دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

پیش نوشت: این متن هم شبیه بقیه نوشته‌هاست. نمی‌توانم از کسی انتظار داشته باشم بخواندش. این‌جا هم اگر می‌گذارم‌ش، بیش‌تر به دلیل این است که نمی‌خواهم توی ذوق خودم بزنم! کلی از این نوشته‌ها دارم. هشتادتایشان را این‌جا گذاشته ام و خیلی‌هاشان را توی کامپیوترم تلنبار کرده‌ام. وقتی می‌خواستم آدرس وبلاگ‌م را به چندتا از دوستان‌م بدهم، با مهسا مشورت کردم. گفت این کار را نکن. گفتم نمی‌توانم... همین‌طور دارم می‌نویسم... لااقل از این‌جا به بعدش را می‌خواهم کسی بخواند... راستش هنوز هم فکر می‌کنم روزی خواهد آمد که کسی یا کسانی می‌نشینند و همه‌ی نوشته‌هام را می‌خوانند.

نه این‌که چیز عجیب و غریب و یا جدیدی می‌نویسم یا این‌که این خط خطی‌ها را نوشته‌های ارزش‌مندی می‌دانم، نه! نوشته‌های من که از نقاشی‌های آن نقاش رنجور بالاتر نیستند؛ همان نقاشی‌هایی که به دست خالق خود به آتش کشیده شدند. مثل کفتری که تخم خود را می‌خورد... ناراحتی من بیش‌تر از جنس آن دردی‌ست که معلم‌م یادآوری می‌کند که هر انسانی یک کتاب است، در پی خواننده‌اش. به هر حال هر انسانی اگر یک کتاب هم نباشد، لااقل یک کلمه هست.



متن اصلی: به هر حال انسان به عنوان یک واژه بسیار مبهم است. کدام انسان؟ خوب می‌دانیم که آن‌کس که برای خودش هم منشا خیر نیست و آن‌کس که که در برابر جهان احساس مسئولیت می‌کند را نمی‌توان با یک واژه خطاب کرد.

چه ظلم بزرگی‌ست با یک واژه خطاب کردن کسی که با دیدن سختی و بدبختی دیگری، خدا را شکر می‌کند که جای او نیست و آن‌کس که خود را فراموش کرده و لباس رزم تن می‌کند و به دلِ سختی می‌زند که دِین‌ش به هم‌نوع‌ش را ادا کند.


تمام وجودم سرشار است از ستایش و احترام برای انسان‌هایی که در خود نمی‌گنجند، انسان‌هایی که از خود زیاده‌ترند، انسان‌هایی با دست‌های معمولی، با پاهای معمولی، اما با روح‌هایی عظیم که از اندام‌شان سرریز کرده. و البته بین این‌ها هم باز درجاتی وجود دارد. از انسان‌هایی که در برابر خانواده‌شان احساس مسئولیت می‌کنند تا کسانی که روی شهرشان تعصب دارند تا کسانی که روی کشورشان تعصب دارند تا آن‌هایی که روی نوع بشر تعصب دارند و نهایتن آن‌ها که خود را در برابر هستی مسئول می‌بینند.


انسان‌هایی از جنس خدا! آری انسان‌هایی از جنس خدا هم وجود دارند. مگر نه این‌که انسان نماینده‌ی خدا روی زمین است؟ (و البته این جمله‌ای بسیار خطرناک است. از دلِ این جمله هم علی بیرون می‌آید و هم ابوبکر بغدادی!) انسان‌هایی خدایی! تک ستاره‌هایی دل‌گرم کننده! تک انسان‌هایی معمولی که هستی را به دوش می‌کشند. افرادی که به نظریه‌ی خودگرایی بنتام می‌خندند و روح‌شان آن‌قدر شعله‌ور است که خودشان را می‌سوزاند و همه‌ی آن‌چه در دور و اطراف است را گرم می‌کند. مگر جز این‌ است که خورشید جز برای خودش برای تمام منظومه مایه‌ی گرمی و حیات است؟! مگر نه این‌که همه دور او می‌چرخند و اوست که همه را از پرتاب شدن حفظ می‌کند؟!


اما اگر کمی عقب‌تر برویم، اگر اندکی دیدمان را وسیع‌تر کنیم، می‌بینیم که خورشید هم خود در حال گردش است. هان ای خورشید! به دور چه‌کسی می‌گردی؟ از چه شعله‌ور شده‌ای؟ بعد از این‌که سرمای زمین را دیدی و یخ بستن مریخ را و سرمای ناهید را و سرمای مشتری را و سرمای ... را، آن شعله‌ی آتش را از کجا آوردی که این‌چنین گرما بخش شده‌ای؟!



