و به دستان لطیف کودکان داعشی. و به اعتقادات فاسد پیرمردان شفاف و به کوته نظری جوانان امیدوار.


بیا طره جان! بیا دست نرم‌ت را روی دستم بگذار! بیا طره جان! بیا اینجا بنشین و مثل همیشه ران‌هایت را از چشمان‌م دور نگاه‌دار. دوباره به من یادآوری کن که ما با همه‌ی دیگران فرق داریم. باز هم زیر گوشم تکرار کن که ما مانند دو گیاه سبزیم که در بیابان بی آب و علفی تنها مانده‌ایم و ریشه‌هامان از فردوس سیراب می‌شوند. و در هوای ساکن کویر به تنها چیزی که فکر نمی‌کنیم گرده‌افشانی‌ست.


استکان چای را دستت بگیر و بگذار موسیقی و نقاشی سرمست‌ت کند. آن‌وقت بدون این‌که متوجه شوی، پنجره‌ها را می‌بندم. و فردا وقتی از خواب بیدار شدیم، با عجله کیف‌هایمان را برمی‌داریم و تا شب عین خر کار می‌کنیم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۹
msa

1. پلیز پیچیده‌ش نکن! اوکی؟! اتفاقی نیفتاده که!


2. سارتر می‌گوید : باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کرد.

یادم هست سافو در نمایش سقراط هم می‌گفت : از لحظه‌ای که احساس کنی مسئولیتی بر گردن توست، خودت را کشته ای!

اگر دو جمله‌ی بالا را کنار هم بگذاریم، باید بگوییم انسان در یک آن تنها می‌تواند یکی از سه کارِ زندگی کردن، قصه‌گویی و یا ادای مسئولیت را انجام دهد.

همین‌طور هم هست! مثلن یک ماه است که دارم با خودم کلنجار می‌روم که نوشتنِ چیزی را شروع کنم، دست‌م به‌ش نمی رود! می ترسم که زندگی‌م متوقف شود. و می‌دانم که می‌شود!

البته یک چیزی هست که نباید در هر شرایطی فراموش کرد و آن این است که هرسه‌ی این‌ها پوچ است! نمی‌دانم شاید هم اشتباه ‌می‌کنم...


3. چه‌‌قدر آرزوهام به نسبت یکی دو ماه پیش عوض شده! بدمم نمی‌یاد ازت!


!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این بدمم نمی‌یاد ازت رو من نوشتم؟!!!! روی چه حسابی؟! به چه دلیلی؟!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۲
msa

راست است که می گویند جوینده یابنده است!

راست است که می گویند برای هرچیزی باید هزینه بدهی!

یک ذره دیگر کار دارد...

فهمیدم دردم چیست! آی ام سولوینگ ایت!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۸
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۲
msa

من تمام لذت م در چشمان پسرک افغانی توی اتوبوس وقتی به دختر زیبای توی لکسوس نگاه می کند و تمام نشاط م در سینه ی دختر زیبای توی لکسوس وقتی نامزدش شیشه ی ماشین را بالا می کشد تا نگاه کنجکاو افغانی، پشت شیشه ی مشکی گیر کند. و تمام حسرتم در چشمان خودم!


خدایا من تمام بغض م در گلوی کودکی که تمام دوستان ش با بی رحمی طردش کرده اند و تمام لذت م در اندام زنی که از فشار فریاد می کشد و می خندد. و تمام آه م در گلوی پسری که در جشن ازدواجِ معشوقه اش با دیگری، شرکت کرده.


خدایا من تمام نگرانی م در نگاه پدری که دخترش را روانه ی غربت می کند. و تمام تهوع م در دهان مادر کنیایی وقتی با شکم گرسنه، از زندگی(یا گرسنه از زندگی!) سیر شده. و تمام خشونت م در دستان سرباز جنگی وقتی ماشه را می فشارد. و تمام محبت م در دستان دختر پست مدرنی که همزمان با فشردن شاتر پاستیلی از جیب ش بیرون می آورد؛ وقتی به کودک فال فروش خیره شده.


خدایا من تمام انسانیت م در سینه ی شریعتی وقتی کویر را می نویسد. و تمام مسولیت م در دهان ش وقتی سخن می گوید. و تمام افسردگی م و تمام دل زدگی م و تمام سیاهی م و تمام نومیدی م و تمام تعلیق م در قلم صادق وقتی بوف کور را می نویسد و تمام ناتوانی م در جسم و روح اسکار شیندلر وقتی که به خودروش نگاه می کند. و تمام نجاست م در چشمان بچه پولدار تهرانی وقتی به خودروش نگاه می کند.


خدایا من تمام جهانم! مگر نه این که هر آن چه که درک می شود، هست ؟!  پس اگر ادراکی نباشد چیزی هم نیست.  با مرگ م همه چیز تمام می شود. خوب و بدش با هم تمام می شود. لذت و زجرش با هم رخت بر می بندد از خانه ی روح م ... خانه ی روح م؟!


