دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

ما بچه‌های بد خدا بودیم! ما بچه‌های ساده‌لوح خدا بودیم! ما کلاه سرمان رفت! ما نماز نخواندیم، روزه نگرفتیم و حتی دعا نکردیم. ما ندانستیم که باید سرمان توی کار خودمان باشد. ما بهشت را به بهای هیچ از کف دادیم و حوریانی که انتظارمان را می‌کشیدند...

ما بچه‌های ساده‌لوح خدا، حتی نتوانستیم حوریکان زمینی را به چنگ آوریم! ما بچه‌های ساده‌لوح خدا ندانستیم که باید کم‌تر بدانیم! ما نفهمیدیم که توی بعضی چیزها نباید دخالت کنیم. ما از اول‌ش هم سرمان می‌خارید! ما فضول بودیم! فضولی بی‌جا کردیم!

یکی نبود به‌مان بگوید مردک ابله به تو چه که فلانی بدبخت است، فلانی دارد می‌میرد، دنیا عادلانه نیست، فلان‌جا می‌توانست بهتر اداره شود، سیاست چیز کثیفی‌ست، انسان موجود پستی‌ست، انسان موجود ابله و کثیف و خطرناکی‌ست، پسرها دوست دارند با دخترها لاس بزنند، دخترها همگی از دم نگاه‌شان جنسیتی‌ست، تو خودت از همه بدتری ... چه می‌گویم؟!

یکی نبود به ما بگوید کم‌تر فکر کن، کم‌تر انتقاد کن، سرت را بینداز پایین و فقط ... . یعنی بودندها، ولی ما مخ‌مان کار نمی‌کرد. فکر می‌کردیم عقل کل‌یم! فکر می‌کردیم خیلی بارمان است! خودمان را قبول داشتیم و با خودمان می‌گفتیم، خدا اگر ما را قبول نداشته باشد، چه کسی را قبول دارد؟!

ما خودخواه بودیم! اول‌ش گفتیم قاطی زندگی پست‌شان نمی‌شویم. شروع کردیم به غر زدن! غر زدن گلوی‌مان را گرفت. دیگر صدایمان در نمی‌آمد. داشتیم خفه می‌شدیم. گفتیم به درک! مرگ یک‌بار، شیون یک‌بار! اما جسارت‌ش را نداشتیم! قلاده‌مان را باز نکردند! گفتیم به درک! حالا که ولمان نمی‌کنید، شکست‌تان می‌دهیم! حالا مثلن انگار مسابقه است! گفتیم شکست‌تان می‌دهیم، در مسابقه‌ای که مسیر نداشت! بعد دیدیم ضعیفیم... دیدیم یک پای‌مان می‌لنگد. دیدیم ما از جنس این مردم نیستیم. بلد نیستیم باهاشان مسابقه دهیم. این‌ها خیلی کارشان درست است! الحق کارشان درست است! به‌شان حسودی‌مان می‌شود. به قول زهرا، ما باختیم!

ما زیادی می‌فهمیدیم، بیشتر از آن‌چه که باید. ما تولیدات اشتباهی کارخانه‌ی بشر سازی بودیم! ما قرار بود نماز بخوانیم، روزه بگیریم، با دخترها لاس بزنیم و با پسرها همان‌طور رفتار کنیم که با دخترها، که وجدانمان آسوده شود... ما قرار بود روزی صد تومان بیندازیم توی صندوق صدقات و سر نماز فقرا را دعا کنیم... و سر بیست‌وپنج سال زن بگیریم و عروسی و ماه عسل... و کار کنیم و بخوریم و در چرخه‌ی جان فرسای مهمانی‌های الکی و خاله‌بازی‌های آبکی تحلیل رویم و بمیریم و باز روح گیریم، این بار در آغوش حوریانی مهربان!

نه! من هرگز طعنه نمی‌زنم! به هیچ‌وجه به سخره نمی‌گیرم! من متاسفانه دارم غبطه می‌خورم! ما همه‌چیز را باختیم! ما بچه‌های نفهمِ فضولِ ابله خدا بودیم!

