دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

توی وجود هر کدام از ما یک هیلتر و یک گاندی خوابیده، یک مرتضوی و یک میمندی‌نژاد. درست نمی‌دانم خودمان چه اندازه در بیدار کردن‌شان سهم داریم اما ایمان دارم که این انتخاب را تمامن خودمان انجام نمی‌دهیم. کسی چه می‌داند شاید هم ایده‌ی جهان‌های موازی راست باشد و من و تو هرکدام توی بی‌شمار دنیای دیگر که زنجیره‌هایی از تصمیمات متوالی‌ای که می‌توانسته‌ایم در لحظات مختلف بگیریم آن‌ها را ساخته، داریم زندگی‌های مختلفی را تجربه می‌کنیم.


بشار عزیز! تنها تو مقصر نیستی. شاید اگر حافظ زمان دیگری را برای هم‌خوابی با مادرت انتخاب می‌کرد، شاید اگر باسل در سال 1994 خودروی دیگری را برای ادامه مسیرش انتخاب می‌کرد و میراث پدر را به دوش می‌کشید، شاید اگر اسماء از این‌ چیزی که هست اغوا کننده‌تر بود و بیش‌تر تو را به خودش مشغول می‌کرد، نیلوفر دمیر هرگز این شانس را پیدا نمی‌کرد تا با عکسی که از آیلان گرفته است توی سرتاسر این زمین، این زمین وقیح شهرت پیدا کند

. آیلان کردی

بشار عزیز! شاید اگر سال‌ها پیش یک تصمیم احمقانه می‌گرفتی و به خواسته پدرت جواب رد می‌دادی و چشم‌پزشکی‌ت را ادامه می‌دادی و پا به سیاست نمی‌گذاشتی، الآن برای خودت پزشک نامداری شده بودی و میلیون‌ها آواره سوری در سرتاسر اروپا چشم امیدشان به دست مردم متمدن اروپا نبود تا سرهاشان را نوازشی کنند؛ لااقل توی این جهانی که داریم صحبت‌ش را می‌کنیم.


بشار عزیز! ما محصول انتخاب‌هامان هستیم. محصول تک تک انتخاب‌هامان. و انتخاب‌هامان، خود محصول انتخاب‌های پیشین‌مان. بیا سرت را روی پاهای‌م بگذار تا توی موهات دست بکشم و برای‌ت لالایی بخوانم. بخواب عزیزم. بخواب. تنها تو مقصر نیستی به‌ت قول می‌دهم.


حالا که جنگ مثل یک سرطان بدخیم توی نقطه نقطه کشورت پخش شده، از بازیگران منطقه‌ای (!) کاری جز حفظ منافع کشورهاشان بر نمی‌آید. این را بفهم؛ دست از اخبار بکش و با اسماء توی تخت‌خواب برو. تو کار خودت را کردی. باقی‌ش را به عهده بازیگران منطقه‌ای بگذار تا جنگ‌هایشان را بیرون مرزهاشان، توی شهرها و روستاهای کشور تو انجام دهند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۱۱
msa

چه‌قدررررر بازی‌ها خوب بود. چه‌قدر متن قوی بود. چه‌قدر قوی بودم که تونستم بلافاصله بعدش درس بخونم و به‌ش فکر نکنم. چه‌قدر سوال‌هامو برام زنده کرد. چه‌قدر دل‌م خواست فیزیک بخونم. چه‌قدر درد داشت. چه‌قدر دیالوگ پایانی‌ش تسکین دهنده بود. چه‌قدر ستیسفای شدم. مرسی، مرسی، لاو یو آل!

حالا که امکان‌شو دارم، دیگه نمیخوام نمایشای خوبو از دست بدم.


نمایش اگر...