خانه ی روح م؟! خانه ی روح م؟! من خانه ی روح م؟! مگر نه این که خودت گفتی از روح خود در سینه ی شما دمیده ام؟!

مگر نه این است که هر آن چه من اراده کنم را تو اراده کرده ای؟ و مگر نه این است که من نمی توانم چیزی خارج از اراده ی تو را اراده کنم؟!


پس من خدایم! خدایم و بار مسئولیت بر دوشم سنگینی می کند. و چه زیبا می گوید معلم عزیز تر از جان م و رفیقِ هم درد م و مونسِ شب های تنهایی م که :

"... این سخنان همه گواهی می دهند که در انسان خدا نهفته است. گل آن را فروپوشیده است. انسان یک موجود طبیعی است که روح الهی را در خویش پنهان دارد. این تنها موجود ثنوی هستی ست. خدا آگاهی و اراده و آفرینندگی مطلق است، طبیعت نظامی فاقد مطلقِ اراده و احساس و ابداع و آدمی تنها موجودی نیمه خاک- نیمه خدا و شگفتا! جمع دو نقیض! جمع دو مطلق! جمع دو بی نهایت. چه تعبیری بلیغ تر از آن چه قرآن گفته است: <<انسان، روح خداوند و لجن رسوبی زمین>>

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۳ ، ۰۱:۲۵
msa

من اول یک جفت چشم بودم

بعد

گریستن را آموختم

بعد 

دست و پا در آوردم

و آموختم که

از تمام خودم استفاده کنم

گریستم و خندیدم و کار کردم 

گریستم و خندیدم و کار کردم 

گریستم و خندیدم و کار کردم

اما 

هنوز یک جای کار می لنگد

من به جز خودم، تمام تو را هم می خواهم

من تمام تو را هم می خواهم چرا که هراس گام نهادن در این راه بی فرجام 

به تنم رعشه می اندازد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۱
msa

تو را می بینم که این بار در چهره ی دختری دیگر حلول کرده ای و قلب م را که در مشتم گرفته ام محکم تر فشار می دهم و رخ بر می گردانم و رخ برمی گردانی! و مرتب به خودم نهیب می زنم که تمام ش کن! تو قول و قرارت چیز دیگری بود. بعد به خودم لبخندی آرامش بخش می زنم و آرام میگویم حواس م هست.


فرشته ی خوش سیمای خوش سیرت تو کیستی که در چهره ی همه پدیدار می شوی و هیچ کدام شان نیستی؟! پس کِی دستان پر از انسانیت م دستان لطیف ت را خواهند گرفت؟ کِی نوبت با تو قدم زدن فرا می رسد؟ کِی عاشق می شویم و کار می کنیم و می خندیم و دست محبت به سوی هم نوعان مان دراز می کنیم؟ تو کیستی؟!


تو آن دخترک مغرور محله مان که سنجاب داشت و تند تند راه می رفت و کم حرف می زد، سارا! و آن آشنای دورمان که گونه هاش گل انداخته بود، منا و آن دیگری... همان همه چیز تمام خواستنی که بعداً تو زرد از آب درآمد، طره! و آن بانوی زیبای بیست و چند ساله ی شصت هفتاد ساله، ...! تو همه جا هستی! همه هستی و هیچ کدام نیستی! نه من هرگز سخت گیر و خودخواه نیستم! من فقط...


چه خوش حال م که نوشته هام را به نام جعلی طره نوشت م! هنوز هم به طره می نویسم! به طره ای که در سیمای بشری دیگر حلول کرده! و البته من و طره تمام این احساسات و نوشته ها را به تو مدیونیم، طره ی قدیمی و طره های قدیمی! و حتی بالاتر از این ها من خودم را به شما مدیونم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۶
msa

 



باورت هست که من پیرزنی را دیدم که به من گفت دل ش حرف زدن می خواهد؟!


به نظر میرسد یکی از مهم ترین عوامل خوش بختی داشتن مخاطب است! مخاطب داشتن در کنار مقبولیت دو عامل مهم غیرقابل تفکیکِ احساس خوش بختی ند. تا حدی که می بینیم سایر عواملی که در ظاهر از عوامل اصلی خوش بختی به نظر می رسند خود ابزاری برای این دو عامل اصلی هستند. پول و پرستیژ و سواد و آگاهی، همه و همه در خدمت جذب مخاطب و ایجاد مقبولیت درمی آیند و به خودی خود دارای ارزش چندانی نیستند. چه کسی دوست دارد بهترین کت و شلوارش را بپوشد و با سانتافه اش در خوش آب و هوا ترین جزیره های دنیا براند و وقتی به ویلای ساحلی اش رسید کتاب هایش را ورق بزند و بخواند و بنویسد و هیچ کسی هم سرش را برنگرداند تا با حسرت به او نگاهی بیندازد یا خدمت کار هتلی برایش تا کمر خم نشود و کتاب هایش را کسی نداند که چه کسی نوشته است؟!