افسوس که راه بازگشتی نیست! انسان نمی‌تواند آن‌چه را فهمیده، فراموش کند! و گورکن مرگ ما را انتظار می‌کشد و دربان جهنم نفس‌هایمان را شماره می‌کند. به قول زهرا ما باختیم! افسوس... افسوس... برای اولین بار در زندگی‌م فهمیدم که ایراد از خودم است! و این فهمیدن خود درد کمی نیست!

ما درد کشیدیم درست در آن لحظه که باید از شادی فریاد برمی‌آوردیم و فکر کردیم به مسائلی که نباید برای‌مان اهمیتی می‌داشتند و درباره‌ی انگیزه‌های پست انسانی که پشت هر سلامی‌ست و پشت هر عشوه‌ای، آن‌قدر فکر کردیم که عاقبت خود در منجلاب این انسان‌یت متعفن فرو رفتیم!

ما اگر اندکی شعور داشتیم، باید جسارت می‌داشتیم!


-------------------------------------------------------------------------------------

بعدن نوشت: آدم گاهی به سرش می‌زند... نباید این‌ها را می‌نوشتم! از علی(شریعتی) و ال‌چه و علی و شارمین خجالت می‌کشم! 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۴
msa

دستانش حسابی یخ زده! پاهایش میلرزد. طبق عادت میبوسمش. دستانش را میفشارم و نگاه سختی در نگاهش می اندازم. بعد آرام زیر گوشش میگویم دوستت دارم. پرستار داد میزند، خانم سریعتر! یک مرتبه یادم می افتد سرنگ و انسولینش را فراموش کرده ام. با عجله برمی گردم سمت ماشین و انسولین را می رسانم به دست پرستار. سه ساعت گذشته! میروم از پرستار پرس و جویی کنم. داد میزند آقا خبر ندارم. خبر ندارم. میفهمی خبر ندارم یعنی چه؟! و من آرام در دلم می گویم میفهمی نگرانم یعنی چه؟!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۵
msa

دارد از روبه‌رو می‌آید. آهسته اما مصمم راه می‌رود. دست چپ‌ش را به پشت کمرش گرفته و دست راست‌ش را برای حفظ تعادل بالا آورده. می‌لنگد و شکم‌ش را جلو داده. کنجکاو می‌شوم که دنبال‌ش کنم. لباس نارنجی رنگ‌ش از زیر مانتوش پیداست. کلی کار دارم و نمی‌خواهم وقت‌م را به دنبال کردن او بگذرانم. ولی به‌ش که می‌رسم، برمی‌گردم و دنبال‌ش می‌کنم. آن‌قدر در گام برداشتن‌ش مصمم است که پاهای من را هم مال خود می‌کند. همین‌طور دارد می‌رود. با کسی چشم توی چشم نمی‌شود. اگر هم نگاه‌ش به نگاه کسی بخورد، همان اندازه بی‌اهمیت به‌ش نگاه می‌کند که به دیوار.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۱
msa
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۲
msa

آه طره! آه طره! از چه برایت بگویم؟! آدم‌ها چه‌قدر زیادند! چه کلاهی سرمان رفته! نباید اینقدر زاد و ولد می‌کردیم! چگونه باید تحمل کنم این همه درد و رنج را؟! چه طور خرد نشوم وقتی نگاه خسته‌ی پدر معتادِ بی کار به دخترش را می‌بینم؟! چه طور انتظار داری نمیرم وقتی می‌بینم شور زندگی در چشمان‌ش و در چشمان زن زشت‌ش همین طور دارد بخار می شود و می‌رود توی چشم من، توی چشم تو، توی چشم آن مرد خوش‌تیپ که با دیدن این صحنه به خودش و به همسرش افتخار می کند!


آه! حقا که کلام قاصر است! هرچه بگویم خراب‌ش کرده‌ام! همان به‌تر که بعضی دردها هرگز به کلام نیایند. چه اینکه ارزش هرکس به اندازه‌ی حرف هایی‌ست که برای نگفتن دارد.

آه طره توی یکی از همین اتوبوس ها نشسته ام. توی یکی از همین ها نامه ی اول را به‌ت نوشتم. داشتم همین آهنگ را گوش می دادم! تقریبن صندلیم هم همین حدود بود، وسط های اتوبوس. البته این بار مستقیم به ....