پی نوشت: در حال حاضر احساس می‌کنم سیاره‌ای سردم که نه تنها آتشی و حرارتی ندارد، که حفره‌ی بزرگی هم دارد. خدایا اول حفره‌ام را پر کن بعد برایم آتش بفرست!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۹
msa

پیش نوشت: مدتی‌ست دیدم به اطرافم دچار تغییر شده. این تغییر را هم متوجه نمی‌شدم اگر چنین وبلاگی نداشتم. هر از چند گاهی که به نوشته‌های قبلی‌م رجوع می‌کنم به خوبی می‌بینم که روحیات‌م در طول این سه سال بسیار تغییر کرده. روزهایی بوده که گرم نظریه‌پردازی فلسفی بوده‌ام و روزهایی بوده که متاثر از یک شوک عاطفی به پوچی رسیده‌ام و تا مرز انتحار پیش رفته‌ام. حالا که به گذشته‌ام می‌نگرم، نمی‌توانم و نمی‌خواهم آن احساسات و افکار را رد کنم. اعتراف می‌کنم که هنوز هم فلسفه می‌بافم؛ اعتراف می‌کنم که هنوز هم طره را ستایش می‌کنم و اعتراف می‌کنم که هنوز هم نتوانسته‌ام با خدا کنار بیایم. اما امروز آرام‌ترم و فارغ از آن شوک عاطفی و فشار درس‌ها و در کنار خانواده‌ای که حال‌شان خوب است و بهم امید می‌دهند، دید شفاف‌تری از حالات و احساسات خودم دارم؛ لمس می‌کنم کشش‌م به اسلام را، احساس می‌کنم تمایل‌م به ساختن آینده‌ی خود و خانواده‌ام را و درک می‌کنم تمایل منطقی‌م به داشتن یک رابطه‌ی عاطفی را. البته که فراموش نکرده‌ام عطش دردناک‌م به یاری رساندن به مردم، به جامعه را و انتقاد همیشگی‌م از خواهش‌های پست انسانی را اما فکر می‌کنم وقت‌ش است که یک‌سری تمایلات معقولی که در وجود خودم حس می‌کنم را به رسمیت بشناسم. بنابراین به فراخور این تغییر روحیه ممکن است اندکی فضای این وبلاگ دچار تغییر شود؛ نه به این معنی که دیگر برای طره نمی‌نویسم یا دیگر از خدا گلایه نمی‌کنم بلکه به این معنی که در کنار این نوشته‌ها هر از چند گاهی نوشته‌هایی از جنس متفاوت خواهم نوشت. امیدوارم که این تصمیم باعث نشود که این سه چهار نفر مخاطب عزیزم (که البته فقط دو نفرشان را می‌شناسم و ای کاش همه‌شان را می‌شناختم) را از دست بدهم.البته قصدم برای کوچ کردن از وبلاگ به سایت هم در این تصمیم تاثیر داشته؛ چون فکر می‌کنم این مطالبی که امروز نوشته‌ام خیلی مناسب آن سایتی که می‌خواهم بسازم نیستند.


 اصل موضوع: بیش‌تر از یک‌ سال است که تب فیسبوک فرو نشسته و هر روز شاهد خلوت‌تر شدن این شبکه‌ی اجتماعی هستیم. در مقابل این شبکه‌ی اجتماعی اینستاگرام است که هر روز ساعات بیش‌تری از روزهای ما را به خود اختصاص می‌دهد. درباره‌ی این‌که چرا اینستاگرام توانست جای فیسبوک را بگیرد، عوامل متعددی ممکن است ذکر شود.



عوامل موفقیت اینستاگرام:

1. یکی از این عوامل که اتفاقن عامل محبوبیت توییتر هم بود، تمایل مردم به عبور سریع از پست‌ها بود. با افزایش ضریب نفوذ اینترنت در بین مردم و به تبع آن افزایش تعداد کاربران شبکه‌های اجتماعی، این شبکه‌ها روز به روز شلوغ‌تر می‌شدند. در چنین شرایطی کاربران تمایل داشتند تا بتوانند همه‌ی پست‌ها و مطالب را ببینند. بنابراین پست‌ها و مطالب طولانی مورد کم مهری قرار می‌گرفتند و این پست‌های کوتاه و یا عکس‌ها بودند که لایک‌های بیشتری را نصیب خود می‌کردند. در چنین شرایطی بود که همه‌ی کاربران به این نتیجه رسیدند که توییتر و اینستاگرام محیط‌های مناسب‌تری برای حفظ و برقراری روابط اجتماعی در فضای مجازی هستند. در وافع توییتر به علت محدودیت تعداد کلمات هر پست و اینستاگرام به سبب ماهیت تصویری خود این امکان را به دست می‌دهند تا کاربر با صرف کم‌ترین زمان بتواند از پستی به پستی دیگر عبور کند.