اگرچه اندکی از بحث اصلی دور می شوم اما دوست دارم باز هم تکرار کنم که برای دیگری زندگی کردن ویژگی بشر است! هیچ کس برای خودش نمی نویسد، برای خودش کار نمی کند حتی هیچ کس برای خودش زندگی نمی کند. و به همین علت است که می بینیم در صدر عوامل خودکشی گسستگی  پیوند های اجتماعی رخ نمایی می کند.


دوست من اگر تو هم مثل من به تنهایی می اندیشی، بگذار بگویم ت که شدنی نیست! آسیب پذیر باش! بپذیر که زندگی ت جز با وجود دیگری معنا نمی شود.


از این نظر نویسنده ها و سخنوران خوش بخت ترین افرادند! و بعداز آن ها و در شکلی دیگر عاشقانی که به معشوق شان رسیده اند.

ای همه ی نویسنده ها و سخنواران و نگارندگان و فیلم سازان و عاشقان به وصال رسیده که کلامتان ارزشمند است و کسی برای حرف تان تره خرد می کند از شادی به آسمان چنگ کشید و نوای دل نشین فرشتگان نگهبان را بشنوید که شما را به بهشت خوشامد می گویند و به ریش داعشی های در آغوش حورالعین آرام گرفته قاه قاه بخندید و از شدت تاسف بالا بیاورید!


من پیرزنی را دیدم که نگاه خیس ش را در نگاه م دوخت و گفت تنهایم... دل م حرف زدن می خواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۹
msa
خیلی خوش حال م که نوشته هامو می خونی.
 اوایل می خواست م آدرس وبلاگ رو به کسی ندم ...ولی بعد ش فکر کردم که آدم نمی تونه برای خود ش بنویسه! همون طور که نمی تونه برای خودش زندگی کنه...! و این یکی از بزرگترین کشف هام بود ...

بگذریم! می خواستم بگم که اگه می خونید و نظر میدید لطفاً و خواهشاً با اسم خودتون نظر بذارید! یه کنجکاوی بدی آدم رو آزار میده وقتی میبینه یک نفر بدون این که ردی از خودش بذاره داره از این جا عبور می کنه... منی که اکثر احساسات م رو این جا رو کردم ازتون انتظار دارم لااقل اسم تون رو رو کنید . :) الآن لااقل 20 تا نظر خصوصی بدون اسم تو این وبلاگ گذاشته شده...! 
یک دوستی هم میگفت خواست م نظر بذارم، دیدم کامنت ها کمه و هیچ کدوم رو جواب ندادی بی خیال شدم... خواستم بگم همه ی کامنت ها رو با علاقه می خونم و بهشون فکر می کنم. :) 

نکته ی بعدی و بسیار بسیار بسیار مهمی که دوست دارم باهاتون در میون بذارم اینه که اکثر نوشته های این جا در لحظات دلتنگی و اعصاب خردی و تنهایی نوشته شده ... و من در حالت کلی همچه آدمِ یکسره افسرده ای نیستم... نه این که نباشم... همیشه این طور نیستم... بابا به خدا منم گاهی می خندم... آخه ... نمی دونم تویی که اینا رو الآن میخونی جزو کدوم دسته از دوستای من هستی... ولی خیلی برام مهمه که دوستای دانشگاهم اینا رو بخونن... چون از این که به دید یک آدم سیاهِ افسرده ی غمگینِ ملحدِ بی دینِ غیر قابل اعتماد دیده بشم واقعاً اذیت می شم... می بینم که دوستام گاهی سعی می کنن کمتر با من رو در رو شن و می فهمم که ترسشون از 2 چیزه! ترس اول شون همون ترسیه که باعث میشه سراغ کتابای صادق هدایت نرن مثلاً! چون می ترسن که تاثیر بگیرن و نزدیک من هم نمیان که افسرده نشن! ولی با این کار در واقع من بیشتر افسرده می شم! چرا که وقتی همه به چشم یه آدم افسرده می بینن ت ، حتی اگه سالم هم باشی افسرده میشی و بهت القا میشه ... و ترس دوم شون از رودر رو شدن با کسیه که خیلی می فهمه! کسی که خیلی کتاب خونده و کلاً زیاد سرش میشه! هرثانیه معاشرت با همچه آدمی مساویست با پی بردن به پوچ بودن ، نفهم بودن و تهی بودن خودمون ... می خوام بگم این درست نیست... من جداً آدم کتاب خونی نیستم... از میانگین هم سن و سال هام خب بیشتر می خونم ولی خیلی کمتر از اون چیزی که ممکنه به نظر برسه اطلاعات دارم... و لزوماً تمام طول روزم رو به مباحثه نمی گذرونم... 
البته من منکر نمی شم که خودم هم آدم درون گرایی هستم و به روابط اجتماعی علاقه ی چندانی ندارم... اما این حس بدی که تو چشماتون نسبت به خودم می بینم، اذیتم میکنه ... :)

در نهایت :
ازت می خوام در مورد این مطلب قضاوت نکنی... صرفاً خواستم که حرف دل م رو بزن م و بگم که شاید در مورد من اشتباه فکر می کنی ... 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
msa