به طره _ نامه هشتم
تو را می بینم که این بار در چهره ی دختری دیگر حلول کرده ای و قلب م را که در مشتم گرفته ام محکم تر فشار می دهم و رخ بر می گردانم و رخ برمی گردانی! و مرتب به خودم نهیب می زنم که تمام ش کن! تو قول و قرارت چیز دیگری بود. بعد به خودم لبخندی آرامش بخش می زنم و آرام میگویم حواس م هست.
فرشته ی خوش سیمای خوش سیرت تو کیستی که در چهره ی همه پدیدار می شوی و هیچ کدام شان نیستی؟! پس کِی دستان پر از انسانیت م دستان لطیف ت را خواهند گرفت؟ کِی نوبت با تو قدم زدن فرا می رسد؟ کِی عاشق می شویم و کار می کنیم و می خندیم و دست محبت به سوی هم نوعان مان دراز می کنیم؟ تو کیستی؟!
تو آن دخترک مغرور محله مان که سنجاب داشت و تند تند راه می رفت و کم حرف می زد، سارا! و آن آشنای دورمان که گونه هاش گل انداخته بود، منا و آن دیگری... همان همه چیز تمام خواستنی که بعداً تو زرد از آب درآمد، طره! و آن بانوی زیبای بیست و چند ساله ی شصت هفتاد ساله، ...! تو همه جا هستی! همه هستی و هیچ کدام نیستی! نه من هرگز سخت گیر و خودخواه نیستم! من فقط...
چه خوش حال م که نوشته هام را به نام جعلی طره نوشت م! هنوز هم به طره می نویسم! به طره ای که در سیمای بشری دیگر حلول کرده! و البته من و طره تمام این احساسات و نوشته ها را به تو مدیونیم، طره ی قدیمی و طره های قدیمی! و حتی بالاتر از این ها من خودم را به شما مدیونم.