2. یکی دیگر از عواملی که در رابطه با محبوبیت اینستاگرام در ایران می‌توان ذکر کرد، فیلتر نبودن این ابزار ارتباطی‌ست. اینستاگرام به سبب ماهیت تصویری خود توانایی کم‌تری نسبت به فیسبوک برای استفاده به عنوان ابزاری برای راه‌اندازی جنبش‌ها و اعلام مخالفت‌های گروهی را دارد. در عین حال برنامه‌ریزی‌های حکومتی برای جهت‌دهی به پست‌های اینستاگرام در محیط‌های مختلف از جمله از طریق صدا و سیما موجب شده تا دیدگاه مسئولان نسبت به اینستاگرام مهربانانه‌تر باشد. بنابراین سهولت دسترسی به اینستاگرام هم یکی از عوامل محبوبیت این شبکه‌ی اجتماعی در ایران است.

3. در کنار دو عامل بالا عامل دیگری هم وجود دارد و آن فرصت دوباره‌ایست که اینستاگرام برای افرادی که در فیسبوک دچار اشتباه شده‌اند، ایجاد کرده. محمدرضا شعبانعلی به درستی می‌گوید: اینستاگرام به سبب ماهیت کپچر اند شیر ی که دارد قابلیت خطای کمتری دارد. این در حالی‌ست که فیسبوک به سبب ماهیت مولتی مدیا و علی‌الخصوص امکان نوشتار ی که دارد قابلیت خطای بالایی را برای کاربران ایجاد می‌کند. بنابراین افراد از فیسبوک به راحتی حذف می‌شوند؛ این درحالی‌ست که این اتفاق در اینستاگرام سخت‌تر می‌افتد. برای این‌که بدانید منظور از خطا در شبکه‌های اجتماعی چیست، این مطلب را بخوانید: http://www.motamem.org/?p=4368



چرا اینستاگرام به زودی کم‌رنگ خواهد شد؟

درست به همین سبب که اینستاگرام پتانسیل خطای کم‌تری دارد، کاربران آن دیرتر حذف خواهند شد. در فیسبوک در مدت کوتاهی بسیاری از کاربران به سبب همین خطاها حذف شدند و این شبکه اجتماعی را کنار گذاشتند. حالا اکثریت کاربران فیسبوک را افرادی تشکیل می‌دهند که از این خطاها جان سالم به ‌در برده‌اند؛ در حالی که اینستاگرام پر است از کسانی که هنوز آداب صحیح استفاده از شبکه‌های اجتماعی را نمی‌شناسند. به همین دلیل پیش بینی می‌شود که عمر ماندگاری اینستاگرام کم‌تر از فیسبوک باشد. یعنی با این‌که فیسبوک نتوانست همه را نگه دارد، اما آن‌هایی را که نگه داشت برای مدت زیادی حفظ کرد. اما اینستاگرام اگرچه همه را حفظ کرد اما قطعن این حفظ کردن عمر بلندی نخواهد داشت. چنان‌که بعد از حدود دو سال از بالا رفتن تب اینستاگرام در میان عامه‌ی مردم، می‌بینیم که تعدادی در حال بازگشت به فیسبوک‌ند و هر روز در گوشه و کنار فیسبوک نقدهایی می‌بینیم از رفتار سطحی مردم در اینستاگرام.



اندکی رویا پردازی!

بنابراین من فکر می‌کنم از حدود دو سال دیگر میزان استفاده از اینستاگرام ریزش خواهد کرد. در مورد این‌که چه چیزی ممکن است جای اینستاگرام را بگیرد هم هر پیش‌بینی محتمل است اما به شخصه تصور می‌کنم که شبکه‌ی اجتماعی بعدی چکیده‌ای از فیسبوک، توییتر و اینستاگرام خواهد بود. شاید پست‌های این شبکه اجتماعی به این صورت باشند که کاربران ابتدا یک تصویر و یک جمله مهم از پست‌شان را انتخاب کنند. پستِ نهایی متشکل خواهد بود از یک عکس و یک جمله که روی آن عکس نوشته شده و خواننده اگر علاقه‌مند به خواندن مشروح آن پست باشد، می‌تواند با کلیک روی آن عکس متن کامل پست را ببیند. البته انتخاب آن مهم‌ترین جمله هم می‌تواند در آینده به کمک هوش‌ مصنوعی صورت گیرد. کسی چه می‌داند؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۱
msa
1.امروز خوش گذشت! اما حوصله ندارم درباره‌اش بنویسم! 