 

آه طره! آه طره! این حرف ها را فراموش کن... این آدم‌ها را ببین! ببین که چه‌قدر زیادند! ببین که چه‌قدر شبیه مایند! همه‌شان همان‌طور رفتار می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور لباس به تن می کنند که ما. همه‌شان همان‌طور عشق می ورزند که ما! ما در اعماق تاریخ فراموش خواهیم شد طره جان! می فهمی؟! ما هم مثل همه‌ی این‌ها از یادها خواهیم رفت... به مرور زیبایی تو پر پر می شود... دیگر نخواهی توانست که دلبری کنی... دیگر نخواهی توانست که جولان بدهی ... به مرور این سرمایه ی من از دست خواهد رفت! دیگر نخواهم توانست که بنویسم! دارم شبیه‌شان می‌شوم! دارم وارد بازی‌شان می‌شوم. دیگر نمی‌توانم مقاومت کنم... یعنی در واقع نمی‌دانم که باید چه‌کار کنم؟ بازی نکنم و به جایش چه‌کار کنم؟!


آه طره! آه طره! برای خودمان متاسفم! تراژدی یعنی همین! ما فراموش می‌شویم! ما را هیچ‌کس به خاطر نخواهد آورد... این توده را ببین! این توده ی ابله و احمق را ببین؛ ما داریم شبیه این‌ها می‌شویم و این گریه‌آور است.

آه طره! کاش دست‌ت را به من می‌دادی! من هر دوتامان را حفظ می کردم! از تو راه فراری نیست! من این را به سختی فهمیدم! من کلی هزینه دادم تا این را فهمیدم! ولی با تو راه فرار هست! با تو می‌توان از همه چیز فرار کرد. با تو می توان در میان این جماعت مسخره نفس کشید و نمرد! با تو می‌توان این بازی مضحک را ماست‌مالی کرد!


آه طره! آه طره! این نسل ما را با خودش در قعر تاریخ دفن خواهد کرد! آه طره! خورشید بر تباهی اجساد ما شهادت خواهد داد... من می‌دانم... من می‌دانم و از این روست که حیرانم!


کجایی هِیزِل! کجایی هیزل گرِیس لانکِستر! کجایی که برای طره از ریاضیات بگویی؟ کجایی که برای‌ش تعریف کنی داستان کران‌ها را؟ کجایی که برای‌ش شرح دهی که چگونه یک کران کوچک بی‌نهایت عدد را در خودش جای می‌دهد؟! کجایی که برای‌ش توضیح دهی که چگونه یک کران کوچک می‌تواند برای زندگی یک انسان کافی باشد؟!

آه! کجایی علی! کجایی علی شریعتی! کجایی که برای طره بگویی از قصه‌ی آدم و حوا؟ و بگویی که چگونه "لحظه" وسعت "ابدیت" می‌یابد؟!


آه طره! آه طره! من و تو توی این روزمرگی داریم تلف می‌شویم! آه طره! بیا انسان‌های معمولی‌ای نباشیم! بیا پرواز کنیم تمام ارتفاع این کلام را که : "چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ت، ای دوری‌ت آزمون تلخ زنده به گوری..." و لمس کنیم عمق این شعر را که: "ای یار... ای یگانه‌ترین یار... آن شراب مگر چند ساله بود؟"

 بیا عاشق شو! حتا عاشق کسی جز من!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۲۵
msa

وقتی زندگی بر وفق ِ مراد ماست، آن قدر داریم لذت می بریم که از
معنای زندگی نمی پرسیم. اما وقتی زندگی به تقلاً و کشمکشی
کُشنده تبدیل می شود این پرسش بر سرمان آوار می شود، اما نه
به خاطر ِ اینکه دنبال پاسخ ِ این پرسش هستیم که " معنای زندگی
چیست؟" بلکه می خواهیم به مصیبت مان پایان دهیم . پس دغدغه ی
ما حل ِ مسئله ی معنای زندگی نیست. دغدغه ی ما حل ِ مشکلات ِ
زندگی ست.

