یک وقتهایی هم هست که احساس تنهایی میکنی. یک چیزهایی برایت دغدغه میشود که حداقل برای دور و وریهایت دغدغه نیست! با هرکس که روی سخن را باز میکنی، یک نگاه عاقل اندر سفیه می اندازد و با خنده ای از روی دلسوزی قضیه را رفع و رجوع میکند. اما دیگر برایم مهم نیست که بقیه با خودشان چه فکر میکنند!حتی خیلی برایم مهم نیست که چند نفر حوصله کنند و این متن طولانی را بخوانند. چرا که شک دارم اصلا" بقیه وجود داشته باشند!
خیلی چیز ها هست که خیلی راحت پذیرفته ایم انگار که از اولش هم میدانسته ایم و هراس داریم که باهاشان رو در رو شویم. خودمان را سرگرم روزمرگی زندگی می کینم و چشمانمان را میبندیم و طوری برخورد میکنیم که انگار این ها خیلی هم مهم نیستند. مهم این است که برای فلان مهمانی چه چیزی بپوشم یا مثلا" صبحانه چه چیزی بخورم. خودمان را سرگرم این ها می کنیم تا با سوالاتی که خوره روح است رو در رو نشویم.