برای این‌که این پست کمی محتوا داشته باشد، یک جمله‌ی زیبا و البته مربوط از شعبانعلی را هم اضافه می‌کنم.


2.همین الآن با سروش درباره‌ی آن مشکل‌م که قرار است درباره‌اش کتاب بنویسم، صحبت کردم. گفت خیلی نگران نباش! مشکل من هم بوده و با تجربه و تمرین حل می‌شود! تجربه و تمرین! 

3.(بعدن نوشت) برای تویی که نمیگذاری چرت و پرت‌های من بی خواننده بماند: همین حالا برو لینک زیر را باز کن، بزن دقیقه‌ی 23 و برو فضا! 
https://www.youtube.com/watch?v=b2FtNBHsbwQ&list=PLmdEvtplre61pJQ09oLWa3xVoh4ezZxf2&index=1
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۷
msa

1. کجایی ال‌چه؟!

کجایی که بالا رفتن پرچم آمریکا را در کشورت ببینی؟ کجایی که ببینی مردم‌ت بر تو پشت کرده‌اند؟ آن‌هایی که برای‌شان می‌جنگیدی، حالا مدت‌هاست که نامی از تو نمی‌برند. فیدل از پس اداره‌ی کشور برنیامد و حالا در بستر بیماری دارد جان می‌دهد.

وقتی فیدل بانک مرکزی را به تو سپرد، پرسید که آیا تو یک اکونومیستی؟ و تو خندیدی و گفتی که من یک کمونیستم! دیدی که عاقبت همین اقتصاد ریشه‌هایت را کند و آن استکباری را که تو علیه‌ش می‌جنگیدی حالا به اسرار مردم‌ت به کشورت بازگرداند؟!

آن روز که پوتین‌هایت را محکم کردی و مثل یک یاغی از پله‌های سازمان ملل پایین آمدی و آن سخنرانی پرشور را ایراد کردی فکر این‌جایش را نکرده بودی!

آن روز که فکر می‌کردی در جبهه‌ی نیکی هستی و برای مبارزه با استعمار راهی آفریقای تنها شدی، هیچ‌کس نبود که به‌ت فرمان ایست دهد. هیچ‌کس نبود که بگویدت آهسته‌تر! این‌جا همه‌چیز نسبی‌ست.

همین امروز هم آن‌کس که فکر می‌کرد آمده تا عدالت را بگسترد، تا روی برگرداند دید که تمام کابینه‌اش دزدند؛ تویی که فکر می‌کردی آمده‌ای تا مردم‌ت را از فقر نجات دهی، امروز میبینی که مردم‌ت برای فرار از فقر پرچم دشمنت را دست می‌گیرند.

دیدی ال‌چه؟! دیدی رفیق؟! دیدی که نباید تند رفت؟ دیدی که هرکس وظیفه‌ای دارد؟ دیدی که هرکس تخصصی دارد؟ وظیفه‌ی یک انقلابی درست در روز پیروزی به پایان می‌رسد. کار سیاست و اقتصاد و مذهب با جنگ و شورش توفیر دارد!


2. گفت می‌ترسم؛ می‌ترسم که دین را هم از مردم بگیریم. آخر ما که حکومت کردن نمی‌دانیم!

3. پرسیدند تکلیف آن‌کس که معتقد است اما متخصص نیست در پذیرفتن مسئولیت چیست؟ گفت آن‌کس که تخصص ندارد و مسئولیتی را می‌پذیرد، اعتقاد هم ندارد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶
msa



حتی نویسنده و کارگردان هم نتونسته بودن اون رنج مرموز رو شرح بدن...

گلومی ساندی چه فیلم خوب و بدی بود! نمیشه این فیلم رو به کسی توصیه کرد! مخصوصن وقتی میفهمی آهنگ فیلم توی آمریکا ممنوعه! بنابراین اگه کنجکاو شدید که این فیلم رو ببینید، اطمینان حاصل کنید که در شرایط روحی خوبی هستید.


کاش میتونستم با ایلوناها حرف بزنم! شاید، یه روز این کار رو در ادامه‌ی همین پست انجام بدم.


گلومی ساندی...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۹
msa

1.راسته که میگن سال‌ها بعد برای کارهایی که نکردیم بیشتر از کارهایی که کردیم حسرت میخوریم!

2.پیام دبی فورد چه قدر شفاف و گیراس : هر انسانی میتونه هرکاری که از تک تک انسان‌ها برمیاد رو انجام بده! برابری انسان‌ها یعنی همین! آنیما و آنیموس یعنی همین! روح جمعی یعنی همین! و آزادی و اختیار هم یعنی همین!