....................................
از کتاب" پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است"

اثر"دنیل کُلاک" و "ریموند مارتین"


اگرچه این یک دیدگاه فلسفی‌ست، اما مشابه همین سخن را می‌توان در کلام روان‌شناسان هم یافت. در روان‌شناسی صاحب‌نظرانی وجود دارند که اساسن افسردگی را یک رفتار تدافعی می‌دانند. آن‌ها می‌گویند انسان‌ها وقتی احساس ناتوانی و خستگی شدید می‌کنند، برای مخفی کردن و موجه نشان دادن کمکاری‌شان، در اقدامی نسبتن آگاهانه، حالت افسردگی به خود می‌گیرند تا خودشان را از انتقاد اطرافیان مصون بدارند و لطف و مهربانی و دل‌سوزی و مراقبت آن‌ها را به دست آورند.


درست است که بسیاری از افسردگی‌ها و یا به تعبیر دیگر بسیاری از جست‌وجوهای بی نتیجه‌ی ما برای کشف معنای زندگی، از ضعف و کم‌کاری و ناتوانی ما نشات می‌گیرد، اما همیشه این‌طور نیست. با مراجعه به آثار گران‌سنگ و با ارزشِ ادبیات، فلسفه و هنر می‌بینیم که پدیدآورندگان آنان عمومن افرادی عمیق و غمگین بوده‌اند. کما این‌که می‌بینیم بسیاری از همین افراد عمیق و غمگین و افسرده افرادی فعال و پرکار بوده‌اند که بعضی‌هاشان ده‌ها کتابِ ارزشمند از خودشان برجای گذاشته‌اند. بنابراین اتهام کم‌کاری و خستگی و منفعل بودن و احساس ناتوانی در برابر مشکلات روزمره زندگی، لااقل برای نوابغِ تاریخ اتهامی نارواست.


 اکثر همین افسردگی‌ها و سرگردانی‌ها عمومن پس از گذشت یک بحران عمیق عاطفی به‌وجود می‌آیند، اما به هرحال باید پذیرفت که در بسیاری از موارد این احساس درماندگی از حد و اندازه‌ی یک بحران عاطفی بالاتر رفته و به فلسفه و هنر و ادبیات و یا عرفان و مذهب می‌انجامد. با این تفسیر یک انسان باید خوش‌شانس باشد تا به مشکلات غیرقابل‌حلی برسد که موجبات کشف‌های فلسفی و جست‌وجو برای یافتن معنای زندگی _که در واقع اساسی‌ترین و درست‌ترین سوالی‌ست که یک انسان باید از خودش بپرسد_ را فراهم کند.


در واقع این نکته که هر اندازه ما در تفریحات زندگی غرق می‌شویم و پول و سلامت و عشقِ جنسی به کمک‌مان می‌آید، رنج طاقت فرسای زندگی را از یاد می‌بریم، صحیح است. اما این به آن معنی نیست که زندگی فاقد رنج و غم و سختی‌ست، بلکه این به معنی سطحی بودن ماست. تنها انسان‌های عمیق‌ند که توانایی آن را دارند تا در اوج خوش‌بختی و کامرانی، عمق فاجعه را دریابند و همچنان غمین و زهرچشیده به نظر برسند. در واقع نزول مصیبت‌های کوچک و روزمره برای ما می‌تواند به مثابه‌ی یک فرصت باشد تا ما کوتوله‌های کوته بین، بر دوش بزرگان فلسفه و ادبیات و هنر بنشینیم و از آن‌جا نگاهی به دوردست‌ها بیندازیم. و اگر شجاعت‌ش را داشتیم، همان‌جا بمانیم و برای همیشه این منظره‌ی هراس‌ناک را نظاره‌گر باشیم. ما همه‌مان روزهایی را تجربه کرده‌ایم که از عشقی دردناک و یا از دست‌دادن هول‌ناک عزیزی جان‌مان به ستوه آمده و گاهن اشک‌مان روی گونه‌هامان لغزیده و بی‌کس و تنها به شعر و رمان و فلسفه و مذهب رجوع کرده‌ایم. اما همه‌مان شایستگی این را نداشته‌ایم که همان‌جا بمانیم. و با گذشت زمان از دوش غول‌ها پیاده شده‌ایم و یا به یاری منجی انتحار پایین پریده‌ایم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۱۹
msa
از آن متن‌هایی‌ست که خودم خیلی می‌پسندم! خواهش می‌کنم بخوانید. چون اگر همین شما دو سه نفر نخوانید، من دیگر برای چه‌کسی بنویسم؟! 