پی‌نوشت: بشنوید:

خاک آشنا از کارن همایون‌فر

ظالم با صدای مهسا وحدت

بوسیدن شراب با صدای مهسا وحدت با تشکر از سارا

 مدیتیتینگ اور ا فوتو از مهسا وحدت و سم مک‌کلین  با تشکر از سارا

Unconditionally  از کتی پری


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۸
msa
دقیقن نمی‌دونم چرا این تصویرو این اندازه دوس دارم :

بالرین‌ها

پی‌نوشت: نمی‌دونم چرا یاد این افتادم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۲
msa

از بوی خانه نو خوشم می‌آید. از بوی لباس نو. از بوی ماشین نو. از بوی اول مهر. بوی اول فروردین. از بوی گیس تو وقتی که تازه آن‌ها را شسته‌ای. از عطر نفس‌ت. از شعر نو حتا.

من چه‌قدر از چیزهای نو خوش‌م می‌آید... همیشه نو بمان عزیز جان.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۱
msa

خودم هم انتظارش را نداشتم وقتی که آن جمله را از زبان‌ت می‌شنوم این‌ اندازه به هم بریزم. من بدم می‌آید از این‌که آدم‌های اطراف‌م گم و گور شوند. بدم می‌آید از کوچ کردن. بدم می‌آید از خداحافظی.

اما گویا این اقتضای این زندگی‌ست. "رفتن" به خون انسان آغشته شده. این را دیشب فهمیدم وقتی که توی مراسم فارغ‌التحصیلی هم‌کلاسی‌هایم را نگاه می‌کردم. می‌دیدم‌شان که چه‌طور مسیر زندگی‌هاشان از هم واگرا شده. همیشه با خودم می‌گفتم آدم‌هایم را کنار خودم نگاه خواهم داشت. خیلی به این موضوع اهمیت می‌دادم و بسیار کوشیدم تا هرگز کسی را قاطی آدم‌هایم نکنم که بدانم روزی ممکن است از هم خداحافظی کنیم. حالا اما می‌فهمم که روزی باید از پدر و مادرم هم خداحافظی کنم. نمی‌توان قاطی انسان‌ها نشد. باید توی این زندگی شنا کنی و ببینی از کجا سر در می‌آوری. باید منتظر بمانی و ببینی امواج این دریا تو را روی کدام ساحل جا خواهند گذاشت.

گاهی با خودم فکر می‌کنم که اگر خدا هم همین اندازه که من نسبت به آدم‌هایم احساس مسئولیت می‌کنم، نسبت به انسان‌هایش احساس مسئولیت می‌کرد، الآن وضع ما این نبود. اما باید بگذارم‌شان بروند؛ بروند پیِ زندگی‌شان.


ف عزیز! این مرثیه‌ای‌ست بر یک دوستی چهارساله. تو دوست ایده‌آل من نبودی. من هم دوست ایده‌آل تو نبودم. اما این دوستی یگانه بود. یگانه بود و بسیار پاک و خالصانه بود. حالا که تقدیر می‌خواهد مسیرهامان را جدا کند، مقاومت بی‌فایده است. می‌گذارم‌ت بروی. می‌گذارم‌ت بروی لعنتی! چهار بار دیگر توی زندگیم این‌طوری خداحافظی کنم، تمام می‌شوم.

ف عزیز به خاطر خدا پرواز کن. متوقف نشو. قانع نباش. کوتاه نیا. آرزوهایت را خوراک بده و بزرگ‌شان کن. چهار ضلع زندان انسان‌ها را بشناس و یکی یکی دیوارهاشان را بریز. "جامعه" و "تاریخ" و "طبیعت" و "خود" را پس بزن و به آغوش "عشق" پناه ببر. شیره‌ی این زندگی را بکش و برای عشق خرج‌ش کن.


چه‌طور می‌توانم بابت این چهار سال ازت تشکر کنم؟ با قلبی پر از دوستی و محبت به‌ت می‌گویم: ممنون‌م.



پی‌نوشت1: چه کسی می‌تواند ادعا کند که بیش‌تر می‌فهمد؟ هیچ‌کس. اما این نمی‌توانست باعث شود تا من حرف‌م را به‌ت نزنم. دوست نداشتم توی حرف‌هایم ملاحظه این موضوع را بکنم که حرف‌هایم چه اندازه خودخواهانه‌اند. شاید هم باشند اما راست‌ش این‌ها همان حرف‌هایی بود که آن شب بغضم را شکست و اجازه نداد باهات حرف بزنم.