3.ما از پس انجام دادن هرکاری بر میایم! اما چرا همیشه چیزی در پس زمینه‌ی ذهنمون بهمون میگه که ما با بقیه‌ی آدما فرق داریم؟! چرا فکر می‌کنیم بعضی کارها ازمون ساخته نیست؟ چرا فکر می‌کنیم که به انجام بعضی کارها هیچ علاقه‌ای نداریم؟ چرا در مورد رفتار بعضی از آدم‌ها قضاوت‌های سخت‌گیرانه‌ای انجام میدیم و فکر می‌کنیم دارن اشتباه عمل می‌کنن؟

4. مجموعه‌ای از عوامل محیطی و ژنتیکی و تاریخی و اجتماعی و طبیعی هستن که تصمیمات ما رو طوری میسازن که فکر می‌کنیم این خود ما هستیم که این تصمیمات رو می‌گیریم! در واقع انسان‌ها به شکلی غیر ملموس دارن کارهایی رو انجام میدن که لاجرم باید انجام بدن! اون‌ها فکر می‌کنن که اختیار دارن ولی در عمل هیچ کنترلی روی رفتارهای خودشون ندارن. وضع حتی خیلی بدتر از اون چیزیه که فروید میگه! انسان‌ها حتی پنج سال اول زندگی‌شون رو هم در اختیار خودشون ندارن که بخوان در ادامه‌ی عمرشون همون پنج سال رو زندگی کنن!

5.تو موقعیت‌هایی که سر دو راهی قرار می‌گیریم، معمولن یک مشغله‌ی ذهنی برامون ایجاد میشه و نهایتن بعد از کلی فکر کردن و پرسیدن و کنار هم قراردادن موضوعات مختلف، تصمیم می‌گیریم که چه راهی رو باید بریم؛ موقعیتی مثل موقعیت انسان چاقی که توی فروشگاه قدم میزنه و جلوی قفسه‌ی شکلات چند ثانیه‌ای مکث میکنه و فکر میکنه که این شکلات رو برداره یا نه! یک لحظه مزه‌ی شکلات رو تصور میکنه و دستش به طرف قفسه‌ی شکلات نزدیک میشه و لحظه‌ای بعد دکترش رو تصور می‌کنه که انگشت اشاره‌ش رو تکون میده و ازش می‌خواد که خوردن شکلات رو تعطیل کنه. اما این‌ تنها ظاهر مسئله‌س! بسیاری از عوامل دیگه‌ای که الآن در سطح خودآگاهی‌ش هم قرار نداره، مثل مقاله‌ای که سه سال پیش در مورد اثرات خوردن شیرینی بر سلامتی خونده هم بر تصمیم نهاییش اثر میذاره! اون ممکنه نهایتن انتخاب کنه که اون شکلات رو بر نداره. اما آیا این واقعن انتخاب خودش بوده؟ آیا اگه دکترش اون اندازه روی عدم مصرف شکلات تاکید نکرده بود و مثلن بهش میگفت که مصرف مواد قندی رو کاهش بده، آیا اون باز هم شکلات رو بر نمی‌داشت؟ (این پاراگراف: نقل به مضمون از کتاب پرسیدن مهم‌تر از پاسخ دادن)

6.ما به معنای واقعی کلمه اختیار نداریم! به همون اندازه که یک انسان تازه متولد ممکنه مسلمان بشه به همون اندازه هم ممکنه همون انسان بودایی بشه! بسته به این‌که از رحم چه مادری و توی چه کشوری به دنیا بیاد...

7.اختیار از زمانی آغاز میشه که انسان به خودآگاهی برسه! بعد از خودآگاهیه که انسان منشاء رفتارهاش رو میفهمه و اگه شانس بیاره تازه بعد از اونه که ممکنه بین معدود آدمایی قرار بگیره که به یک‌پارچگی رسیدن! به نقطه‌ای که می‌تونن خودشون رو به جای هرکسی تصور کنن! میتونن هر رفتاری رو برای خودشون متصور بشن! اون‌جاس که می‌تونن هرکاری رو بکنن! اون‌جاس که می‌تونن ادعا کنن که مختارن! جایی که از قید چهار زندانی که شریعتی میگه یعنی زندان تاریخ، زندان جامعه، زندان طبیعت و زندان خویش‌تن رها میشن! آفرین محمدرضا! چه اسم خوبی! رها!