دریافت
حجم: 272 کیلوبایت

از متن:

وقتی این نگرانی علی برای بهره‌مند کردن مادرش از غذاها و خوراکی‌های مراسم را دیدم، شخصیت علی به نظرم بسیار انسانی آمد! علی کسی‌ست که عاطفه‌ی بالایی دارد، اما تنها برای مادرش! برای کسی که او هم همین اندازه و یا شاید بیش‌تر به علی عاطفه می‌بخشد. و نسبت به پسرها دیدگاه خاصی ندارد. چون برای‌ش اهمیتی ندارند. و در مواجه با دخترهای زیبا حس جنسی‌ش تحریک می‌شود. از دیدگاه نیچه، علی یک انسان واقعی‌ست. او نه برای خودش دغدغه و مسئولیت قائل است و نه درپی دست‌یابی به قدرت و هموار کردن زندگی و کام گرفتن از زندگی‌ست. و به تعبیر نیچه نه شتر است و نه شیر. او چنان که نیچه می‌گوید، کودک است! فقط و فقط به دنبال آن‌چیزی‌ست که غریزه‌اش فرمان می‌دهد. رک و راست و بی غل‌وغش! چنان‌که همه‌ی ما باید باشیم! و چنان‌که همه‌ی ما دوست داریم باشیم!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۳
msa
برای آن دو سه نفری که هنوز این وبلاگ را چک می‌کنند:
دارم به خودم فشار می‌آورم که یک چیزهایی بنویسم! امیدوارم تا اواسط فروردین بشود یک چیزی ازش در آورد!

بعد این‌که... باز دارد حال‌م از "انسان" به‌هم می‌خورد... کم کم دارم به این نتیجه می‌رسم که تمام غرهایی که زدم تلف شد! تازه دارم می‌فهم‌م که اختلاف سطح انسان‌ها بسیار بیشتر از آن‌چیزی‌ست که پیش‌تر فکر می‌کردم. و بالاتر از این، اختلاف سطح بین نیازها و احساساتی که یک انسان در وجود خودش حس می‌کند، دارد اذیت‌م می‌کند. منظره‌ی تهوع آوری‌ست... در پست بعدی تمام تلاش‌م را خواهم کرد تا ترسیم‌ش کنم!

فکر کنم دارم حس می‌کنم عظمت آن لحظه را که علی گفت: "فزتُ و ربی الکعبه"


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۱
msa

مگر این نور تا به کی می‌پاید؟

چرا نباید دل را  روانه‌ی پرتگاه‌های هول‌انگیز عشق کرد؟

بگذار پرواز کنیم تمام ارتفاع این کلام را که : "چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ت، ای دوری‌ت آزمون تلخ زنده به گوری..." و لمس کنیم عمق این شعر را که: "ای یار... ای یگانه‌ترین یار... آن شراب مگر چند ساله بود؟"


مگر جز این است که ما روی قبر به دنیا می‌آییم؛ برای لحظه‌ای نور می‌تابد و بعد از آن تاریکی‌ست؟! لااقل بگذار این نور به رنگ سپید عشق بتابد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۳
msa

بلایی که لیلا فروهر سرِ دانشکده برق امیرکبیر آورده، الکترومغناطیس و آزِ الک2 نیاورده!

تو دیگر چرا عزیز دل برادر؟! تو که انسان فهمیده و عمیقی بودی! کاش می‌توانستم راحت باهات حرف بزنم!

خدایا نگاه کن که چه‌طور تکه‌پاره کرده پسرک ساده‌لوح شهرستانی را؟! و آن پسرک دوست داشتنی تهرانی را و آن ...

جنایت فقط به معنی بریدن سر آدم‌ها نیست! جنایت یعنی جان انسان را گرفتن! بعضی‌ها جنونِ سر بریدن دارند، بعضی‌ها جنونِ قدرت دارند، بعضی‌ها هم جنون عاشق کردن!  خدایا جانیان عشق را نصیب یکدیگر کن! میفهمی که منظورم به کیست؟!


_روی دل‌م باد کرده بود! باید یکی جایی می‌نوشتم‌شان!


--------------------

بعدن نوشت: نه خب! نمی‌شود به این آسانی هم قضاوت کرد آفرودیت بیچاره را! امروز الهاماتی داشتم که باعث شد از این پستم شرمسار شوم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۵۴
msa