به طره_نامه دهم
آن سینی چای را بیاور و بیا اینجا! بیا کنارم بنشین. ببین این پنجره چه نمای خوبی دارد!
بیا به ریش مردمان پرکار بخندیم. و برای تباهی نوع بشر اشک بریزیم. آه! چه
تکراریند مفاهیم! مفاهیم تکراری! آدمهای تکراری! روزهای تکراریِ بیهدف!
بیا دست نرمت را روی دستم بگذار و توی گوشم زمزمه کن که مگر میشود من و تو تباه شویم؟! به من بگو که مگر من میگذارم دستانت تباه شوند؟! بگو که مگر ما میگذاریم روزی خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت بدهد؟!
بدون تو من چگونه این روزها را به سر بیاورم؟
بیا طره! بیا و به من بگو که تو هم به بیانجامی جان کندن آدمهای خوب ایمان داری و به تهی بودن خندههاشان. بیا و به من بگو که تو هم به چشمان معصوم کودکان معتاد میاندیشی و به دستان لطیف کودکان داعشی. و به اعتقادات فاسد پیرمردان شفاف و به کوته نظری جوانان امیدوار.
بیا طره جان! بیا دست نرمت را روی دستم بگذار! بیا طره جان! بیا اینجا بنشین
و مثل همیشه رانهایت را از چشمانم دور نگاهدار. دوباره به من یادآوری کن که ما
با همهی دیگران فرق داریم. باز هم زیر گوشم تکرار کن که ما مانند دو گیاه سبزیم
که در بیابان بی آب و علفی تنها ماندهایم و ریشههامان از فردوس سیراب میشوند. و
در هوای ساکن کویر به تنها چیزی که فکر نمیکنیم گردهافشانیست.