8.حالا که فکر می‌کنم می‌بینم جدای از همه‌ی کارهایی که میتونسم بکنم و نکردم، کارهایی هستن که قبلن می‌کردم و این‌که الآن اون‌ها رو انجام نمی‌دم خیلی اذیتم می‌کنه! انسان توی دوران بچه‌گی لااقل آزادتره! دورانی که قیدهای جامعه کم‌تر دست و پامونو بسته بودن! اصلن این چیزی که روان‌شناس‌ها میگن که آشتی با کودک درون با همین هدفه! آشتی با آنیما با همین هدفه! آشتی با آنیموس همین معنی رو میده! باید توی روزم زمان‌هایی رو برای کارتون دیدن و سریال دیدن و بازی کردن اختصاص بدم! باید خوی دون‌ ژوانی فراموش شدم رو بازیابی کنم! باید نذارم که عقده‌های فرویدی بیش‌تری روی روان‌م بشینه! باید یه سری از کارایی که عمیقن دوست دارم توی این سن انجام بدم رو، انجام بدم! باید خودمو رها کنم! راسته که میگن سال‌ها بعد برای کارهایی که نکردیم بیشتر از کارهایی که کردیم حسرت میخوریم!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۸
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
msa

امروز برای بار دوم کتاب کوچک عرفان را خواندم. با اسم کوچک صدایش می‌زنم چون او هم یک آشناست، چون او هم یک هم‌درد است. ببین که چه‌قدر زیبا می‌گوید:


"دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد؛ و آن تیشه هزارسال است که در شکاف کوه افتاده ‌‌است.

مردم می‌آیند و می‌روند ولی کسی سراغ آن تیشه را نمی‌گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه‌ی سخت و ستبر نمی‌کند.

دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت فرهادکش نشسته است. هر روز پایین می‌آید و در گوش‌ت نجوا می‌کند که شیرین دوست‎‌ت ندارد؛ و جهان تلخ می‌شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهادکش دروغ می‌گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت می‌شود، آن‌قدر سخت که تنها تیشه از پس آن برمی‌آید. روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می‌توان ردی از عشق گذاشت؛ وگرنه هیچ‌کس باور نمی‌کند که این بیستون فرهادی داشت..

ما فرهادیم و دیگران به ما می‌خندند. ما فرهادیم و می‌خواهیم بر صخره‌های این دنیا، جویی از شیر و عسل بکشیم؛ از ملکوت تا مغاک. عشق، شیر و عشق، شکر؛ عشق، قند و عشق، عسل؛ شیر و شکر و قند و عسلِ عشق، نه در دست شیرین که در دست خسرو است. خسرو ما اما خداوند است.

ما به عشق این خسرو است که در بیستون مانده‌ایم.

ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه‌ی هرچه سنگ و صخره می‌زنیم.

ما به عشق این خسرو... وگرنه شیرین بهانه است.

ما می‌رقصیم و بیستون می‌رقصد.

ما می‌خندیم و بیستون می‌خندد. بگذار دیگران هم به ما بخندند. آن‌ها که نمی‌دانند خسرو ما چه‌قدر شیرین است!"

 

اما نمی‌فهم‌م‌ش! نمی‌فهم‌م‌تان! ای نگارندگان "مثنوی" و "هبوط" و "من هشتمین آن هفت نفرم"، نمیفهم‌م‌تان! چه‌طور می‌توانید به خدا عشق بورزید؟!

چگونه می‌توانید عاشق کسی باشید که ضعفی ندارد؟!

 چگونه می‌توانید عاشق کسی باشید که هزاران عاشق دارد؟! مگر نه این‌ است که عاشق معشوق را تنها برای خودش می‌خواهد و حضور دیگری را تاب نمی‌تواند آورد؟!

چه‌طور او را از اعماق جان‎تان ستایش می‌کنید در حالی که هیچ دلیل عقلی محکمی دال بر وجودش ندارید؟!

 و به چه روشی او را دوست می‌دارید در حالی که درد از دیوار جهان‌ش بالا می‌رود؟!


آه که اگر رمز موفقیت‌تان را بیابم زندگی برایم چه سهل و شیرین می‌شود... برای آن‌کس که همه‌ی معشوق‌ها را تهی می‌یابد و همه‌ی لذت‌ها را پوچ، به خدا رسیدن چه موهبت عظیمی تواند بود...

چه‌قدر عظمت دارد آن لحظه که در آن علی فریاد شکر برمی‌آورد که خداوندا شکرت که هم مذهبیون طردم کردند و هم روشن‌فکران دشنمام‌م دادند و از آن‌جا فهمیدم که خالص‌م؛ که اخلاص دارم؛ که انگیزه‌ام تنها تویی و تنها تو؛ آن لحظه که فریاد برمی‌آورد: خدایا شکرت که دین برایم نام و نان نیاورد!