پی‌نوشت2: بشنوید:

گذر از پیمان یزدانیان آلبوم کامل را می‌توانید این‌جا گوش کنید.


بداهه نوازی کمانچه و پیانو از حسام اینانلو و پیمان یزدانیان


نسخه‌ای طولانی‌تر از بداهه نوازی اینانلو و یزدانیان


شکنجه‌گر با صدای داریوش باتشکر از مهسا-

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۱
msa

مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم که چه چیزی از زندگی‌م می‌خواهم. ساعت‌های زیادی این سوال را نوشتم و گذاشتم پیش روی‌م و نگاه‌ش کردم. جواب‌هایی‌ هم می‌یافتم البته، اما هیچ وقت دل‌م به جواب‌هایم قرص نبود. الآن که داشتم برای باری دیگر به‌ش فکر می‌کردم، به جوابی رسیدم که دل‌م به‌ش قرص است.


با تولد هر انسانی داستان یک تراژدی کلید می‌خورد. تنها باید سعی کنید ببینیدش. نه! سعی کردن هم نمی‌خواهد. خیلی واضح‌تر از این حرف‌هاست. من میتوانم برای تک تک انسان‌هایی که به دنیا آمده‌اند و تمام آن‌هایی که از این به بعد به دنیا می‌آیند ساعت‌ها گریه کنم. و حاضرم تا جایی که می‌توانم با تمام آن‌هایی که در شرف مرتکب شدن به تولد انسانی دیگر هستند، حرف بزنم و ازشان تمنا کنم که دست از این وسوسه‌ی غیر اخلاقی بکشند.

اما در میان این همه تراژدی رنگ به رنگ و متنوع تنها بعضی‌هاشان شایستگی آن را می‌یابند که انسان‌ها دست از پرداختن به تراژدی خود باز دارند و قسمتی از عمر محدودشان را به تماشا کردن آن بگذرانند. و قلیل‌ند تراژدی‌هایی که به درجه‌ی نگاشته شدن در می‌آیند. توی شهر رقاصه‌ها سالن‌های کمی شلوغ‌ند. مسخره است! من از زندگی‌م یک چیز می‌خواهم. این که داستان زندگی‌م انسان‌های زیادی را برای ساعت‌های متوالی توی کتاب‌خانه‌های سرار جهان محبوس کند. آه! چه خیال خامی! از این پس شبکه‌های اجتماعی هرگز به چون منی این فرصت را نخواهند داد تا چنین رویایی را محقق شده بیابد. شاید به فیلمی روی پرده‌ی سینما هم راضی باشم... اما نه! نه! چنین تراژدی عمیقی تنها باید به دست کسی برسد که شایستگی‌ش را داشته باشد.

مجموع ماندگاری هر انسانی پس از مرگ‌ش مقدار ثابتی دارد و به تعداد افرادی که خاطره آن انسان را زنده نگاه می‌دارند، بستگی ندارد. بنابراین اهمیتی ندارد که از داستان زندگی من فیلم می‌سازند یا کتاب می‌نویسند؛ تنها باید خوب برقص‌م. به هر حال آن‌قدر عرضه دارم که لااقل یک تماشاچی خوب برای خودم دست و پا کنم. حتا یک رقاص خوب هم که حاضر باشد باهام برقصد کافی‌ست. آری! اتفاقن این‌طوری به‌تر هم هست؛ باید یک رقاص خوب پیدا کنم.


پی‌نوشت1: خیلی زود است سینا! خیلی! خیلی زود است برای فکر کردن به مرگ. لعنت به تو! لعنت به تو سینای دوست‌داشتنی عزیز که توی بیست‌و دو سالگی دچار بحران مرگ شده‌ای. 

پی‌نوشت2: بشنوید:

دی اند از پریسنر (یا پریزنر)  -با تشکر از مهسا-

ادور کاورد بای جزمین تامپسون
یاد باد آن‌که ز ما وقت سفر یاد نکرد با صدای همایون شجریان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۹
msa