و چه‌کسی می‌تواند ادعا کند که بیش‌تر از خالق "هبوط" و خالق "کویر" زندگی را فهمیده و خود را شناخته؟! قطعن من اشتباه می‌کنم و راه همانی‌ست که شما پیموده‎‌اید! تا کِی به راه راست هدایت شوم...!

در این فاصله اما، تمام افتخارم این است که مشتری بهشت نبوده‌ام. که به قول علی خدا عاشقِ عارف می‌خواهد نه مشتری بهشت!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
msa
هرچند می‌دانم گوش نمی‌دهید، ولی، اگر اتفاقی به این بلاگ سر زده‌اید، لطفن از این مطلب بگذرید و به سراغ مطالب دیگر بروید! 


1. امروز عکس شادی رو دیدم! چه‌قدر خوش‌گل بود! یادش به خیر! چه مسافرت خوبی بود! درست نمی‌دونم چند سالم بود... فکر کنم 10-11 سال مثلن... یادمه به شایانم گفتم که میخوام بگیرمش! بهش گفتم که تمام انگیزه‌م اینه که زودتر بزرگ شم و با شادی ازدواج کنم... :دی یادش به خیر! 

چه‌قدر دوسش داشتم... ولی تو آخرین لحظه کارو خراب کرد... تو راه برگشت، آخرای مسیر، وقتی داشت با یکی در مورد یه زنی صحبت می‌کرد، کلمه‌ی "آرایش" رو اونقدر غلیظ و با صدای بلند تلفظ کرد که ازش متنفر شدم! باورم نمیشد شادیِ دوست داشتنی، با اون موهای بلند مشکی و لپ‌های گل انداخته و خوش زبونی و متانت و مهربونیِ صمیمی‌ش، اونقدر قاطی زندگی ابلهانه‌ی آدم بزرگا شده باشه که به خودش اجازه بده، با صدای بلند، در مورد آرایشِ یه زن اونقدر گستاخانه صحبت کنه! 

یاد معلم کلاس دوم‌م افتادم! بی ربط به نظر میاد، ولی خودم ربط‌ش رو می‌دونم...! یادش به خیر! چه‌قدر به خانوم سعیدیانی وابسته بودم. درست به اندازه‌ی مادرم دوسش داشتم! آرایش که می‌کرد و کفش پاشنه بلند که می‌پوشید، بدم میومد! متانت و مهربونی‌ و قداست‌ش رو از بین می‌برد! 

کاش میشد همه بچه شن! کاش میشد بعضی روزا برم پارک، بچه‌های تنها رو پیدا کنم و بهشون بگم: " سلام! اسم من سیناس، اسم تو چیه؟!" آه آنتوان! حالا دارم دردت رو می‌فهمم!

خیلی دوس دارم بدونم الآن شادی کجاس؟ چی‌کار می‌کنه؟ چه‌قدر خوش‌گل‌تر شده...؟! 


2. این موضوعی که از بعد از عید شروع شد، داره اذیت‌م می‌کنه! باید کنترل‌ش کنم! البته راه دومی هم دارم، و اون اینه که سعی کنم خودمو بابت‌ش اذیت نکنم... سعی کنم به‌ش فکر نکنم! دارم اذیت می‌شم. قبول کرده‌بودم که باید دو شخصیتی باشم! باید روزی یکی دو ساعت رو برای تنهایی خودم و فکرهای خودم و دغدغه‌های خودم اختصاص بدم... حالا می‌بینم که خود این ساعات تنهایی رو هم باید دو نیم کنم! دو نیمه‌ی کاملن متضاد! زندگی سخت‌تر می‌شود...


3. باید کنکورمو جدی بگیرم! باید بتونم وقتی از یه درس خسته شدم، سریع شیفت بدم روی درس دوم! باید یه برنامه‌ی زمان‌بندی داشته باشم. و همین‌طور یه برنامه‌ی روتین برای استراحت آخر شب!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۲
msa

اهل فلسفه می‌گویند دکارت در جست‌وجوی یک قانون اخلاقی جهان‌شمول ناکام مانده! و در عین حال راه‌کار دیگری هم پیشنهاد نمی‌دهند. نظریه‌های اساسی اخلاقی همگی ناقص و ناکارمدند. خودگرایی اخلاقی متناقض است، سودگرایی برخطاست و نیچه اساسن اخلاق را زیر سوال می‌برد.

ناکارامدی دموکراسی اثبات شده، دیکتاتوری مدت‌هاست که به شکل ضدِ ارزش در آمده و هنوز هیچ راه‌کاری برای اداره‌ی کشورها وجود ندارد.


دایره‌ی نفوذ نظریه‌ی جنسی فروید محدود می‌نماید و سایر نظریات روان‌شناسی تازه نفس هم عمومن قابل اثبات و دفاع نیستند و در عین حال کارایی‌شان مبهم است.


و دین و مذهب پر از تفسیر‌های متناقض؛ گاه تا مرز انتحار تندرو و گاه تا مرز مصلحت آرام و ساکت!

و انسان! انسان تنها! که به گفته‌ی عمیق سارتر در این دنیا پرت شده! سرگردان! مات! مبهوت! و در برابرش این سوال دردناک که :


من واقعن به دنبال چه چیزی هستم؟!


و البته اگر سرتاسر تاریخ را زیر و رو کنی، ناامید نخواهی شد. که در این‌جا مردانی بوده‌اند به وسعت بشریت و به آرامشِ باران و به عظمت دشت و دستانی داشته‌اند به قدرت کوه و سینه‌ای شعله‌ور چون آتش‌فشان! و چه زیبا می‌گوید علی شریعتی که تاریخ بدون علی چه دردناک است. (نقل به مضمون) نزدیک‌ترین مرد به پیغمبر خدا تمام روز را چاه می‌کند و انفاق می‌کرد و شب‌هنگام سر در چاه می‌گریست. و چه زیبا توصیف می‌کند جامعه‌ی خود را شریعتی وقتی می‌گوید: "نسلی که قهرمان طلب می‌کند..." و خود قهرمان این نسل می‌شود... و وای بر نسلی که قهرمان خود را به سخره بگیرد! و مردی از جنس چه‌گوارا ...


فقر از دیوار این دنیا بالا می‌رود! برده‌داری به شیوه‌ای مدرن رخ می‌نماید و انسانِ تنها... انسانِ وامانده... انسانِ پرت شده، بر پشت دست‌ش می‌زند و هم‌چنان به دنبال راه‌حل است. انسان به دنبال راه‌حل است، برای حل مشکل‌ی که نمی‌داند چیست؟! او نمی‌داند چه چیزی را می‌خواهد؟ به دنبال چه هدفی‌ست! او تا بدان‌جا بی‌هدف و بی‌انجام است که در متون دینی‌ش هم وقتی قرار است سعادت نهایی ترسیم شود، بازهم از غذا و خوراکی و سایه و زنِ بالا بلند و مرد سوار بر اسب سفید سخن به میان می‌آید. تمامی فیلسوفان و روان‌شناسان و بزرگان و ادیبان و پیغام‌آوران تاریخ، همگی در پی تعریف معنایی برای زندگی انسان بوده‌اند و دریغ که هیچ‌کدام پاسخ روشنی نیافته‌اند.


دختر تنها در کلبه‌ای دور افتاده و در میان جنگل، برای خودش می‌رقصد. مرد از روی صخره به درون آب شیرجه می‌زند. پیرمرد روستایی شب‌هنگام ستاره‌ها را می‌شمرد. پیکارجو در یک جنگ قبیله‌ای شمشیر می‌زند. بکت قلم‌ش را بر کاغذ می‌گذارد و می‌نویسد: "میزان اشک‌ها در جهان ثابت است. هر قدر کسی بگرید، به همان اندازه از میزان اشک‌های جهان کم می‌شود. نسل ما..." جوان داعشی عملیات انتحاری انجام می‌دهد. کودک اسرائیلی روی بمبی که قرار است بر سر کودک فلسطینی بیفتد امضا می‌زند، و می‌نویسد: " تقدیم با عشق". زنی توی کافه شعر می‌سراید. و مرد مسلمان که با شادی افطار می‌کند. و مرد هندو که با اطمینان مراسم دینی را به‌جای می‌آورد.


انسان تنها! انسانِ ... چه می‌گویم؟! چه‌طور به خودم اجازه می‌دهم بنویسم وقتی فروغ این‌اندازه زیبا همه‌چیز را گفته :

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

 

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

 ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

...

سلام ای شب معصوم !

 سلام ای شبی که چشم های  گرگ های بیابان را  

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی

 

...

 

 

انسان تنها... انسان افسرده‌ی تنها... چنان با اطمینان نفس می‌کشد و از غذاهای لذیذ با ولع می‌خورد انگار که همه‌چیز روشن است... انگار که خود را شناخته... انگار که مبدا و مقصدش شفاف است. انسان تنها... انسان ساده‌لوح تنها...

...

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :

صبور ،

سنگین ،

سرگردان . . .


بیایید خود را عقیم کنیم، "بیایید به کودکی باز گردیم" بیایید همدیگر را به آغوش بکشیم و برای همیشه بگرییم..
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۳
msa